شما نه.تو!

بدین ترتیب حرف زدن با او قدري برایم مشکل میشد
.او از سکوتم بهره برد و گفت:
_
چرا صبحانه نخوردي ؟خانوم خانوما!
_
خودتون چرا نخوردین؟

_
شاید به همون دلیلی که تو نخوردي.

قلبم فرو ریخت
.تا آن روز آنقدر نزدیک او ننشسته بودم.نفسم به شماره افتاده بود و دستام ملرزید.
_
ببین من میخوام تو درست رو ادامه بدي.دوست ندارم این جریان به درس هات لطمه بزنه.
_
خودم هم همینو میخوام.
_
خوبه.لطفا اگه به کمکم احتیاج داشتی بگو.
_
ممنونم.
_
براي چی؟

_
به خاطر توجهتون.
_
حالا کجاش رو دیدي؟!

هر دو خندیدیم
.پرسیدم:
_
از پدرم چیز زیادي نگفتید.

او مکثی کرد و گفت
:
_
از چی بگم؟درباره ازدواجمون؟
دوباره صورتم گر گرفت
.او با لبخند گفت:
_
در عین اینکه کهیلی خوشحال شد.به یادت اشک ها ریخت.

بغض گلویم را فشرد
.
_
دلم نمیخواد با ناراحتی بشینی سر جلسه امتحان.
_
نه.اینطور نیست.