غربت را میان ِ بند بند ِ حرف های صد من یه غاز زیسته ام !
بین ِ یک شهر آدم ِ بهتر از آنهای قدیم
و همیشه دلخوش به صداقت هایی مانده ام که صاحبانشان
را ندیده ام ...
گاه برای رسیدن بی حوصله ام ....
گاه برای راهی شدن !
میــــــــان ِ من و لبخــــــند هایم فــــــاصله میافتد گاهی ،

میــــــــان ِ من و روزگارانم !
می روم ....
می مانم ....
یاد می شوم بعـــــــــضی وقت ها!
و جز فردایی بهتر هیچ نمی خواهم
شاید یقین دارم که حقـــــــم است
شاید باید من هم کمی از سرنوشت انتظـار داشته باشم !
غربت را میان ِ بند بند ِ حرف های صد من یه غاز زیسته ام !
با دوستانی زیادی دور ....
آنقدر که حتی گاهی زیادی غریبه اند ....
زیادی نـــــــــــاشناس ....
زیادی ....
چه بگویم ؟

طاقت نمی آورم لحظه هایی که می خـــواهند مثلا دلسنگ
باشند !
طاقت نمی آورم برای شنیدن ِ صـداهایی که دریغ میشوند،