صبح روز بعد با گلو درد و عطسه از خواب بیدار شدم فهمیدم که شب قبل خودم را سرما داده ام. امیدوار بودم بیماری ام جدی نباشد . اما وقتی مادر ذدید تب دارم ، وادارم کرد در رختخواب بمانم و ظهر با سوپی که به خوردم داد احساس کردم که بهتر شدم . بعدازظهر جمعه میترا تلفن کرد و درباره دروس چیزهایی پرسید ووقتی فهمید حالم خوب نیست زود خداحافظی کرد. از ماندم در رختخواب خسته شده بودم . از طرفی گلودرد باعث اذیتم شده بود . شنبه صبح وقتی دیدم حالم بهتر است به مدرسه رفتم. میترا هنوز نیامده بود. روی پله های جلوی صف نشستم ومنتظر ماندم . زیاد طول نکشید تا میترا آمد و مرا درد وهمدیگر را در آغوش گرفتیم .
میترا با لخن شوخی که حکایت از سرحالی اش داشت گفت :
-اگر میدانستم از ذوق مریض میشی حرف امیر را به تونمی زدم
با خنده به بازویش زدم و خندیدم . میترا را خیلی دوست داشتم. دختر خوب و متینی بود .همیشه با او احساس خوبی داشتم .
در طول هفته اتفاق خاصی نیفتاد ، فقط هر روز امیر برای بردن میترا به مدرسه می آمد و من برای اینکه او برای بردنم اصرار نکند در کلاس با او خداحافظی می کردم دیگر عادت کرده بودم که تنها به خانه بروم . از آن جوانک مزاحم هم چند روزی بود که خبری نبود . پنجشنبه بعد از ظهر وقتی از کدرسه به خانه آمدم ، مادر یادداشتی گذاشته و در آن نوشته بود :
-سپیده جان من رفتم خانه خاله جان. وقتی رسیدی ناهارت رو بخور و با تاکسی تلفنی به آنجا بیا . لباست را فراموش نکنی .
پس از ناهار در کمد را باز کردم و نگاهی به لباسهایم انداختم . در انتخاب لباس مردد بودم . چشمم به لباسی که تازه خریده بودم افتاد . دلم برای پوشیدنش غنج می رفت . ولی باید آن را در جشن عروسی می پوشیدم . از میان لباسهایم پیراهن سفید و بلندی را که پدر در سال گذشته از کیش برایم خریده بود را انتخاب کردم. لباس از پارچه لطیف و بسیار زیبایی بود که روی یقه و حاشیه پایین دامن نوار نقره ای رنگی کار شده بود . دامن کلوش و بلند ان تا روی پاهایم می رسید .کمر لباس از چرم بسیار ظریفی بود که روکش نقره ای داشت و روی یقه لباس گل سینه ای نقره ای نصب شده بود که زیبایی آن راچند برابر می کرد. با احتیاط ان را تا کردم و در ساک کوچکی گذاشتم . کفش شیری رنگی که با رنگ لباسم خیلی جور بود از کمد کفشها برداشتم و سپس با تاکسی تلفنی تماس گرفتم . حدود یک ربع بعد به طرف منزل خاله سیمین در حرکت بودم .
وقتی رسیدم در منزل باز بود و کارگرها مشغول بردن صندلی و جعبه های میوه به داخل حیاط بودند . آقای رفیعی جلوی در ایستاده بود و سفارشهای لازم را به کارگرها میداد. جلو رفتم و سلام کردم . او با محبت پاسخ داد و مرا به داخل راهنمایی کرد. وقتی داخل ساختمان شدم مادر با دیدنم با خوشحالی جلو آمد و صورتم را بوسید. برای دیدن خاله به آشپزخانه رفتم و پس از احوالپرسی به اتاق سارا رفتم و لباسم را در کمد او آویزان کردم تا چروک نشود سپس برای کمک به سارا و مارال به اتاق خاله که قرار بود اتاق عقد آنجا باشد رفتم . ساعتی بعد مهناز هم آمد و با خوشحالی گفت :
-میلاد برای عروسی به مرخصی می آید .
مقداری از وسایل اتاق عقد را قرار بود محسن و علی تهیه کنند . ولی هنوز نیامده بودند . سارا برای رفتن به آرایشگاه حاضر میشد . و از ما نیز خواست که همراه او به آرایشگاه بریم . بقیه کار اتاق عقد را به پسرها واگذار کردیم زیرا کاغذکشی به سقف از عهده ما خارج بود زیرا با آنکه روی صندلی چند بالش گذاشته بودیم باز هم دستمان به سقف نمیرسید .
سارا با خنده گفت :
-این دیگر کار سیاوش و دیی سعید است .
