قسمت دوازدهم
با تعجب نگاهش كردم، يعني اوستا چه جوري فهميده بود كهد تازگي از زن جماعت خوشم مي آيد؟ توب دلم يكدفعه مثل اينكه چيزي هري ريخت، نگران شدم، امروز كه ناخواسته پنهانكاري كرده بودم اوستا صحبت شاگرد هاي قبلي را پيش كشيد، خاك بر سر سقاباشي اگر سخن چيني نكرده بود اوستا بد دل نمي شد، ولي آخه آن بچه كه زن نبود يكذره قد داشت، پيچه اش هم نگذاشت شكل و شمايلش را ببينم، اوستا چرا نگران شده؟
گفتم اوستا، رحيم پدر سگ نيست، شير پاك خورده، نگران نباشيد.
اوستا مثل اينكه از گفته اش پشيمان شده باشد گفت:
- نه نه رحيم دلم از بابت تو قرص است اممتحانت كرده ام پسر چشم پاكي هستي، پسر خوبي هستي، من اگر خودم پسر داشم بهتر از تو نمي شد، اما رحيم زمانه خراب است، زمانه.
حرصم گرفت فكر مي كنم عصباني شدم وقتي استكان چاي اوستا را از كنارش برمي داشتم نگاهم به نگاهش افتاد، توي مردمك چشمش را ديدم
با تعجب نگاهم كرد
- فتبارك الله احسن الخالقين، ماشاالله ماشاالله، من تا به امروز متوجه نشده بودم كه تو چشم و ابروي به اين خوشگلي داري.
لجم گرفت و با بي اعتنايي گفتم:
- چشم هاي خودتان خوشگله اوستا
- نه رحيم، تعارف نيست، عجب خوشگلي پسر، چشم بد درو، چشم نامحرم دور
با وجود اينكه دلگير بودم خنده ام گرفت.
- نخند رحيم نخند، پسر خوشگل بدتر از دختر است، من نمي دانم چرا نگفته اند پسر هاي خوشگل و كم سال هم حجاب داشته باشند.
دوباره خنديدم
- باور كن رحيم مرد ناپاك، مرد آلوده، برايش فرق نمي كند، كثافت كثافت است هر جا كه برسد و بتواند، گندش دامنگير مي شود.
راجع به اين مسائل كم و بيش يك چيزهايي به گوشم خورده بود اما هيچكس تا به امروز موضوع را برايم شرح نداده بود، اما هرچه بود احساس كردم آن بيرنگي و يكرنگي كه بين من و اوستا به وجود آمده بود ترك برداشت، اوستا فكر كرده كه من دروغ گفتم و سر و سري در كار بوده، تا به امروز از اينجور حرفها نزده بود، آخ لعنت بر بصيرالملك و تخم و تركه اش.
شب وقتي به خانه رسيدم مادر از رنگ و رويم فهميد كه حالم خوب نيست.
- چه خبر ها رحيم؟
- خبر سلامتي
- اوستا محمود خوب است؟
- آره
- كار سقا باشي را تحويل داديد؟
- نه
- چرا؟ تو كه ديشب گفتي امروز كار تمام مي شود.
- زن برادرش مرده، نه، نه، برادرزنش مرده
- كي اوستا؟
- نه بابا سقاباشي
- چته؟ حوصله نداري
- سرم درد مي كند
واقعاً هم سرم درد مي كرد، توي راه كه مي آمدم همه گفت و گوئي را كه با اوستا كرده بودم چندين بار مرور كردم، اما متوجه شدم كه اين من بودم كه صحبت شاگردهاي قبلي را پيش كشيدم، پس اوستا تعمدي در اين كار نداشت و من بي جهت نگرانم
نگران چي بودم؟ كارم؟
ولي اگر خلافي نمي كردم كه اوستا بيرونم نمي كرد، اوستا منو مثل پسرش دوست داشت من هم كه خوب كار مي كردم و راضيش كرده بودم، خب مسأله اي نبود تا بيرونم كند.
