قسمت چهاردهم
اگر خدا كمك مي كرد و يك هفته مثل امروز آفتابي بود من چوب ها را خشك مي كردم، نمي خواستم چيزي به اوستا بگويم دلم مي واست يكدفعه ببيند كه كه چوب ها خشك شده اند، از اينكه راجع به آنها نه گفت و نه پرسيد راضي بودم.
به آن دو راهي كه راهمان را از هم جدا مي كرد رسيديم.
- رحيم مزدت را نمي خواهي؟
پنجشنبه به پنجشنبه مزد يك هفته مرا مي داد، اگر يادش مي رفت، هيچوقت نشد كه من يادش بياورم، گاهي شنبه خودش مي آمد و با كلي گله و نگراني، مزدم را مي داد و با مهرباني سرم داد مي زد.
- پسر آخه چرا يادم نمي آوري
- مهم نيست اوستا
- مزدت است پسر، حقت است، مال من نيست كه، مال خودت است.
اوستا مزدم را داد و خداحافظي كرد و رفت.
امشب شب جمعه بود و يادم بود كه بايد شام برويم منزل آقا ناصر، رفتم سر ميدان ده تا تخم مرغ خريدم، مقداري هم خرما خريدم، دلم هواي خرما كرده بود، مادر خرما را پوست مي كرد خرد مي كرد توي روغن برشته مي كرد تخم مرغ مي زد با نان مي خورديم، خيلي خوشمزه مي شد.
- مادر پنج تا از تخم مرغ ها را بگذار توي دستمال امشب ببريم خانه انيس خانم، پنج تا هم مال خودمان
- پير بشي پسر، خوبيت نداشت دست خالي برويم خوب كردي، ميگم رحيم انيس خانم از اون جا كبريتي خيلي خوشش آمده آن را هم ببريم
- خب ببريم
مادر قوطي هاي خالي كبريت را جمع مي كرد و پارچه هاي رنگي كوچك كوچك را كه خود انيس خانم به اندازه يك بقچه برايش داده بود، روكش مي دوخت بعد مثل برج روي هم سوار مي كرد و از پشت با نخ مي دوخت، چيز خوشگلي مي شد، گذاشته بوديم روي طاقچه پهلوي آينه، توي قوطي كبريت ها هر چه دستمان مي رسيد مي گذاشتيم، نخ و سوزن ميخ و پونز، دگمه و از اين خرت و پرت ها
- رحيم پيراهنت را هم شسته ام اطو هم كرده ام اونها روي متكاست.
مادر پيراهن منو مي شست و آنقدر تكان مي داد تا چين و چروكش باز شود بعد مي انداخت روي طناب نيم خشك كه شد بر مي داشت، چادرش را روي زمين پهن مي كرد و پيراهن را روي چادر با دستش صاف صاف مي كشيد و با دست اطو مي كرد يقه و سر آستين ها را هم روي سماور داغ مي چسباند، بخدا مثل اينكه اطو كرده بود.
ظرف صابون را با شانه و حوله برداشتم رفتم كنار حوض
- رحيم چي داري مي كني؟
- هيچي سرم را مي شويم
- رحيم سرما مي خوري پسر هنوز هوا سوز دارد.
- نگران نباش سرماي زمستان نيست كه سوز بهار است، آدم را جوان مي كند.
موهايم را صابون زدم تا گردنم شستم آب كشيدم دست و صورت و پاهايم را هم شستم و آمدم.
- حيف بود با گردن چرك پيراهن تميز بپوشم.
پيراهن را پوشيدم جلوي آئينه موهايم را شانه كردم، توي آئينه خودم را نگاه كردم، مثل اينكه اوستا حق دارد پسر خوشگلي هستم
- مادر من خوشگلم؟
خنديد
- معلومه كه خوشگلي، چشم و ابرويت، طاقه
مادرم پيراهن چيت اش را پوشيده و آماده رفتن بود
بشكني جلوي مادرم زدم، اين اولين بار بود كه همچو كاري مي كردم، بنظرم همه چيز روبراه بود، حمام كرده بودم لباس تميز پوشيده بودم، مزدم را گرفته بودم، چوبها داشتند خشك مي شدند، براي انيس خانم تخم مرغ خريده بودم، فردا هم بوراني خرما داشتيم، امشب هم حتما، پلو مي خورديم، مادر هم سرحال بود، خودم هم خوشگل بودم، از همه مهمتر براي اولين بار مثل آدمهاي حسابي مهماني دعوت داشتيم، خدا بندگانش را اينجوري نعمت باران مي كند، وقتي از حياط رد مي شديم با تمام قدرت هواي خوش بهاري را وارد ريه هايم كردم و پشت سر مادرم، از خانه خارج شدم.
