رمان زیبای مستانه عشق


نوشته خانوم مریم جعفری



5353



چنان حسرت گذشته را میخویم که گویی صد سال قبل،پشت سرشان گذاشته ام
.تابستان ها تنگ غروب،مادر برادر دوازده
ساله ام را مجبور میکرد زمین داغ را که آفتاب تا قلبشان را سوزنده بود آب پاشی کند.آنوقت یکی از فرش هاي اتاق را روي
ترس پهن میکرد،سماور قدیمی را آتش میکرد و یکی دو تا از پشتیهاي ترکمن را به نرده و دیوار تکیه میداد.چه حال و
هوایی داشت.بوي خاك داغ نم زده،بوي خورشت قورمه سبزي مادر و بوي گلاب خانجان که آماده نماز خواندن میشد.چه
لذتی داشت.و صداي سه تار همسایه مان که میگفتند از وقتی که زنش مرده،مجنون شده،چه لذتی داشت.کتاب جلوي رویم
باز بود اما گوشم متوجه سه تار.درس که نمیخندم.کتاب بهانه اي بود براي در رفتن از زیر کار.اگر درس خوان بودم که دو سه تا
تجدیدي ردیف نمیکردم.هنوز هم وقتی به انگشتر عقیق یادگار پدرم نگاه میکنم،یاد تک تک روز ها،ساعت ها و لحظات با او
بودن میافتم.من تنها دختر خانواده بودم و عزیز پدر،آنقدر که بهزاد حسادت میکرد و میکوشید خلأ اش را با وجود مادر که از
دل و جان او را میپرستید پر کند.اما پدر میگفت باید مرد شود و مادر معترض میگفت:
_ابراهیم خان!همش ده سالشه.بهش بیشتر محبت کنید و آنقدر بهش سخت نگیرید.
_من بین بچه هام فرق نمیزارم.اما بهزاد باید مرد بشه.اومدیم و من سرمو گذاشتم زمین نباید خیالم راحت باشه؟


_
خدا نکنه ابراهیم خان!شمام سر شبی چه حرفها میزنید.آقلا یه کم دختره رو نصیحت کن.بالاخره اونم فردا پس فردا
میخواد بره خونه شوهر.نمیگن چه دختر بی هنري بهمون قالب کردن؟


_
بی خود!دخترم حرف نداره.

والا
!اینجور که شما لوسش میکنید همون میشه که گفتم.بچه که نیست.چهارده سالشه.