قسمت هفدهم
برگشتم، دختربچه اي در حاليكه محكم پيچه را چسبيده بود پشت سرم بود، نفهميدم چيزي گفتم يا نه ولي با صداي جيغ جيغو كه بنظرم بلندتر از طبيعي بود گفت:
- شما قاب چوبي هم درست مي كنيد؟
خنده ام گرفت، از قد و قواره اش و از سفارش كار دادنش گفتم:
- تا چه قابي باشد خانوم كوچولو
- يك قاب عكس
- چه اندازه؟
- قاب كوچك درست مي كنيد؟
- براي شما بله!
نه حرفي زد نه گفت درست كن، نه پرسيد قيمتش چند مي شود نه پرسيد كي حاضر مي شود همينجوري كه بيخبر پشت سرم سبز شده بود يكدفعه از جلوي چشمم دويد.
چرا مي دويد؟ نفهميدم.
وقتي برگشتم توي دكان ياد آن دخترك دفعه قبل افتادم كه سقا باشي راپرت داده بود يك زن آمده بود توي دكان و من احمق يادم رفته بود به اوستا بگويم و يك شب و روزم سياه شد. اينطرف و آنطرف را نگاه كردم ببينم چه چيزي را وارونه بگذارم كه وقتي اوستا آمد يادم بيايد كه بگويم دختربچه اي سفارش يك قاب عكس داده.
هرچه نگاه كردم چيزي به نظرم نرسيد، بالاخره جارو را وارونه گذاشتم كنار ميز، سر جارو بالا دسته اش پائين، فكر كردم اينجوري اوستا هم متوجه مي شود و حتماً معذرتي هم هست براي دفعه قبل.
وقتي اوستا آمد و نشست چشمش افتاد به جارو.
- رحيم، رحيم
- بله اوستا
- اين چه كاري است كرده اي، شگون ندارد.
- چي اوستا.
- جارو را وارونه گذاشتن نحس است بدشگوني است.
خنديدم.
- والله اوستا دفعه قبل كه جارو را نگذاشته بودم نحسي بار آمد، ايندفعه انشاالله مبارك است.
- موضوع چيه؟
برايش تعريف كردم كه چرا جارو را نشانه گذاشته ام.
يه خرده موهايش را با دست بهم زد بعد پرسيد:
- كدام طرف رفت؟
- مثل موش دويد، توي جمعيت گم شد نفهميدم.
يه خرده فكر كرد بعد گفت:
- نپرسيد چند مي شود؟
- نه كه نپرسيد.
- نگفت كي دنبالش مي آيد؟
- نه اوستا اصلاً مثل اينكه كسي دنبالش كرده بود بدو بدو آمد بدو بدو هم رفت.
- خب رحيم درست كن يكذره تخته كه قيمتي ندارد، براي خاطر خودت درست كن، ياد مي گيري، بد كه نيست.
- معلومه كه بد نيست، اما اندازه هم نداد.
- ديگه بچه اندازه نمي خواد، حتماً عروسك بازي مي كند مثلاً مي خواد توي اتاق عروسك هايش بزند.
- چه اندازه باشد؟
- هرچه كه تخته ريزه داري
چهار تا انگشتم را گرفتم جلوي اوستا.
- اينقدر خوبه؟
- آره بابا، خب چه خبر؟
- خبر سلامتي.
اوستا تعمداً بطرف چوبها نگاه نمي كرد، منهم خدا خواسته سعي مي كردم طوري بايستم كه صورت اوستا بطرف چوبها نباشد، دو روز هم صبر مي كرد چوب خشك خشك تحويلش مي دادم. اوستا چشمش به نردبان افتاد.
- رحيم پايه ها چرا اينقدر پهن است؟
- اوستا به اندازه طول كف پاست
- آخر چرا؟
- كه راحت باشد
- پسر اين كه نردبان نشد پلكان شده
- بد شده اوستا؟
- نه بد كه نشده اما فرم سنتي خودش را ندارد.
- فكر نمي كنيد اينجوري راحت تر باشد؟
اوستا بلند شد نردبان را تكيه داد به ديوار و از پله هايش بالا رفت، هر پله كه بالا مي رفت قيافه اش بازتر مي شد، بالاي نردبان برگشت، آن بالا نشست.
- پس الكي گفته اند جهان را به چشم جواني مبين، مثل اين كه بايد گفت «ببين» از حق نبايد گذشت رحيم خيلي راحت است، بارك الله پسر، مادرت پابرهنه بالا پائين خواهد رفت هر چند كه پدر چوب صاحب چوب در آمده و خنديد.
يه خرده دلگير شدم خودش اجازه داده بود ولي خوب فكر كرده بود مثل نردبان هاي معمولي خواهم ساخت، البته من از چوب هاي تازه اصلاً برنداشته بودم همه چوب كهنه ها بود كه از دو تا در شكسته، صاف و صوف كرده بودم.
