نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 67

موضوع: رمان شب سراب

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض




    قسمت دهم
    مادر با دقت داستان اوستاي مرا گوش كرد، چند بار وسط حرف من گفت:
    - خدا پدر تو را بيامرزد، خدا رحمتش كند، خدا بيامرز خيلي پاك بود.
    اما بعد از اينكه قصه غصه هاي اوستام تمام شد كمي به فكر فرو رفت و بعد سر بلند كرد و گفت:
    - رحيم پس عاق پدر دنبالش است كه اجاقش كور است.
    انتظار هر حرفي را داشتم جز اين
    - اِ اِ مادر تو ديگه چرا؟
    - خب رحيم، نبايد با پدرش درشتي مي كرد، نبايد حرف بد مي گفت
    - واي مادر، زور مي گي ها، چطوري پدر مي تواند به خاطر ... استغفرالله، بره سر پيري دختر جواني بگيره بياره و هيچ به فكر آينده و زندگي بچه هايش نباشد، بعد بچه اش نمي تواند يك كلمه هم حرف درشت بزند؟
    - نه
    - واقعاً زوره، از خدايي خدا دوره كه به يك بچه اي كه مادرش مرده حكم كند كه بسوز و با پدري كه قاتل واقعي مادرت هست درشتي نكن
    مادر آهي كشيد و گفت:
    - نمي دانم رحيم، نمي دانم، اما از قديم و نديم به ما گفته اند كه احترام پدر و مادر واجب است حالا شما جوانها جور ديگري فكر مي كنيد، من نمي فهمم. ما جلوي پدر و مادرمان جيك نمي زديم،حرف بد چيه؟ اصلاً حرف نمي زديم.
    - آره مادر، اگر پدر تو هم سر مادرت هوو آورده بود، اگر پدر من هم مرد عياشي بود آنوقت جز اين مي گفتي، بيچاره اوستاي من از سن 16 سالگي بار سنگين معاش سه بچه را به گردن گرفته پدرش درآمده، آنوقت تو مي گويي عاق پدر بدنبالش است؟
    - پدره چي شده؟
    - نمي دانم، اوستا هم ديگر خبرش را نداشته، ولش كرده
    - پدره نيامده سراغ بچه هايش؟ خبرشان را نگرفته؟
    - نه كه نگرفته، حتماً خدا خواسته، روز از نو روزي از نو، دوباره بچه پس انداخته.
    - چي بگم رحيم، من نمي فهمم پسرم
    - تازه مادر، مگر تو فكر مي كني هر كس كه بچه ندارد بدبخت است؟ برعكس من فكر مي كنم خدا به بنده هاي خوبش رحم مي كند و بچه نمي دهد از قديم گفته اند آدم بي اولاد، پادشاه بي غم است.
    مادر خنديد:
    - حالا نمي فهمي، انشاءالله وقتي براي بچه هلاك شدي يادت مي آورم، پسر زندگي بدون بچه يعني جهنم، يعني بدبختي، يعني بي حاصلي، درختي كه ميوه ندارد براي سوختن است.
    - فرمايش مي كني مادر، شمشاد درخت بدي است؟
    صداي كشيده شدن قلم روي كاغذ توي كله ام طنين انداخت، احساس كردم باد مطبوعي به طرفم مي وزد، حالم بهتر شد
    - نه مادر، خدا بهتر از من و تو مي داند كه گناهكار واقعي كيست و بي گناه كدام است، اگر عاق والدين داريم عاق ولد هم داريم، حتماً خدا به حساب پدر اوستا هم رسيده، مطمئن باش.
    - پس مادرش چرا مرد؟
    - مگر مردن بد است؟ مردن خلاص شدن است، از زندان زندگي بيرون رفتن است مادرش در اين ميانه بي گناه بود كه خدا خلاسش كرد گفت تو جا خالي كن تا من پدر هر چه گناهكار است در بياورم آره ننه جان قربان شكلت بروم خدا عادل عادل است.
    - خدا به دور صحبت مرگ و مير نكن، تو جواني هزار تا آرزو داري تو نبايد اينقدر مرگ را دوست داشته باشي.
    - نگران نباش مادر، مرگ به اين زودي ها به سراغ من نمي آيد.
    - خدا مرا پيش مرگ تو بكند، خدا داغ شوهر را به دلم گذاشت، داغ فرزند بدترين داغ هاست ديگر من تاب تحمل ندارم.
    - حالا كي مي خواد بميره ننه جان، صحبت عروسي بكنيم.
    مادر با تعجب نگاهم كرد، اين اولين بار بود كه من خودم اين خرف را پيش مي كشيدم
    - انشاالله، انشاالله يك دختر شير پاك خورده اي برايت پيدا مي كنم، از انيس خانم كمك مي گيريم، اون خيلي دختر دم بخت دم دست داره
    - بالاخره اينهمه پيغامش را مي برم مي آورم يك دستي بايد بالا بكند.
    مادر باز هم با تعجب نگاهم كرد.
    من خودم هم نمي دانستم چي شده كه حتي از صحبت كردن راجع به عروسي هم خوشم مي آمد امسال بهار براي من رنگ و بوي ديگري دارد وقتي به شكوفه هاي درخت بادام نگاه مي كنم گوئي زيباترين منظره ها را نگاه مي كنم، هرگز تا به امروز متوجه اينهمه زيبايي و اين بوي دل انگيز نشده بودم، عصر ها كه پياده از دكان بر مي گردم از جلوي خانه هايي كه شكوفه هاي بادام گل دادند رد مي شوم احساس مي كنم به شب نشيني فرشتگان دعوت دارم و به مهماني خدا مي روم، برگهاي سبز مثل زمرد مي درخشند، باد معطر است، نسيم جان مي بخشد، زمين و آسمان در حال مشاعره اند آخ كه چقدر خدا اين جهان را زيبا آفريده است.
