دسته هاي مبل را فشردم و گفتم
:
_من خوبم.
مادر گفت
:
_شرمنده همسایه تون هم شدیم.
زن عمو گفت
:
_یه کاسه چه ارزشی داره اشرف جون؟خدا رو شکر که به خیر گذشت.میدونی،دخترت خیلی کم خورد و خوراکه!
کسی چه میدانست عامل اصلی دگرگونیم بالاي سرم ایستاده؟دیگر صدایش نمیآمد و من که به خودم شک داشتم جرات
نداشتم به پشت سرم نگاه کنم،ترجیح دادم در همان حال باقی بمانم
.
در حالی که من تا شب فکرم مشغول بود و سعی میکردم بفهمم چه خواهد شد زن عمو همان شب ضربه دوم را بر پیکرم فرو
آورد
.
_میگی نظرش چیه خواهر؟
_
والا چی بگم؟خودت که بهتر باید پسرتو بشناسی.
_آخه از هیچ کسی ایراد نمیگیره.فقط میگه امادگیشو ندارم.
_اي بابا!آخه تا کی؟من که میگم لابد کسی رو زیر سر داره.
_صد بار ارواح خاك باباشو قسم دادم.میگه نه.
_میترسم حسرت به دل دیدن دامادیش بمونم.
_خدا نکنه.حوصله کن!درباره این یکی باهاش حرف زادي؟
_
نه.غیر از امروز توي حیاط که شک دارم درست و حسابی دیده باشه.
_یک جلسه برین خواستگاري.
_نه میترسم پسره هم منو،هم اونا رو سنگ رو یخ کنه.اول باید با خودش حرف بزنم.دختره هیچی کم نداره.دیدیش که؟
_
اره ماشالا.
_چه میدونم والا.همش میگم تا قسمت چی باشه.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)