سال نو مبارک، آوارگی نو مبارک من می رفتم تا در کرانه ای از اقیانوس بیکران هستی خود را به گوشه ای از ساحل رسانیده، شاید هم این بار امواج پرتلاطم دریا مرا در کشیده و زنجیر گسستۀ اتصال بین من و عزیزانم مستحکم گردیده و گره بخورد، از این سو به آن سو در حرکت بودم به جایی که مقصدش نامعلوم بود. کودکی را دیدم که دستش در دست پدر گره خورده تنگ کوچکی که ماهی قرمزی رقص کنان در آن شناور بود در دست داشت. بی اختیار دنبال آنها به راه افتادم به منزل رسیدند با شادی در را باز کردند و داخل شدند اما غافل از این که در باز مانده است یکی دو قدم داخل شدم نیم نگاهی به داخل اتاق انداختم همه افراد خانواده با خرسندی و شادی دور هم جمع بودند چراغ های چشمک زن در اطراف سفره هفت سین انعکاس و زیبایی خاصی بوجود آورده بود پدر تنگ ماهی قرمز را داخل سفره هفت سین گذاشت. ظرف شیرینی در وسط سفره کنار بشقاب سبزی خودنمایی می کرد. همه با لباس نو دور سفره حاضر بودند صدای شلیک توپ که به نشانه تحویل سال نو بود از تلویزیون خارج شد همه با شادی صورت همدیگر را بوسیده و سال نو را به همدیگر تبریک می گفتند. پدر قرآن را باز کرد و از وسط قرآن به هر کدام از اعضای خانواده اسکناس نو تبرک شده هدیه داد. شور و غوغای فرا رسیدن سال نو و بهاری دوباره باعث شده بود که جنب و جوش و هیجان خاصی بین مردم ایجاد شود از این همه مهربانی و صمیمیت آنها بغض بر گلویم فشار آورد و قطرات درشت اشک از چشمانم جاری شد. آهسته آهسته خود را از کنار در بیرون کشیدم و دوباره وارد خیابان شدم آن شب در هوایی که چون آسمان دلم ابری و گرفته بود راهی کوچه و خیابان بودم.
سرنوشتی که چون تندباد درگذر بود و لحظات حساسی از زندگی را برایم رقم می زد. روح ناآرام و بی قرارم لحظه به لحظه مشتعل تر می شد و مرا در کشاکش امواج طوفانی احساساتم غرق می ساخت نگاههای افسرده و خاموشی را می دیدم که بدرقه راهم بود و در مسیر راه همراهیم می کردند. نمی دانم روح زجر کشیده و عذاب دیده ام را کدامین شیطان، مسخ نموده است؟ آیا می توانم از این درماندگی، بی کسی، و آوارگی راه را با گرد روبی غبار خاطرات بر خود آشکار سازم؟
کرکره مغازه ها یکی پس از دیگری پائین کشیده می شد و هر کس با عجله سعی می کرد هر چه زودتر خود را به منزل برساند و شروع سال نو را در کنار اعضای خانواده باشد. بوی سبزی پلو با ماهی سرخ شده از پنجره آشپزخانه ها فضای خیابان را اشغال کرده بود. وحشت عجیبی وجودم را محاصره کرده بود. "خدایا به دادم برس به کی پناه ببرم." به یاد حرف دکتر پویا افتادم که می گفت مواظب خودت باش تو گوسفند رمیده ای و دور و برت پر است از گرگهای گرسنه در آن لحظه حرف دکتر برایم معنا و مفهوم خاصی نداشت اما در این زمان که در شهر خود غریب و بیگانه و در ظلمات شب آواره شده بودم همه چیز را به خوبی درک می کردم می خواستم به منزل برگردم و از صاحبخانه خواهش کنم که آن شب را آن جا بمانم اما اگر او در مورد خانواده ام پرسید چه جوابی بدهم بگویم قرعه فلک به نام پدر و مادرم افتاده. بگویم بعد از گل چین شدن پدر و مادرم عمه ام، قیمم شده بود بعد هم با حیله و نیرنگ خاص خود و معصومیت کودکانه من سرمایه پدریم را جمع کرده و بعد از چند صباحی مرا به دست غربت سپرده و از این سرزمین کوچ کرده است. فکر و خیالهای کاذب، و چه کنم چه کنم ها مانند زنجیر پیوسته از ذهنم می گذشت که ناگهان نور شدیدی شدیدتر از رعد و برق از جلو چشمانم گذشت و دیگر هیچ نفهمیدم از فرط درد نگاهم را باز کردم همه جا برایم غریب و ناآشنا بود خواستم دستم را بلند کنم اما قدرت و یارای حرکت نداشتم چشمم به وزنه ای افتاد که به پایم آویزان شده بود به سختی سرم را تکان دادم درد شدیدی را روی جمجمه ام احساس کردم هر دو دستم را گچ گرفته بودند خانم سفید پوشی در کنارم بود که مشغول وصل کردن سرم بود. خواستم چیزی بپرسم اما قوای مهاجم درد و سستی بر من چیره گشت و دروازه دیدگانم بسته شد حدود یک هفته در بخش آی سی یو به علت شکستگی جمجمه و خونریزی مغزی در حالت اغما میان مرگ و زندگی دست و پا می زدم و به خنده های پیروزمندانه سرنوشت گوش می دادم و در حالیکه دستان بی رحم و خیانتکار روزگار این بار بر گردن من چنگ انداخته و مهر بمان و زجر بکش را به روی پیشانی ام داغ کرده است.