وقتی از آرایشگاه به خانه برگشتیم ، هوا تاریک شده بود . از همان در حیاط صدای موسیقی گوش را کر می کرد . همراه با هلهله و دود اسپندی که بوی خوشش در فضا پخش میشد وارد منزل شدیم و من و مهناز زودتر ارفتیم تا مانتوهایمان را در اتاق سارا بگذاریم . از وقتی که رسیده بودم علی را ندیده بودم و دلم برای دیدنش پر میکشید . همین که از اتاق سارا خارج شدم او را دیدم که با دوستش در احوالپرسی بود . در یک لحظه با دیدن اومثل برق گرفته ها خشک شدم . او نیز مانند من ساکت و بصدا مرا نگاه میکرد ، به طوری که دوستش از خیره شدن او برگشت و با دیدن من سرش را پایین انداخت .مهناز هم که با ایستادن من جلوی در سد راه او شده بودم با فشار ملایمی به کمرم مرا به خودم اورد . برای داخل شدن به اتاق پذیرایی باید از کنار آن دو میگذشتم .وقتی نزدیک آن دو رسیدم آهسته سلام کردم . علی بهتزده پاسخ سلامم رو داد و دوستش هم با لبخندی پر راز به من سلام کرد . صدای مهناز را از پشت سرم می شنیدم که با علی سلام و احوالپرسی می کرد
با وجودی که اتاق پذیرایی بزرگ بود ولی از کثرت جمعیت کوچک به نظر می رسید . دور تا دور آن را به ردیف صندلی گذاشته بودند و وسط اتاق فقط به اندازه چند متر جای رفت و امد وجود داشت . در گوشه اتاق ارگ بزرگی بود که شخصی با مهارت پشت آن موسیقی زیبایی می نواخت . اکثر صندلی ها اشغال شده بود .
برای پیدا کردن جای مناسب به اطراف نگاه کردم .دو صندلی خالی در ردیف سوم نزدیک پنجره پیدا کردم و با مهناز به طرف آن رفتیم . وقتی نشستیم به اطراف نگاه کردم . خیلی از مهمانها را نمیشناختم . در ردیف اول صندلی روبه رو در نزدیکی ارگ چشمم به بهروز افتاد که با نگاه پر جذبه اش به من خیره شده بود . مثل دفعه قبل با لبخند سرش را به نشانه سلام خم کرد . با بی تفاوتی پاسخش را دادم و سرم را به طرف دیگری چرخاندم . علی از در وارد شد . در کت و شلوار دودی رنگش فوق العاده جذاب و دوست داشتنی بود. بلوز زرشکی رنگی به تن داشت که با کروات دودی رنگش هماهنگ بود . با ورودش حضار به افتخارش کف زدند . میتوانستم از همین فاصله برق عشق را در نگاهش بخوانک . دوست داشتم این نگاه تا پایان دنیا ادامه داشته باشد و دایی سعید خوش رو و دوست داشتنی دستش را روی شانه علی گذاشت و در گوشش چیزی زمزمه کرد و علی به طرف او برگشت و با خنده او را همراهی کرد . سارا د رلباس زیبای صورتی رنگش زیباتر از همیشه دست در دست محسن دور مجلس می گشت و به مهمانان خوش آمد میگفت . وقتی نزدیک ما رسید سرش را جلو آورد و آهسته گفت :
-بچه ها شاهکار شدید تا حالا ده نفر از خواستگارهایتان را خودم جواب کردم .
مهناز با خنده زیبایی گفت :
-سارا اغراق میکنی، به زیبایی تو که نمیرسیم .
در این میان دستی از پشت بر شانه ام خورد. برگشتم و دایی سعید را دیدم که با چشمان خندانش در حالی که ما را روی صندلی می نشاند گفت :
-سارا خواهش میکنم این دو تابلوی نفیس را اینقدر سرپا نگه ندار . میخواهی بدردنشان؟
برگشتم و در گوش دایی گفتم :
-دایی جون آن خانم نیامده که اینقدر بلبل زبون شدی؟
دایی با همان لبخند گفت:
-کدام خانم؟
من مشخصات خانمی را که روز جهاز بردن سارا با دایی گرم صحبت بود به او دادم .
دایی با خنده به پشتم زد و گفت:
-جاسوس شیطون ، آن خانم همکارم است و در ضمن متاهل است . پس اگر این دفعه خواستی شایعه پراکنی کنی اول طرف را بشناس
از اینگه تیرم به سنگ خورده بود حالم گرفته شد سپس به یاد رویا افتادم . به دورو برم نگاه کردم . او را دیدم که وسط اتاق بود . رو کردم به دایی و گفتم:
-نمیدانی موقعی که داشتی با آن خانم متاهل میگفتی و میخندیدی چه دلهایی را میشکستی و پر پر میکردی.
دایی متوجه کنایه من نشد و با بیتفاوتی گفت:
-اینکه تازگی ندارد .