    - اصلاً چي شد امروز اوستا داستان زندگيش را براي تو گفت؟
    صداي مادرم رشته افكار عطرآلودم را پاره كرد.
    - هان؟
    - مي گم چي شد اوستا محمود سفره دلش را پيش تو باز كرد؟
    - چي شده؟!
    يادم رفته بود كه چه شد كه صحبت به زندگي اوستا پيوست.
    - هه يادم رفته بگذار ببينم صحبت از كجا شروع شد؟
    - تو چي گفتي؟ حتماً تو از زندگي خودت گفتي اونهم از زندگي خودش.
    - زندگي من؟ نه، من چيزي نگفته ام، تازه زندگي من هيچ چيزي ندارد كه انيس خانم ندانسته باشد و به اوستا نگفته باشد،‌آهان،آهان، يادم آمد برايش تعريف كردم كه درشكه بصيرالملك جلوي دكان ايستاد و درشكه چي پيغام انيس خانوم را داد و به او گفتم كه فكر مي كنم زن بصيرالملك را ديدم، حرف از اينجا شروع شد.
    - كه چي؟
    - مادر،‌اوستا مي دانست كا خانوم خانوما هوو دارد.
    - خانوم خانوما؟ زن بصيرالملك؟
    - آره مادر
    - بحق چيزهاي نشنيده، بيرونشان بيگانه ها را مي سوزاند درونشان آشنا هارا، من فكر مي كردم زن آدم هاي پولدار بي غم و غصه اند.
    خنديدم
    - ننه جان، اوستاي من عقيده دارد كه تو خوشبخت تر از خانوم خانوما هستي
    - هه فرمايش مي كند، خبر از بدبختي هاي ما ندارد، اصلاً كي مي داند كه ديگري چه مي كشد؟
    - آره مادر همانطوريكه ما ها نمي دانيم توي خانه اعيان اشراف چه خبره
    - هيچ خبري نيست رحيم، هر چيزي هم باشد از لاي در، درز پيدا نمي كند. ما فقير فقرا طشت رسوائي مان از بام مي افتد، آنها چنان آرام، كارهايشان را راست و ريست مي كنند كه نان خوران سفره شان هم خبر پيدا نمي كنند.
    - كدام خوبه؟
    - هر چه صداقت تويش هست خوبه
    - ميگم مادر به قول معروف زن راضي مرد راضي گور پدر قاضي
    - كه چي؟
    - كه خب بصيرالملك زن گرفته خانوم خانوما هم راضيه حرف نزده به ديگران چه؟
    - اگر رحيم، راضي باشد كه حتماً نيست حق با تست اما به تو بگويم پسر،‌هيچ زني چه زن اعيان اشراف باشد چه زن گدا گشنه،‌ از هوو راضي نمي شود، دل كه پولدار و فقير ندارد دل دل است، رحيم دل كه شكست ديگر دل نمي شه، منتها اضطرار، ناچاري آدم را وادار به سكوت و سلوك مي كند، چي بكند؟ با داشتن بچه كجا برود؟ هر زني چه دارا چه ندار بالاخره براي زندگي اي كه دارد زحمت كشيده، گوشه گوشه هاي خانه اش را ساخته، خانه اش را دوست دارد، زندگيش را دوست دارد، بچه هايش را دوست دارد چه بكند؟ مردي كه زير سرش بلند شده، مردي كه رفته زن ديگري گرفته، نه تنها زنش را دوست ندارد بلكه بچه هايش را هم دوست ندارد،‌دروغ مي گويد، اگر يك ذره محبت زن و بچه در دلش باشد نمي رود با دست خودش آتش به خوشبختي آنها بزند رحيم چه من مرده چه زنده، چه پيش تو باشم چه نباشم نفرينت مي كنم اگر روزي با داشتا زن و بچه، چشمت به دنبال زن يا دختر ديگري باشد، رحيم شيرم حرامت باشد اگر دل زنت را بشكني، اگر گناه بكني، اگر دست از پا خطا كني،‌رحيم، هيچ گناهي بالاتر از دل شكستن نيست آنهم دل دختري را كه دل از همه كنده و به تو پيوسته، رحيم نگو زن راضي مرد راضي، از من كه مادرت هستم، از من كه عزيزترين كسم در همه عالم تو هستي بشنو و باور كن كه هيچ زني حتي دختر گداي سر كوچه هم اگر در كنارت بخوابد و زنت بشود رضايت نمي دهد كه بر روي بالش تو سر ديگري باشد حتي اگر دختر پادشاه باشد، پس يادت باشد خدا يكي،‌ يار يكي، دل يكي، دلدار يكي
    - مي دانم مادر
    - فقط دانستن كافي نيست بايد باور داشته باشي، من خوشبختي ترا مي خواهم هيچ مردي با عياشي و كثافتكاري خوشبخت نمي شود سعادت خود مرد هم در پاكي خودش است اصلاً خدا نمي گذارد آب خوش از گلوي مرد زنباره پائين برود.
    - زن چي؟
    - زن هم همينطور، فرق نمي كند، خدا نگاه به مرد و زن نمي كند، پدر گناهكار را در مي آورد خودت گفتي از عدالت الهي بدور است كه بصيرالملك عرق خور در حالت مستي زن بگيرد و زنش در بستر زايمان باشد، بعد هم از ناچاري يك آقا بگويد صد تعظيم بكند و خدا هم مثل تو فكر كند زن راضي است، نه پسر جان صبر كن تا مكافات الهي به گوش تو هم مي رسد، اوستاي تو اين خبر ها را از كجا مي دانست؟
    - نمي دانم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/