ایشالله زود تر سر و سامونش بدي.

قلبم فرو ریخت
.زن عمو با لحنی حسرت بار گفت:
_خدا از دهنت بشنوه.ولا من که حریفش نمیشام،دیگه داره پیر میشه.
_شاید کسی رو زیر سر داره.

دوباره قلبم فرو ریخت و دهانم خشک شد
.زن عمو سریع تکان داد و گفت:
_از این عرضه ها هم نداره خواهر.یه مدت بد جوري پاپیاش شدم بلکه چیزي بفهمم...
_خوب؟

_
هیچی.نشسته ور دل من تا نمیدونم کی...وا؟سیمین جون چرا رنگ به رو نداري؟نکنه سرما خوردي؟
نگاه مادر هم متوجه من گردید و با نگرانی پرسید:
_چته مادر؟
سرم گیج میرفت و لبانم به هم چسبیده بود.همانجا روي اولین مبل نشستم و زن عمو برایم آب قند آورد.زن عمو گفت:
_ضعیف شده.

خواستم چیزي بگویم که مادر گفت
:
_مادر جون هواي خودتو داشته باش.تو امانتی.

زن عمو گفت
:
_یکی از اتاق هاي بالا مال تو،یکی هم مال بهزاد.

مادر گفت
:
_ما همه مون میریم تو یه اتاق.

زن عمو گفت
:
_از چی دلشوره داري خواهر؟غریبه توي این خونه نیست.بذار بچه ها راحت باشن.من و تو هم اونقدر جا داریم که بسه مون
باشه.
_باعث زحمت شدیم.