ولی وقتی نگاه موذیانه مرا دید ، مثل اینکه تازه متوجه شده باشد گفت:
-خوب چه کسی؟
-نمیگویم تا بمونی توی خماری
ولی او پیله کرده بود تا از من حرف بکشد . و من برای سر به سر گذاشتن با او از پاسخ دادن طفره میرفتم .مارال به طرف ما آمد و از ما خواست تا مجلس را گرم کنم . به مهناز اساره کردم و گفتم:
-مرا معذور بدار .
مارال دست مهناز را گرفت و با خود برد . از دیدن مهناز با آن کت و دامن خوش دوخت زرشکی و زیبایی رویایی اش لذت میبردم . با چشمم به دنبال سیاوش گشتم و او را در طرف دیگر پذیرایی دیدم . با نظر میرسید سیاوش جذابترین مرد آن جمع باشد . موهای سرش را به طرز زیبایی آراسته بود و کت و شلوار مشکی رنگی پوشیده بود و بلوز نارنجی رنگی زیر کت به تن داشت . ساکت و صامت گوشه ای نشسته بود و به نظر می رسید به وسط اتاق نگاه میکند . ولی در حقیقت به فکر فرو رفته بود . با رفتن مهناز به وسط اتاق سیاوش متوجه او شد و نگاهش را به او دوخت . ته قلبم خوشحال بودم و به اونگاه میکردم .مراسم حنابندون با تمام مراسم زیبایش ادامه داشت . ساعتی بعد با اینکه هوای بیرون سرد بود ولی من داخل اتاق پذیرایی از شدت گرما عرق میریختم . مواهیی که با سشوار صاف کرده بودم و انتهای آن را به داخل فر داده بودم به گردنم چسبیده بود و مرا کلافه میکرد .کنار پنجره رفتم و آن را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم . سرمای دلپسب بیرون را به جان خریدم .در یک لحظه سایه بلندی را نزدیکم حس کردم . سرم را بالا آوردم و از دیدن بهروز قلبم فرو ریخت . همان لبخند شیطانی روی لبش بود و با چشمانی که مانند نیروی مغناطیسی جاذبه داشت مرا نگاه می کرد . فکر کردم که او مرا جادو کرده است . به سختی از او چشم گرفتم و سرم را به طرف پنجره گرداندم . او با صدایی که به نظر گرم و عمیق می رسید . سلام کرد . با بی تفاوتی پاسخ سلامش را دادم و او ظرف میوه ای را که در دستش بود به طرف من دراز کرد و گفت:
-شما از خودتان پذیرایی نمیکنید؟
به سردی گفتم:
-متشکرم میل ندارم .
بشقاب را روی لبه پنجره گذاشت و خیلی راحت و خودمانی گفت:
-من بهروز صابری پسر عمه محسن هستم .
ناگهان و بی اراده گفتم:
-بله میدانم
او ابروهایش را بالا برد و با لحن شوخی گفت:
-خوب دیگر چه میدانید؟
فهمیدم بند را آب داده ام ، ولی راه برگشتی نبود . لبم را گاز گرفتم و در دل خود را نفرین کردم و سپس آرام گفتم:
-آقا محسن شما را معرفی کرده اند .
با همان لحن گفت:
-آه چه بد که من در مراسم معارفه حضور نداشتم. شما نمیخواهید اسمتان را به من بگویید؟
نگاهش کردم با جدیت گفتم:
-فکر میکنم شما هم اسم مرا میدانید پس نیازی به معرفی دوباره خودم نمیبینم .
بدون اینکه تغیرری در چهره اش ایجاد شود گفت:
-چه کسی این اطلاعات را به شما داده است، در ضمن شنیدن اسمتان با صدای قشنگتان لطف دیگری دارد .
خواستم رویش را کم کنم . بنابراین سکوت کردم و رویم را به طرف پنجره برگرداندم و به حیاط خیره شدم . با جسارت پنجره را بست و گفت:
-شما فکر نمیکنید اینطوری سرما میخوریئ؟ اگر خیلی احساس گرما میکنید با کمال میل حاضرم شما را تا حیاط همراهی کنم .
دیگر وقاحت را از حد گذرانده بود . با خشم به طرفش برگشتم . نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم مودبانه رویش ا کن کنم .پیش خودم گفتم: پسره احمق فکر کرده اینجا اروپاست . در حالی که سعی میکردم در رفتارم متین باشم گفتم:
-از اظهار لطفتتان ممنونم . اینجا به قدر کافی همراه وجود دارد ، فکر نمیکنم احتیاجی به همراهی شما داشته باشم .
ابروهایش را بالا برد و خنده ای در صورتش ظاهر شد و با شوخی گفت :
-آه بله متوجه ام . ولی باور کن همراهی من لطف دیگری درد .