اوستا مثل اينكه از قيافه ام فهميد كه ناراحت شدم، تند تند پائين آمد، دستش را زد زير چانه من با انگشتش صورتم را طرف خودش برگرداند.
- مثل دختر ها دل نازك نشو، شوخي هم سرت نمي شود؟
بزور لبخند زدم ولي از چشمهايم فهميد كه ناراحت شده ام.
فكر مي كنم خودش هم از حرفي كه زده بود شرمنده شده، كتش را برداشت انداخت روي دوشش.
- آقا ما رفتيم خدا نگهدار.
تا بگويم اوستا چائي نخورديد يا خداحافظ بسرعت رفته بود.
يادم آمد كه اين اخلاق اوستا است، يا اخلاق همه ما مرد هاست، بجاي دلجويي از كسي كه اذيتش كرده ايم يا دلش را شكسته ايم، با آنها سرسنگين مي شويم.
اوستا رفت در حاليكه نردبان ديگه از چشم من افتاد يك لگد زدم به پايه اول و زير چائي را خاموش كردم چشمم به جارو افتا، سربالائي.
راست مي گفت اوستا نحس بود، تا نباشد چيزكي مردم نگويند چيز ها، نحسي چه جور مي شود؟ من كه نبايد پس مي افتادم يا اوستا سكته مي كرد، همين كه اوستا دل مرا شكست خودش نحسي است، همه ذوق و شوقم فروكش كرد، رحيم بالا بري پائين بيايي، شاگرد دكاني، ارباب، اوستاست، صد سال ديگر هم خدمت بكني، مزدوري، الكي فكر مي كني پدرت مرده خدا اينرا برايت پدر كرده، بيگانه بيگانه است خودت را فدا هم بكني خونت جداست.
دلم گرفت حتي عارم مي آمد بگويم كه چشمهايم پر اشك شد اما نمي گذاشتم بيرون بريزد، فكر مي كردم اگر اشكهايم روي گونه هايم بريزد از مردي مي افتم، مرد نبايد گريه بكند، ديدي اوستا هم چه نيش زباني زد، مثل دختر ها نباش.
آخخ، دلم را شكست بعد هم گفت شيون نكن
با لگد جارو را پراندم، رفت افتاد بالاي بالاي چوبهاي تازه، يه خرده نگاهش كردم، خنده ام گرفت، جاروي بيچاره!...
فردا چوب ها را باز هم زير آفتاب چيدم اما ذوق و شوق هر روز را نداشتم.
چه فايده؟ من زيادي دل به اوستا بسته ام، من هيچ احساس كارگري نمي كنم، من به اندازه مزدم كار نمي كنم دو برابر بيشتر از وظيفه ام كار مي كنم، يعني بعد از اينهمه كار چهار تكه چوب اينقدر براي اوستا ارزش دارد كه ذوق من زد؟ من از خودش اجازه گرفته بودم، خودش گفت بساز، براي مادرت هر چه مي خواهد بساز، چرا اينجوري كرد؟ ديگه نردبان را نمي برم، هر وقت پرده در را مي خواهد بشويد خودم مثل هميشه مي روم روي طاقچه كج مي شوم از ميخ در مي آورم، مثل اينكه همه وسايل زندگيمان جور شده فقط مانده نردبان، چهار تا بشقاب نداريم انيس خانم اينها را دعوت كنيم، نردبان مي خواهيم چه بكنيم؟
ياد انيس خانم آقا ناصر و معصومه خانم حالم را جا آورد، ياد آن شب جمعه كه اصلاً نفهميديم كي وقت برگشتن شد، اگر معصومه خانم خواهر داشته باشد خيلي خوب است، هم مهربان است هم سازگار است هم شيرين زبان است، دست پختش هم كه خوب است، حالا اگر همان غذا توي خانه خودمان پخته شود صد برابر براي من خوشمزه تر است، ايندفعه اگر مادر صحبت عروسي و زن گرفتن بكند بايد دل به دريا بزنم و بگويم كه پرس و جو كند ببيند معصوم خواهر دارد يا نه؟ خدا كند داشته باشد، اما خيلي كوچكتر از خودش نباشد، خودش خوبه، درست همسن خودم است، جوره جوره خدا اگر جوانمرگم نكند دوست ندارم زنم مثل مادرم بيوه بشود، با هم بميريم يا لااقل با يكي دو سال فاصله نه اينكه من پير بشوم بميرم و او مثل مادر تازه جوان باشد، كوچكتر از خودم نمي خوام يا اندازه خودم يا يكسال فوقش دوسال كوچكتر، آره بچه هاي من ديگه مثل خودم نبايد با يتيمي بزرگ بشوند، دو ات بچه بيشتر هم نمي خواهم يكي دختر يكي پسر، اگر من يك خواهر بزرگتر از خودم داشتم وضع فرق مي كرد ياد محسن افتادم و خواهرش كه به چوب فروش متقلب فروخته بود پدرسگ اگر چوب خشك داده بود من بدبخت اينهمه خرحمالي نمي كردم ببين چقدر بار كشيدم، باري را كه با گاري آورد من هر روز دوبار جابجا مي كنم آخرش هم ...
