چقدر رنگ پریده به نظر میره
دیشب خیلی عذاب کشید تا نزدیک صبح از درد به خود می پیچید.
دکتر هیچ کاری برایش نکرد؟
کاری از دستش بر نمیآمد فقط نزدیک صبح مسکن دیگری برایش تجویز کرد.
از آقای شریفی چه خبر؟نیم ساعت پیش تماس گرفت ساعت هشت قرار است برای بردن ما بیاید.
از مادر چه خبر؟
دیشب بعداز رفتن شما تماس گرففتند حالشان خوب بود فقط دلواپس آذر بئدند راستی از خرمشهر خبر تازه ای نرسیده؟دلم برای پدر ومحمود خیلی شور می زند.
نگران نباش می دانم هر دو سلامت هستند گویا پایگاه خرمشهر در حال تخلیه است احتمال زیاد دارد که آنها هم به بوشهر بیایند.
خدا به خیر بگذراند این طور که پیداست این غائله به درازا خواهد کشید.
هیچ چاره ای نیست این جنگ به ما تحمیل شده ما هم تا آخرین نفس مقابله می کنیم.
خسته بنظر می رسی دیشب نخوابیدی؟
هنوز فرصت خوابیدن پیدا نکردم ساعت چهاو نیم پرواز داشتم پس از بازگشت هم به محض روبراه کردن کارها یکراست به اینجا آمدم حقیقتش خیلی نگران بودم.
برادر عزیزم ...پیداست حسابی گرفتار شدی.
گرمی مطبوعی را بر گونه های خود حس می کنم صدای جیغ آرام مریم بهانه خوبی برای بیدار شدن بود وقتی چشم باز کردم گوش او در دست برادرش پیچانده می شد.مریم با لحن معترضی گفت ببین ؟آذر رابیدار کردی.سرگرم احوالپرسی بودیم که پدر از راه رسیدخسته بود اما با نگاهی به مریم لبخندزنان پرسید:دیشب را خوب خوابیدی؟
دستش را در دست فشردم وگفتم در هر صورت گذشت و الان کاملا" خوبم.
برای رفتن حاضری؟
در حالیکه سعی میکردم از جا برخیزم گفتم: میبینید که حاضرم.
در همان حال سرگیجه چشمانم را تارکرد پدر خطاب به آقای کاشانی گفت:قرار شد نه ونیم حرکت کنند همه چیز حاضر است فقط منتظر آذر ومریم ختنم هستند.
پس بهتر است حرکت کنیم تا زودتر راه بیفتند.
پدر از اطاق خارج شد که با دکتر در مورد من صحبت کند موقع پایین آمدن از تخت آنقدر سرگیجه داشتم که بی اختیار پیشانی ام را با دست گرفتم ونالیدم مریم وبرادرش همزمان به من نزدیک شدند.چی شد؟
سرم به شدت گیج می رود واحساس تهوع دارم .
مریم بهتر نیست دکتر را خبر کنیم؟
نه این حالت طبیعی است آذر از دیشب تا بحال چیزی نخورده داروهای مسکن هم باعث ضعف می شود نگران نباش بعد از خوردن صبحانه حالش روبراه می شود.
با آمدن پدر آماده حرکت شدیم .دکتر هم او را همراهی می کرد با نگاهی به من پرسید: احساس درد نمی کنی؟
خیلی مک بیشتر احساس ضعف و سرگیجه دارم.
مهم نیست برطرف میشود فشارت پایین آمده برایت داروی تقویتی نوشتم با خوردن آنها کاملا" سرحال خواهی امد.
تک تک همراهانم از دکتر تشکر کردند وهمگکی به راه افتادیم در خانه با استقبال گرم حاضرین مواجه شدم همه برای حرکت آماده بودند مادر با عجله بساط صبحانه را برای چها نفر مهیا کرد میلی به خوردن نداشتم فکر اینکه تا چند دقیقه دیگر آنجا راترک می کردیم مرا عذاب می داد بغض گلویم را می فشرد گویا پدر متوجه من بودپرسید:چرا چیزی نمیخوری؟
با نگتهی به چهره مهربانش قطره های اشک بی اختیار از چشمانم فرو چکید صدایی که از گلویم در آمد کاملا"بغض آلود بود.
پدر خواهش می کنم اجازه بدهید اینجا بمانم من از حمله های هوایی هیچ ترسی ندارم .
مسئله فقط حمله های هوایی نیست به زودی این پایگاه خالی از سکنه می شود من هم ناچارم به ماموریت های دریایی بروم هیچ فکرکرده ای اگر حادثه ای پیش بیاید تک وتنها چه خواهی کرد برای مثال همین حادثه دیشب اگر مانبودیم تو چه می توانستی بکنی؟
آقای کاشانی دخالت کرد وگفت :پدرتان درست می گویند اگر ما از جهت خانواده هایمان آسوده خاطر باشیم با خیال راحتتری به وظیفه خود عمل می کنیم ضمنا"من وآقای شریفی در هر فرصتی تلفنی با شما در تماس خواهیم بود پس دیگر جای نگرانی نیست.
مادر گفت:هیچکدام ما راضی به رفتن نیستیم اما ناچاریم انشاالله به محض آرام شدم اوضاع بر می گردیم حالا اشک هایت را پاک کن و صبحانه ات را بخور باید زودتر حرکت کنیم.
اتومبیل ها برای حرکت آماده بودند آذین , خانم کاشانی مریم واحسان در بلیزر وبقیه ما در شورلت پدربزرگ جای گرفتیم قبل از خرکت در آخرین لحظات وقتی مشغول جای دادن ساک کوچکی در صندوق عقب بودم آقای کاشانی به من نزدیک شد و در حالیکه مرا یاری می کرد آهسته گفت:تا کی می خواهید مرا تحریم کنید؟شاید این آخرین دیدارمان باشد نمی خواهید برا ی آخرین بار...نگاهم بی تاب به سوی او برگشت برخورد دو نگاه مشتاق چقدر شیرین بود اما این اشک لعنتی ای کاش در این لحظه فرو نمی چکید صدای خوش طنینش از هر نوایی دل انگیز تر به گوش می رسید.
قبل از رفتنت باید یک حقیقت را بدانی تو برایم یک استثنائ هستی و عزیزترین عزیزها
نتوانستم در پاسخش حتی کلامی بگویم ریزش اشک لحظه ای امانم نداد وبغض چنان گلویم را فشرد که حرف ها پشت کوهی از غم ماند و بر لبانم جاری نشد.
در لحظه حرکت اتومبیل ها همه چهره ها اشک آلود بود نگاه غمگین مسافرین غم عزیزانی را داشت که هم چنان استوار در پایگاه می ماندند .
من در کنار غم بزرگم شادی کوچکی داشتم(قلب من برای همیشه نزد آن عزیز به یادگار مانده بود)