مهناز آرام گفت :" به خودت فشار نياور ." و سرم را در آغوش گرفت و در حالي كه روي موهايم را ميوبسيد گفت ك" تو علي را دوست داري اينطور نيست ؟1" به سرعت سرم را از |آغوشش بيرون كشيدم و با حيرت گفتم :" تو ميدانستي ؟" با نگاهي پر عاطفه گفت :
حال دل سوخته را دل سوخته داند و بس
شمع دانست كه جان دادن پروانه ز چيست ؟"
با خجالت گفتم :گ پس چرا تا به حال چيزي نگفتي."
نگاه عاقل اندر سفيهي به كرد و گفت :" من بايد به وت ميگفتم ؟ بايد صبر ميكردم تا خودت زبان باز كني ."
دستش را گرفتم و گفتم :گ از كجا فهميدي ؟"
مهناز با لبخند گفت:" نگاه شما دونفر گوياي همه چيز بود."
از اينكه عاقبت راز بزرگ دلم را به كسي گفته بودم احساس سبكي خاصي ميكردم . باز شدم همان دختر شيطاني كه روي پا بند نبود . مهناز مرا كه بلند شده بودم دوباره نشاند و گفت :" سپيده راستش را بگو ، درباره ي سياوش چه نظري داري ؟"
او را دوس دارم اما نه به عنوان همسر بلكه همان پسر دايي باشد بهتر است .مهناز سياوش حق توست." و بعد در حاليكه خودم را روي تخت رها كرده بودم نفسي كشيدم و گفتم :" آخيش راحت شدم . كاش زودتر با او حرف زده بودم."
با صداي در پرسيدم بله بفرماييد . صداي سارا بود كه مبگفت:" بچه ها ما ديگر ميخوايهم برويم."
" بياتو."
سارا در را باز كرد و گفت :" خوب ديگر مارا تحويل نميگيريد."
خنديدم و فگتم :گ چون نميخواهيم براي خودمان دشمن درست كنيم ."
سارا گفت كگ كي؟"
"آقا محسن."
خنديد و گفت :گ ميخواهيم كم كم راه بيفتيم شما نمي آييد به اتاق پذيراي ؟"
با غلتي از تخت بلند شدم و گفتم :" چرا برويم."
وقتي وارد پيراي شدم خاله سيمين با ديدن من جايي پهلويش باز كرد و گفت :گ سپيده بيا اينجا عزيزم."
با رغبت تمام پهلويش نشسيتم و دستم را دور كمرش حقه كردم و صورتش را بوسيدم. خاله سيمين مرا بوسيد و گفت:"سپيده جان انشا الله سپيد بخت شوي، با اين محبتي كه داري اگر بروي جايت حسابي خالي مي شود."
"كجا بروم خاله حون ؟"
خاله خنديد و گفت:گ خوب ديگه."
ميلاد با لحن شوخ هميشگي اش گفت : " خوب كانادا ديگر ..."
به تندي به او نگاه كردم و گفتم:" اگر سر به سرم بگذاري خفه ات ميكنم."
ميلاد گفت :" اوه خلافت هم كه سنگين شده ..."
رو به خاله پروين كردم و گفتم :" خاله جون، كي مرخصي ميلاد تمام ميشود تا از دستش راحت شويم ؟"
خاله با خنده ي بلندي گفت :" چيزي نمانده دو يا سه روز ديگر بايد برود."
به ميلاد نگاه كردم و گفتم:" آخيش از دستت راحت مي شويم."

ولي دروغ ميگفتم وقتي ميلاد را براي رفتن بدرقه ميكرديم پا به پاي مهناز گريه كردم. او را خيلي دوست داشتم. درست بود كه بعضي اوقات در حد جنگ و دعوا با هم بحث ميكرديم ولي رديت مثل بردري او را دوست داشتم . ميلاد هم آن روز در لباس سربازي با حالتي غمگين كه كمتر در وجودش مي ديدم دستمالش را حلوي صورتم گرفت و با لحن شوخش گفت :" بيا آبغوره هايت را پاك كن."
به دستمالش نگاه كردم و گفتم:" اگر خيال كردي با آن دستمال كيفت صورتم را پاك ميكنم كور خواندي."
ميلاد با خنده گفت :" مرا بگو فكر ميكردم به خاطر من گريه ميكني."
با بغض سرم را تكان دادم و گفتم :" فكر كردي خيلي تحفه اي؟ من از گريه مهناز اشكم در آمد."
همه ي حتضران از اينكه حتي در لحظه ي وداع با وحود گريه كردنم با او اينگونه حرف ميزدم مي خنديدند.
موقع خداحافظي ميلاد دستم را گرفت و گفت :" سپيده بي شوخي درست مثل مهناز برايم عزيزي ، اميدوارم خوشبخت شوي."
با اينكه هنوز گريه ميكردم ولي نتوانستم جواب اورا ندهم و گفتم:" ميلاد توهم براي من خيلي عززيز مواظب خودت باش، در ضمن به تو نمي آيد اينجور حرف بزني..."
اين بار خودم نيز در ميان گريه خنديدم . عاقبت ميلاد را روانه كرديم و براي اينكه خاله و مهناز احساس دلتنگي نكنند ، آن دو را به خانه خودمان برديم.
يك هفته از روزي كه سارا و محسن را پا گشا كرديم ميگذشت . در اين مدت نه از علي خبر داشتم نه از او صحبتي به ميان مي آمد. زن داي سودابه يكبار به منزل ما تلفن زده بود تا جواب بگيرد . با اينكه پاسخم را به مادر گفته بودم ولي مادر نتوانسته بود پاسخ صريح مرا به اطلاع انان برساند و از من خواسته بود تا عاقلانه تر فكر كنم و تصميم بگيرم . در اين مدت با ميترا آشتي كرده بودم و جالب اينكه ديگر امير براي بردن ميترا به دبيرستان ما نمي آمد و من از اين بابت احساس راحتي مي كردم .
بعد از ظهر آخرين روز هفته مادر مرا صدا كرد ، آن روز پدر براي كاري بيرون رفته بود . وقتي مادر گفت :" سپيده بنشين ميخواهم با تو صحبت كنم فهميدم موضوع مربوط به خواستگاري سياوش است . مادر در حاليكه روبه رويم مي نشست گفت :" سپيده جان خوب فكرهايت را كردي ؟"