منزل انيس خانم دو كوچه بالاتر از خانه ما بود، چند بار تا دم درشان رفته بودم اما توي خانه را نديده بودم.
وقتي وارد خانه شان شديم عطر خورش قرمه سبزي همه حياط را پر كرده بود، حياط كوچك اما تر و تميزي بود كف حيات آجري بود وسط حياط يك حوض نقلي آبي رنگ قرار داشت كه چهار طرفش باغچه بود گل و سبزي كاشته بودند چهار تا پله بالا رفتيم توي يك اتاق بزرگ فرش انداخته بودند دو تا پشتي بالاي اتاق به ديوار تكبه داده بودند دو تا لحاف با ملافه سفيد جلوي پشتي ها انداخته بودند.
آقا ناصر برخلاف هميشه خيلي گرم و مهربان بود.
- خانم شما بفرمائيد روي پتو، بفرمائيد خواهش مي كنم
انيس خانم به زور مادرم را برد بالاي اطاق به پشتي تكيه داد.
- رحيم جان تو هم بيا پهلوي مادر
- نه من همينجا مي نشينم، فوري كنار ديوار نشستم.
آقا ناصر آمد پهلويم نشست با دست زد روي ران من
- خب پهلوان چطوري؟
- به مرحمت شما
- كار و بارت خوب شده؟ از خويش ما راضي هستي؟ باهات خوش رفتاري مي كند؟
مادر مداخله كرد
- براي اوستا جانش را فدا مي كند.
- خب خب پس با هم ساختيد، خدا را شكر، كار هم ياد گرفتي؟
- بلي
- به چكش كاري رسيدي؟
- بلي
- براي مادر چه ساختي؟
مادر مداخله كرد
- رحيم دارد يك نردبان براي من مي سازد.
- آفرين، آفرين، معصومه كجائي؟ چائي بيار
راستش را بگم از تعريف هاي آقا ناصر زياد خوشم نيامد، مثل آدم بزرگي بود كه بچه اي را تشويق كند. من ديگه بچه كوچولو نبودم يك پا مرد شده بودم، ولي اين آقا ناصر هنوز مثل روز هاي اول مرا مي ديد.
زني جوان بدون چادر با روسري وارد اطاق شد، توي سيني پنج تا چائي آورده بود.
- سلام معصومه خانم، مادرم كه نيم خيز شد من تمام قد بلند شدم زن آقا ناصر بود، دويدم جلو سيني را از دستش گرفتم.
هر سه نفر با هم گفتند:
- رحيم آقا شما چرا بفرمائيد بنشينيد
- خواهش مي كنم ما كه مهمان نيستيم
چائي را جلوي انيس خانم گرفتم
- قربان دستت پسرم، خدمت از ماست، ماشاالله ماشاالله
بعد جلوي مادر گرفتم و بعد بردم براي معصومه خانم
- آقا رحيم والله خجالتمان مي دهيد آخه شما چرا؟
و دوتاي ديگر را با سيني گذاشتم جلوي ناصر و خودم
نمي دانم چرا يكدفعه اي بدون اينكه تصميم قبلي داشته باشم اين كار را كردم، معصومه خانم خيلي ناز بود دلم نيامد ما همه بنشينيم و اون خدمت بكند.
صداي خيلي قشنگي داشت، يه خرده مثل اين كه صدا توي دماغش مي پيچيد و آهنگ خوشي بيرون مي آمد.
- اينروز ها خانم بزرگ ما را تنها گذاشتند مزاحم شما شديم.
- چه مزاحمتي؟ وظيفه ام بود، پيغام آوردن كه زحمت ندارد.
آقا ناصر گفت:
- آقا رحيم را من به چشم برادرم نگاه مي كنم، اگر تابحال كم لطف بودند پيش ما نيامدند، دورادور خدمتشان ارادت داريم.
احساس كردم لحن بچگانه اي كه قبلاً داشت عوض شده مثل يك مرد با من صحبت مي كند خوشم آمد.
- برادري به محبت است هيچ ارتباطي نه به شكم مادر دارد نه پشت پدر، اگر مهر و محبت باشد بيگانه خويش است اگر نباشد بچه خود آدم هم بيگانه مي شود.
- درست است آقا ناصر، رحيم چنان دلبسته اوستاش شده كه انگاري پدرش است.
انيس خانم گفت:
- اوستا محمود يك پارچه آقاست، جواهر است الهي امثالش بين مرد ها فراوان بشه ببين چقدر نجيب و با محبت است كه آرزوي بچه بدلش ماند اما دست از زن نازايش نكشيد، مرد مي خواهد اينقدر فداكار.
معصومه خانم گفت:
- حيف مردي با اين خصوصيات بايد بيست تا بچه داشت تا آدم خوب زياد شود، عوضش آدم هاي صد تا يك قاز، يك كاروان بچه بدنبالشان است و خنديد.