توي رختخواب لحافم را روي سرم كشيده بودم و آن زير داشتم فكر مي كردم و همه جريان آنروز را چندين و چندين بار مرور كردم، يكدفعه مثل ترقه از جايم بلند شدم.
مادرم هنوز مثل من بيدار بود.
- چيه رحيم؟ چيه؟ امشب جور ديگري هستي
- مادر يادم رفت موقع آمدن به آقا ناصر بگويم كه مادرش باز هم امشب نمي آيد.
- اي واي رحيم، خاك بر سرم حتماً حالا نگرانند
- چي بكنم؟ بروم بگويم؟
- دير وقته رحيم، شايد خوابيده باشند
- اگر نگران باشند كه نمي خوابند
- نمي دانم والله چه بگويم، خيلي بد شد، چرا فراموش كردي؟ حواست كجا بود؟
- اي بابا تو هم نصف شبي اصول دين نپرس، سرم درد مي كند، چه بكنم بلند شوم بروم خبر بدهم يا كفه مرگم را بگذارم و بخوابم؟
- تو بگير بخواب خودم مي روم يك جوري خبر مي دهم، تو مثل اينكه چيزي هم طلبكار شدي
مادر بلند شد لباسش را پوشيد چادرش را سر كرد و من صداي در كوچه را شنيدم كه آرام باز كرد و آرام بست.
ديگر برگشتن اش را نفهميدم خوابم برده بود.
اما وسط هاي شب مثل اينكه يكي تكانم داد بيدار شدم هنوز سرم درد مي كرد، مادر خوابيده بود صداي نفس هايش را مي شنيدم.
مدتي طول كشيد تا آنچه را كه ديروز گذشته بود ياد بياورم، دوباره از اين كه صميميت بين من و اوستا، اعتماد متقابلمان بهم خورده بود ناراحت شدم، دلم گرفت، بلند شدم رفتم توي حياط، كنار حوض آب به سر و رويم زدم يه خرده نفس كشيدم، سردم شد برگشتم رفتم توي رختخوابم.
مادر خواب آلوده پرسيد:
- چيه رحيم؟ مريضي؟
- نه، چيزيم نيست دست به آب رفتم
غلتي زد و پشت به طرف من كرد و خوابيد، بيچاره نفسش به نفس من بسته بود، ديشب يك كلمه حرف نزده بودم، از صلاي صبح تا اذان شب تنها مي ماند و چشم به راه من است و دلخوشي اش آن چند كلام حرف زدن با من است، عادت كرده در جريان كار هاي روز مره من باشد ديشب دمقش كردم، نگران شد، گله مند شد.
ولي خب خودم هم نگرانم، دلم گرفته، يك دروغ ناخواسته اعتماد اوستا را از من سلب كرد لعنت بر من، لعنت بر بخت بد من، تا مي آيم جان بگيرم اوضاع بهم مي خورد.
مدتي توي رختخوابم بيدار ماندم و بعد ديگر نفهميدم كي خوابم برد.
صبح مادر صدايم كرد:
- رجيم، رحيم حالت خوب نيست؟ نميروي سر كار
از خواب پريدم
- چرا نمي روم؟ مي روم مي روم، واي آفتاب سرزده، ديرم شده
- سرت خوب شد؟
- سرم؟ يه خورده فكر كردم سرم درد نمي كرد، آره خوبه، خوبم، چائي داري؟
- آره كه دارم بلند شو سر و صورتت را بشوي زير چشم هايت پف كرده، نكنه سردي كردي؟
- سردي؟ براي چه؟
- ديروز ماست بوراني خوردي سردي كردي
فكري كردم ماست بوراني؟
- كجا خوردم؟
- ناهارت بود، يادت رفته؟
- آه نه، نه مادر ديروز فرصت نكردم ناهار بخورم همانجوري توي دكان مانده امروز مي خورم.