با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
-این را کاملاً مطمئن هستم .
و بعد به طرف صندلی ام حرکت کردم .از پشت سر صدای ملایمش را شنیدم که میگفت:-هر وقت مایل بودی من را خبر کن .
از حرص دندانهایم را به هم فشار دادم و زیر لب گفتم:-نکبت . حتی وقتی روی صندلی نشستم صدای خنده اش را میشنیدم ، فهمیدم تا به حال باعث سرگرمی اش شده بودم ، احساس کردم صورتم داغ شده ، مهناز سرش را جلو آورد و گفت:
-سپیده هیچ معلوم است چکار میکنی؟
-باور کن فقط رفتم کمی هوا بخورم .
-هوا بخوری یا ...
-هیچی ، یارو فکر کرده شهر هرته .منم رویش را کم کردم .
مهناز با خنده گفت:
-آره از خنده اش معلوم بود که رویش چقدر کم شده .
با اخم به مهناز تگاه کردم .
-خوب حالا برای من جذبه نگیر، وقتی جنابعالی کنار پنجره بودی محسن و سارا با نارحتی به هم نگاه می کردند .
با تعجب گفتم:
-از من ناراحت بودند؟
-نمیدانم موضوع چیه . ولی مثل این است که سارا از بهروز خوشش نمی آید .
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
-حق دارد .من هم از اوخوشم نمی اید خیلی وقیح است .
-راستی این را نگفتم ، همان موقع سیاوش جوری شما دو نفر را نگاه می کردم که من به جای تو ترسیدم .
-بیچاره من .چه تقصیری دارم؟
آرام به سمتی که سیاوش نشسته بود نگاه کردم . با خشم به بهروز نگاه می کرد .در نگاهش آتش خشمی بود که تا حالا هرگز ندیده بودم . لبم را به دندان گزیدم و رو به مهناز گفتم:
-خیلی بد شد نکند الان دعوا بشود؟
مهناز با آرامش خندید و گفت:
-آن هم سیاوش؟ پسری با شخصیت ، عاقل ، نترس، اگر هم بخواهد دک و دنده یارو را خورد کند بیرون با او قرار دوئل میگذارد .
و بعد هم با خنده گفت:
-به نظر تو کدامشان قوی تر هستند؟
با اینکه به مهناز گفتم: ولم کن تو هم چه حوصله ای داری ها . ولی خودم هم به این فکر افتادم ، هر دو از نظر قد یکسان بودند ولی بهروز از نظر جثه تنومندتر بود . در حالی که سیاوش اندام ورزیده و در عین حال ظریفی داشت . در این فکر بودم که دایی سیعد ر به مهناز گفت:
-جایت رو با من عوض کن .
برگشت و او را در صندلی پشت سرم دیدم . وقتی آن دو جایشان را با هم عوض کردند دایی گفت:
-خوب تعریف کن .
-چه چیز را تعریف کنم؟
با حالتی شوخ گفت:
-چی بهت میگفت؟
متوجه منظورش شدم و با خنده گفتم:
-چیز مهمی نیود که فابل عرض کردن باشد .
دایی با همان شوخ طبعیش گفت:
-نترس نمیرم چاقو چاقویش کنم .
از طرز صحبت او از خنده ریسه ذفتم . دایی گفت:
-هیس . دختر که این قدر نمیخندد . اگر میخواهی نروم و فکش را به چرم حرف زدن با تو پاینن نیاورم زود بگو آن طرفی که من دلش را شکستم کیست؟
با خنده به صندلی روبه رو اشاره کردم .دایی یکی یکی نام برد .
-آزاده؟
با ابرو اشاره کردم نه.
-افسانه؟
-نه
-مهری؟
-نه
دایی با تنگ کردن چشمانش گفت:
-لابد عمه خانم سارا .
به عمه بزرگ سارا که روی صندلی نشسته بود و در حال جا به جا کردم عینکش بود نگاه کردم و با صدای بلند خندیدم .از صدای خنده من چند نفر برگشتند . دستم را جلوی دهانم برم و کف دستم را گاز گرفتم .
مهناز از پشت سر سرش را جلو آورد و گفت:
-سپیده چته؟ مامانت اشاره میکنه ت را متوجه حرکاتت کنم .
به مهناز گفتم:
-خوب فهمیدم . ولی جرات نگاه کردن به مادر را نداشتم .و میدانستم که به ندرت روی صورتش ظاهر میشود مواجه میشوم . رو به دایی کردم و گفتم:
-تقصیر توست .
دایی نیز با بدجنسی ابروهایش را بالا برد .
به مهناز گفتم:
-بیا سرجایت بنشین اگر یک دقیقه دیگر اینجا بشینه پاک ابرویم را میبرد .