خنده اش هم دلنشين بود، هنوز جرأت نكرده بودم توي صورتش نگاه كنم، اصلاً عادت نداشتم توي صورت زنها نگاه كنم، اما گفتم كه تازگي مثل اينكه سر و گوشم مي جنبيد، اما معصومه خانم به جاي خواهر من بود، قبل از اين كه اينجا بيايم، قبل از اينكه او را ببينم با خودم قرار گذاشتم كه برادرش باشم و دائي بچه هايش.
بچه؟ راستي اينها بچه ندارند؟ دور و بر اطاق را نگاه كردم، هيچ چيز كه گوياي وجود بچه در اين خانه باشد نبود، نكند بچه دار نمي شوند؟
دلم گرفت، خدا نكند، حيف است زندگي به اين خوبي لنگي داشته باشد.
- خب مادر صفا آوردي لطف كردي مادر من خيلي دوستتان دارد، هميشه بياد شما دو تا است مي گويد مثل ما تنهائيد ولي خب ما هم تنها بوديم اما معصومه خانم (نگاهي با مهرباني به زنش كرد) ما را از تنهائي در آورد انشاءالله آقا رحيم هم عروسي به خانه مي آورند شما هم از تنهائي در مي آئيد و تا سر مي جنبانيد دور و برتان پر از سر و صداي خنده و گريه نوه هايتان مي شود.
خب پس موضوع بچه دار نشدن منتفي است اگر نمي توانستند بچه دار شوند به اين راحتي راجع به اين مسئله صحبت نمي كردند.
شايد تازه عروسي كرده اند چه مي دانم؟
خواستم بلند شوم استكان هاي خالي را جمع كنم آقا ناصر نگذاشت گويا غيرتي شد چون معصومه خانم را هم نگذاشت بلند شود خودش بلند شد و استكان ها را جمع كرد و رفت كه دوباره چائي بياورد.
مادرم به انيس خانم گفت:
- خب خواهر مثل اينكه خانه بصيرالملك خيلي كار داشتيد، يا خيلي خوش گذشت.
- والله از خدا پنهان نيست از شما چه پنهان كه من اولين بار بود آنجا رفتم،من خياط خواهر آقاي بصيالملك هستم، حاجي كشور خانم، سالهاست آنجا رفت و آمد دارم، لباس همه شان را من مي دوزم، عروسشان، زن بصيرالملك افاده اش طبق طبق است. براي خودش خياط مخصوص داشت فكر كنم ارمني بود، كشور خانم صد سال آزگار هم لباس دوخت اون را نمي پوشيد حتماً بايد آب مي كشيد، حاجي خانم است اهل نماز و دعاست شيك پوش است، اشراف زاده است اما دين و ايمان درستي دارد.
آقا ناصر با چائي ها وارد شد.
- معصوم دنبال خرما گشتم كجاست؟
معصومه خانم با خنده گفت: كجا باشد پيدا مي كني؟ اصلاً تو چيزي را مي تواني پيدا كني؟
- اذيت مان نكن، خانه مال تست خودت مي گذاري خودت بر مي داري
معصومه خانم رفت كه خرما بياورد.
آقا ناصر جلوي هر كس يك چائي گذاشت و نشست: بگذار چائي دوم را با خرما بخوريم مزه دارد، امروز خرماي خوبي گيرم آمد.
من و مادر هيچوقت چائي را با خرما نخورده بوديم، ما از خرما به جاي غذا استفاده مي كرديم يا بوراني مي كرديم يا لاي عدس پلو مي گذاشتيم.
راستي آقا ناصر چكاره است؟ هنوز نمي دانستم.
معصومه خانم با يك ظرف پر خرما آمد آقا ناصر مثل ترقه! از جا بلند شد خرما را از دستش گرفت يكراست آورد طرف من
- رحيم خان شما برداريد ببريم بگذاريم پهلوي مادر ها
يكي برداشتم
- همين؟ سه چهار تا بردار كه چائي حسابي بچسبد، آقا جان حالا تو بايد بخوري كه استخوان مي تركاني، بخور، نوش جان كن
من بيشتر دلم مي خواست بجاي خرما، صحبت هاي انيس خانم را گوش بدهم.
معصومه خانم همانجور سرپابود.
- مادر اجازه مي دهيد سفره شام را بياورم؟
- بگذار چائي مان را بخوريم
- شما بخوريد من بروم غذا را بكشم
نمي دانم چرا از دهنم پريد:
- معصومه خانم كمك نمي خواهيد؟
مادر چشم غره اي كرد كه معني اش را نفهميدم، من كه حرف بدي نگفته بودم
آقا ناصر گفت:
- شما توي خانه هم اينقدر سبك پا هستيد؟ طنز تلخي توي حرفش بود.
صداي انيس خانم به كمكم آمد.
