جمع
.پنجره را به سوي هواي خنک پاییز گشودم و تن به نوازش بد سپردم و به ستارگان آسمان خیره ماندم.
از جا برخاستم و کمی طول و عرض اتاق را پیمودم
.ساعت از یازده گذشته بود که از اتاق به قصد نوشیدن آب خارج شدم.خانه
در سکوت فرو رفته بود و به نظر میرسید که همه به خواب رفته اند.آرام قدم در سرسرا گذاشتم.نور ضعیف و کم نوري از اتاق
رو به رویی بیرون میآمد و در نیمه باز بود.از سر کنجکاوي از فضاي نیمه باز در به درون اتاق نگریستم.پشت میز کارش
اوراق مبهمی را جا به جا میکرد.خستم از در فاصله گرفته و بر گردم که انگشتم به در ، ◌ٔ نشسته بود و در پناه نور چراغ مطالعه
کشید و ناله ضعیفی بر فضاي ساکت خانه طنین افکند.بر سرعتم براي دور شدن افزودم اما صداي او سبب شد مقلوبانه بر جا
بایستم.
_تا اینجا که اومدین،بفرمایید تو.
قلبم به تپش افتاد و زبانم بند آمد
.آرام در حالی که چهره اش در تاریکی فرو رفته بود ،گفت:
_اتفاقی افتاده؟!
دستپاچه گفتم
:
_نه نه.فقط میخواستم آب بخورم گویا مزاحم شما شدم.
آنقدر دستپاچگیام آشکار بود که طبیعتا فهمید
.چرا که با لبخندي پر معنا گفت:
ضرورتی نداره این همه پله رو براي خوردن آب طی کنید
.گرچه براي من بی نهیات عجیبه که با معده خالی به خوردن آب
رغبت دارید.
حسی گرم و آتشین زیر پوستم دوید و از سمیم قالب خدا را به خاطر قرار گرفتن در تاریکی شکر گفتم
.او دست راستش را به
در تکیه داد و گفت:
_از اونجا که من شب ها مقدار زیادي آب میخورم،تصور میکنم میتونی همین جا رفع تشنگی کنید.
_نه مزاحمتون نمیشم.
در اتاقش را تا آخر گشود و گفت
:
_فکر میکنم دیدن اتاق یک مرد بی سر و سامان و بی انضباطی چون من خالی از لطف نباشه.
به صورتش خیره شدم و بی اختیار دعوتش را پذیرفتم
.از مقابل او عبور کرده و براي دومین بار وارد اتاقش شدم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)