هر وقت که به هوش می آمدم و می خواستم چیزی بپرسم اندیشه های گنگ زبانم را لال می کرد از اتفاقی که برایم افتاده بود هیچ نمی دانستم اما به خوبی دریافته بودم که این فضا، فضای بیمارستان است به سختی و ملتمسانه از پرستاری که مشغول مراقبت از من بود خواستم تا در مورد اتفاقی که برایم افتاده توضیح دهد و بگوید که چطور از این جا سردرآوردم اما او خونسردانه لبخندی زد و گفت:
- عزیزم ضربه شدیدی به شما وارد شده نباید حرف بزنید.
دیگر آرام و قرارم را از دست داده بودم اشک در چشمانم حلقه زده بود و پی در پی روی گونه هایم را نوازش می کرد دیگر از زنده ماندن خسته شده بودم.
- آخه چرا تمام مصیبتهای دنیا فقط باید بر سر من پیاده بشه.
خانم پرستار به آرامی دستی بر سرم کشید و گفت:
- عزیزم شما عمل جراحی سختی داشتین، تمنا می کنم کمی آروم باشین حالا که می خواهید همه چیز را بدونیم برایم از شب حادثه صحبت کن و بگو چطور شد که اون اتفاق افتاد اصلاً اون موقع شب توی خیابان چی کار داشتی؟
در حالیکه گریه مجال حرف زدن را از من می ربود با سختی تمام ماجرا را برای خانم پرستار گفتم در این هنگام دکتر تقریباً جوانی که دکتر قائمی نام داشت برای بررسی حالم به اتاق آمد و شاهد گفتگوی من با خانم پرستار شد بعد از اتمام گفته هایم دکتر نگاه معنی داری به چهره ام انداخت و گفت:
- پس حق با راننده تاکسی بود. ببینم دختر جون اسمت چیه؟
با کمی مکث گفتم:
- مروارید، مروارید معین.
- خانم معین شما با اون احساسی که از خیابان رد می شدید بدون شک اسیر توهم و خیال بودین.
ناباورانه حرفش را قطع کردم و گفتم:
- ولی دکتر...
او سری تکان داد و گفت:
- خواهش می کنم خانم معین بس کنید. شما، شما با این کارتون صدمه بزرگی به خودتون وارد کردید.
متوحش و نگران فریاد زدم:
- نه، نه. اصلاً نمی خواهم این جا بمونم اصلاً می خواهم بمیرم دیگه نمی خواهم هیچ کس را ببینم.
دکتر قائمی که آثار اضطراب در چهره اش بیداد می کرد با کمی مکث گفت:
- خیلی خوب، خودتو ناراحت نکن در اسرع وقت ترتیب رفتنت را می دهم.
تعادل روحیم را از دست داده بودم درد شدید سرم را محاصره کرده بود نبضم کند شده بود. در یک لحظه چشمانم سیاهی رفت و نفسم در سینه حبس گردید با باوری دردناک و فریادی بغض آلود مرگم را از خداوند خواستم و از هوش رفتم. آری من بار دیگر در عرصه امتحان روزگار قرار گرفته بودم اما این بار گردش روزگار چنگ بر حلقوم من انداخته و مثل اینکه این بار من باید در قرعه مرگ فلک قرار بگیرم. دوران سرد و سخت زندگیم را در روزها و ایام تعطیلات نوروزی در بیمارستان سپری کردم چطور می توانستم از بیمارستان خارج شوم بعد از مرخص شدن از بیمارستان دوباره راهی کدام کوی و برزن شوم و خود را دوباره به دست کدامین تقدیر شوم و نکبت بار بسپارم.