- ميداني ناصر؟ رحيم آقا چون تنها بچه مادرش است و مادرش دختر ندارد هميشه دور و بر مادرش چرخيده مثل دختر ها مهربان و گوش بفرمان است.
- پس من چرا نيستم؟
- وضع تو فرق مي كرد، ما گرفتار بدبختي پدر پدرسگ تو بوديم، توي خانه ما نفرت از پدر حكومت مي كرد توي خانه اين ها حسرت از دست دادن پدر، اين مادر و پسر غم مشتركي داشتند كه محبت سرچشمه آن بود اما تو چه بسا مرا هم به اندازه پدرت تقصير كار مي دانستي و گناه دربدري مان را بپاي من هم مي نوشتي، براي همان تو هميشه از خانه فرار مي كردي و حال آنكه آقا رحيم هميشه توي خانه است، من نديدم رحيم سر كوچه بايستد يا با جوان هاي كوچه و بازار اختلاط كند هر جا كه هست بسوي مادر پر مي كشد بعد خنديد و ادامه داد
- نه فقط مثل دختر ها خوشگل است مثل دختر ها هم خانه دار است.
نمي دانم چرا با وجود اينكه ما مرد ها باور داريم كه كشته مرده زنها هستيم اما از اين كه شبيه آنها باشيم بدمان مي آيد، به مردانگي مان بر مي خورد.
زياد از تعريف آخر انيس خانم خوشم نيامد، اما آقا ناصر بلند شد و رفت به كمك معصومه خانم انيس خانم چشمكي به من زد و گفت:
- مگر تو آدمش كني خيلي تنبل است، پسر من است اما تنبل است چه بكنم؟
مادرم گفت:
- نگو انيس خانم، ماشاالله كارش را بيرون مي كند بيچاره يكساعت شب استراحت نكند؟
- نه خواهر از اولش تنبل بود باور كن تا معصومه بياد رختخوابش را هم جمع مي كردم، ناخن هايش را هم من مي گرفتم، بخودم ستم كردم، گفتم پدر ندارد بگذار لااقل راحت باشد، اما بد كردم، طفلي معصوم از صبح تا شب توي اين خانه كار مي كند، من كه بيرون هستم، ناصر هم كه در راه خدا، دست به سياه و سفيد نمي زند، اين بچه كمري شده، من مي دانم منتها برويم نمي آورم، خواهر زاده خودم است بچشم مادر شوهر به من نگاه نمي كند، اما خدا را خوش نمي آيد از صبح تا غروب تنهاي تنها اينجا باشد و كار كند شب هم ناصر حتي چائي را هم بگويد بريز به دهنم، بگذار آقا رحيم تو، بيشتر با اين نشست و برخاست بكند شايد ياد بگيرد.
صداي آقا ناصر بلند شد.
- هي آقا رحيم داداش بيا پائين، بيا حالا كه كار كردن دوست داري بيا ...
صداي معصومه خانم بگوش رسيد:
- ناصر عيب است خجالت بكش، مهمان است ...
بلند شدم نگاهي به مادر و نگاهي به انيس خانم انداختم، هر دو خندان بودند، پرده در را كنار زدم و بيرون رفتم.
سيني بزرگي روي زمين مطبخ بود كه از سير تا پياز هر چه كه لازم بود معصومه خانم تويش گذاشته بود. ناصر خان يك طرف سيني را گرفته بود معصومه خانم طرف ديگرش را.
- وا خدا مرگم بده آخه ناصر مهماني گفتند صاحبخانه اي گفتند بگذار خودم مي برم.
- اينقدر بشقاب و ليوان چپاندي اين تو، تو مگر حريفش هستي
- تو بردار
- رحيم جانم آمد، جوان است، قوي است ماشاالله بازوهايش را ببين، پهلوان است.
- آي كلك زبان باز
- بزن بكنار، برو خورشت را بكش كار به كار ما مرد ها نداشته باش
معصومه خانم رو كرد به من:
- آقا رحيم ببخشيد شب اول، شايد اخلاق ناصر ناراحتتان بكند ولي بعداً عادت مي كنيد اين اينجوري است، مهمان سرش نمي شود.- من كه مهمان نيستم معصومه خانم
- داداش رحيم خودم است بيا رحيم جان بيا كه من پير مرد زور بلند كردن اين سيني را ندارم خنديد من هم خنديدم، ناصر شايد خيلي خيلي سن داشت سي سالش مي شد اما بسكه تنبل بود حاضر بود پيرمرد خطاب شود اما كار نكند.
سيني را برداشتم و آوردم توي اطاق، ناصر هم دنبال من آمد، سيني را يك گوشه گذاشتم رفتم استكان هاي خالي چائي و ظرف خرما را بردارم ناصر سفره را از توي سيني برداشت كه روي زمين پهن كند
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)