******************
- پير بشي پسر
يكه خوردم، يه خرده هم ترسيدم، توي عالم خودم بودم انتظار كسي را هم نداشتم، اينموقع روز اوستا چرا آمده؟
يكي از الوار ها دستش بود همه چوب ها را بيرون دكان ديده بود، قيافه شادش دلخوري روز قبل را از يادم برد.
- سلام اوستا.
- الهي به پيري برسي رحيم جان، اين اولين بار بود اوستا مرا رحيم جان مي گفت هميشه وقتي سرحال بود يا از كارم راضي بود اوستا رحيم يا رحيم نجار خطابم مي كرد، چوب را روي ميز گذاشت با رنده رويش كشيد صداي تراشه شدن چوب بلند شد يعني كه خشك بود، چكش را به دستش گرفت يك ميخ همينجوري كوبيد، حسابي خشك شده بود.
- رحيم خدا عمرت بدهد، الهي روزي خودت صاحب دكان شوي، الهي مثل خودت رحيم ديگري پيدا كني، پسرم فكر و خيالم را راحت كردي، از فردا كار بشيرالدوله را شروع مي كنيم، حالا مي روم كار نصفه را تا غروب تمام مي كنم تحويل مي دهم از فردا صبح زود مي آيم دكان تو كمك مي كني خرد مي كنيم بعد تو به كار خودت برس من به كار خودم.
اوستا رفت بيرون، تك تك الوار ها را وارسي كرد همه خشك بودند فقط آن قسمت هايي كه به زمين چسبيده بودند خوب خوب خشك نشده بودند.
برگشت توي دكان، الواري را كه روي زمين بود بلند كرد قوس داد، صاف كرد، به تمام سطوح چوب دست كشيد، از قيافه اش مي فهميدم كه وضع چوب كاملاً عاليست.
نشست، دگمه كتش را باز كرد، دست كرد توي جيب بغلش.
- رحيم جان اين انعام اول كار.
يك اسكناس كه نفهميدم چند است بطرفم دراز كرد.
- نه اوستا، من براي خاطر پول كاري نكردم.
- من هم مزدي نمي دهم، اين انعام تست، هر روز اينهمه چوب را بردي آوردي، صداقت تست مهرباني تست، تو مثل پسر من هستي، من اگر پسرم هم بود انعامش مي دادم، مگر پدر به پسر دست مريزاد نمي دهد؟
- آخه اوستا ...
- آخه ندارد، منهم براي كارم مزد مي گيرم، اگر چوبها خشك نمي شدند بدقولي مي شد، قرار مدارمان بهم مي خورد، بشيرالدوله خيلي پاي بند قول قراره، من اصلاً نمي دانستم چه بايد بكنم، مردكه خدنشناس كلي كرايه گاري خواست باضافه كلي زيان، گفت اگر چوب ها را برگردانم به شهرتش لطمه مي خورد توي بازارچه همه مي بينند فكر مي كنند جنس نا مرغوب داده ...
- خب نا مرغوب بوده ديگه ...
- نه مرغوبيتش كه حرف ندارد فقط تر بود.
پول را نگرفتم ولي اوستا گذاشت روي ميز.
- خب اوستا رحيم يك چائي بده بخوريم دهنمان را شيرين كنيم.
- چائي اوستا؟
- آره چائي پس نه قند آب؟
- اوستا بايد ببخشيد چائي نگذاشتم.
اوستا نگاهي به پريموس انداخت، خاموش بود.
- پس تو خودت چائي نمي خوري؟
- اينوقت روز؟ نه، وقتي شما مي خوريد، يكي هم من مي خورم.
- يعني صبح تا غروب بي چائي مي ماني؟
- بلي اوستا
- آخه چرا؟
- تنهائي مزه نمي دهد، عادت هم ندارم در طول روز چائي بخورم
- پسر تو عجب بي خرج و مخارجي، يعني از روز اول كه اينجا آمدي هيچوقت براي خودت چائي نگذاشتي؟
- نه كه نه
- قناعت مي كني؟ دلت به حال اوستا محمود مي سوزه؟ قند و چائي را مصرف نمي كني كه اوستا محمود زيان نكند؟ بخور پسرم بخور نوش جانت، مال منو كي بايد بخورد؟ وارث كه ندارم.
اوستا بلند شد پريموس را روشن كرد و كتري را گذاشت روي آن.
- براي خودت چائي دم كن از اول صبح مي آئي تا غروب مي ماني كه من بيايم؟ من تا غروب ده تا چائي خوردم مي رسم اينجا.
اوستا خداحافظي كرد و رفت.