- خاك عالم، ديروز ناهار نخوردي؟ چرا؟ براي همان است سردرد داشتي، بخارات شكم خالي سردرد مياره، چرا نخوردي؟
- كار داشتم، فرصت نكردم
- پس گفتي كار سقاباشي را تحويل نداديد؟
- تحويل نداديم اما من تا اوستا بياد كار را تمام كردم
- الهي مادر برايت بميرد، چرا اينقدر به خودت ستم مي كني؟ روز به اين بلندي، گرسنگي كشيدي؟ ديدم حالي بر تو نبود، بلند شو، يك صبحانه حسابي بخور
طفلي مادرم مثل بچه كوچولو ها برايم لقمه درست مي كرد و من با خنده و شوخي دهنم را باز مي كردم و لقمه لقمه مي خوردم.
وقتي از خانه بيرون آمدم حالم كلي فرق كرده بود، خنده و شوخي با مادر مثل اينكه اثرات بد جريان ديروز را كمرنگ كرده بود، پيش خودم فكر كردم، چرا بايد اوستا از من دلگير بشود؟من كه كار بدي نكردم، آن دخترك آمد و حرفي گفت كه نه بمن ارتباط داشت نه به اوستا، خب من جواب اوستا را درست دارم، پرسيد كسي سراغش را گرفته من گفتم نه، كجاي حرفم دروغ بود؟ اصلاً موضوع را من بزرگ كردم، اوستا شايد هيچ به اين فكر ها نبود، ولي نگاهش يك جور ديگر شده بود، بعد چي؟ آخر سر چي؟ آهان گفت: چشم هاي من خوشگله و بايد پيچك بزنم، پيچك؟
پيچك؟ همينجوري اين كلمه توي كله ام مي گشت ولي به دلم نمي نشست، وقتي رسيدم جلوي دكان، يكدفعه يادم آمد:«پيچه»
آنروز اوستا خيلي زود آمد، سر حال بود، يك كار خوبي گير آورده بود، قرار مداري گذاشته بود و پولي هم بابت شروع كار گرفته بود.
- رحيم فردا نزديكي هاي ظهر چوب هايي را كه خريده ايم مي آورند، توي دكان جا باز كن كه آنها را بياوري بگذاري توي دكان، شبها شبنم پدر چوب ها را در مي آورد.
- اوستا باران هم مي بارد
- بهاره ديگه رحيم، از قديم نديم گفتند زندگي زن و شوهر مثل هواي بهاره، گاهي مي خنده، گاهي گريه مي كنه، گاهي گرم است گاهي سرد، اما قشنگه، مگر نه؟
- چي اوستا؟
- حواست كجاست اوستا رحيم
حق با اوستا بود من حواسم به جاي اينكه به حرف اوستا باشد دلم مالامال از شادي شده بود مي ديدم كه غم و غصه ديشبم الكي الكي بود، اوستا مثل هر روز با من گرم است با من صحبت مي كند، بمن اوستا رحيم مي گويد، الهي شكرت.
- ميگم بهار قشنگه مگر نه؟
- خيلي اوستا، خيلي قشنگه، نفس بكشيد اوستا، مي بينيد؟ اين بوي گلهاي خانه همسايه است، شكوفه هاي سيب.
- رحيم پس تو را بايد ببرم خانه ما را ببيني، مست مي شوي، آنقدر گل و ريحان هست كه آدم از بويشان كلافه مي شود، رحيم از قديم نديم رسم بود مادر بزرگ هاي ما وقتي مي خواستند مرغ كرچ را روي تخم مرغ بخوابانند مي رفتند سراغ زن هاي بي اولاد، مي گفتند دست اين زنها خوب است هيچ تخمي لق نمي شود، وقتي هم چيزي مي كاشتند تخم ها و دانه ها را از دست آنها رد مي كردند، باز هم اعتقاد داشتند دست آنها شگون دارد و محصول خوب بالا مي آيد، عيال من هم شايد به آن علت است كه محال است يك دانه بكارد و سبز نشود.
رحيم هر ميوه اي كه بخورد تخمش را مي كارد دو سه سال ديگر ميوه همان را مي خوريم، نمي داني در باغچه ما چقدر درخت ميوه، چقدر گل، چقدر سبزي هست، طفلي از صبح تا غروب با آنها ور مي رود، چه بكند؟ سرگرمي ديگر كه ندارد، منهم كه روز ها نيستم، دلش به آنها خوش است، اما صفائي دارد، بهار گوشه اي از باغ بهشت است، يكي از شبها كه هنوز شكوفه ها روي شاخه هستند با مادرت بيائيد خانه ما، حيف است تو نبيني
- اوستا والله مادرم چندين و چندين بار بمن گفته كه قيمه پلوئي درست كنم اوستا و خانمش را دعوت كن اما من جرأت نكردم
- جرأت؟ جرأت براي چه پسر؟ با سر مي آئيم، اما از كجا مادرت فهميده كه من قيمه پلو را دوست دارم؟
- من گفتم
- تو؟ تو از كجا فهميدي؟
- خودتان گفتيد
- يادم نمي آيد
- همان شب كه براي حساب كتاب خانه بصيرالملك رفته بوديد و برگشتيد و ...
آخ باز هم اين بصيرالملك لعنتي حرفش بميان آمد، حرفم را قطع كردم، نمي خواستم ديگر راجع به آنها صحبت بكنم.
يكدفعه مثل اينكه چيزي كشف كرده باشم گفتم:
- اوستا با اين صاحب كار تازه حسابي قرار مدارتان را بگذاريد نوشته بگيريد كه اينهم مثل آن پدر صلواتي آخرش جا نزند.
- نه رحيم، ديگه با تجربه شدم سه قسط كرديم يكي را گرفتم يكي را وسط كار مي گيرم و آخري را تا نگرفتم كار را تحويل نمي دهم.
- خوبه
اوستا خنديد و گفت:
- رحيم مي گويند كلاغ وقتي جوجه اش را پرواز ياد داد، اولين روزي كه بچه كلاغ مي خواست تنهائي بپرد كلاغ آخرين وصيتش را كرد و گفت:
بچه جان گوش كن ببين چه مي گويم، هر وقت آدميزاده اي ديدي كه تو را ديد خم شد روي زمين، فوري پرواز كن و فرار كن، چون خم شده از زمين سنگ بردارد و تو را بزند.
بچه كلاغ نگاهي به مادرش كرد و گفت: مادر اگر سنگ را از توي جيبش در بايورد چه بكنم؟
مادره گفت: بپر فرزندم بپر با عقل و هوشي كه تو داري خودت بهتر از من مي تواني سرت را نگه داري.
حالا رحيم آقا تو هم ماساالله بهتر از من حواست جمع است و مي تواني سرت را نگه داري بارك الله پسرم، سعي كن از اشتباهات ديگران پند بگيري، با دقت به اطرافت نگاه كن كاري را كه آخر عاقبت خوشي ندارد اصلاً نكن، هر كاري را كه خواستي شروع كني آخر عاقبتش را در نظر بگير آبي را كه آبرو ببرد در گلو نريز، در همه كارها توكل به خدا بكن، تو حق كسي را نخور ديگري حق تو را خورد بخورد خدا نگهدار حق تست، تو هواي كار خودت را داشته باش، ديگري را كه توي قبر تو نخواهند گذاشت، هركس در گرو اعمال خودش است.
- رحيم آقا امروز مثل اينكه از چاي خبري نيست.
- آخه اوستا امروز زود آمديد، هنوز چائي نگذاشته ام، همين حالا درست مي كنم.
- نه ديگه ولش كن من دارم مي روم، بروم اصلاحي بكنم حمامي بروم از فردا كه كارمان شروع مي شود فرصت نمي كنيم و خداحافظي كرد و رفت.