اصلاً خرج و مخارجِ بیمارستان را چه کسی تقبل می کند و از کجا تهیه می شود. به راستی که من بدبخترین موجود روی زمین بودم بعد از گذشت چندین هفته روزی که می خواستم بیمارستان را ترک کنم دکتر قائمی که بسیار مهربان و دلسوز بود و نقش بسیار مهمی در روحیه دادن و زنده نگه داشتن من داشت و به خوبی از تمام ماجرای زندگیم اطلاع پیدا کرده بود مرا در آغوش کشید و گفت:
- عزیزم سالها در انتظار فرزندی بودم که چراغ خانه ام را روشن کند اما این سعادت شامل حالم نشد اگر دوست داشته باشی به منزل من بیا و مرا خوشحال کن و مرا پدر خود بدان.
من که گیجِ گیج بودم و اصلاً از حرفهای دکتر سردرنمی آوردم، گفتم:
- پس خانمتون، خانمتون راضیه؟
آه سردی از سینه خارج کرد و گفت:
- خانمم هنگام زایمان از دنیا رفته است و از آن زمان به بعد دیگر هیچ وقت حاضر به ازدواج نشدم و جای خالی همسر و فرزندم در خانه خالی مانده است. اگر فرزندم زنده بود درست هم سن و سال تو بود فعلاً هم در منزلم پیرزن مهربانی هست که مشغول امورات منزل است.
مثل اینکه تنها من نبودم که در این قمار بازنده بوده ام و خیلی ها بیشتر از من باخته اند. به یاد دکتر پویا و مهربانی هایش افتادم غمی بزرگ به بزرگی عالم در دلم افتاد صورتم را میان دو دستم گرفتم و بی اختیار شروع به گریه نمودم.
- خوب پس دیگه راضی شدی؟
دکتر مجدد مرا در آغوش کشید و دستی به روی موهای بلندم کشید و بوسه ای به روی گونه هایم نشاند.
- خدایا از هدیه ای که برایم فرستادی ممنونم از امروز چراغ خانه ام روشن شد.
تعطیلات نوروزی به اتمام رسیده بود و یک هفته از شروع مدارس می گذشت کم کم به زندگی جدید انس گرفته بودم اما سؤالهایی در ذهنم زنجیر وار تکرار شده بود که از پاسخ دادن به آنها عاجز بودم آیا بار دیگر درخشش نور گرم زندگی سایه ای از شادی و امید بر بام خانۀ مان منعکس می گرداند؟ آیا بار دیگر سکوت سرد و غم گرفته خانۀ مان را درخشش رعد عشق و محبت درهم خواهد شکست؟ آیا بار دیگر رنگهای بدیع و شاد زندگی به روی قلب داغ دارم نقش خواهد بست؟ آیا بار دیگر بوته خشک زندگیم به گل امید شکوفا می گردیم؟
مهری خانم خدمتکار دکتر، تعطیلات نوروزی را در منزل نبود و طبق گفته دکتر به مسافرت در یکی از شهرهای شمال به منزل دوستش رفته بود و بعد از چند روز که از ورود من به آن خانه می گذشت به منزل بازگشت دکتر حکایت مرا برایش تعریف کرد و گفت:
- از این به بعد مروارید دختر من است و تو هم مادربزرگ مروارید هستی.
قطرات درشت اشک از گوشه چشمان مهری خانم به روی گونه هایش جاری گشت من به خوبی آنچه در درونش می گذشت احساس می کردم او در حالیکه نگاهش را به چهره من انداخته بود زیر لب گفت:
- مروارید جان به منزلت خوش آمدی.
چشمان پر از اشک و گود افتاده اش حکایت غم درونش را آشکارا می ساخت اتاق نسبتاً بزرگی را که پرده های سبز حریر در آن آویزان بود در اختیارم گذاشتند. تختی بسیار زیبا همراه با میز کوچکی که روی آن گلدان بلور با گلهای رز تزئین کرده بود در گوشه ای قرار داشت بوی گل های رز فضای اتاق را عطرافشانی کرده بود. یک عدد کمد کوچک که انواع اسباب بازی های جورواجور در آن قرار داشت کنار پنجره قرار داشت.
اصلاً باورم نمی شد از کجا به کجا سردرآورده بودم بی اختیار جارختی کمد را باز کردم اما خالی بود و هیچ لباسی در آن آویزان نبود مثل اینکه قبلاً کسی از کمد استفاده نکرده بود. ضربه ای به در وارد شد:
- بفرمائید.
- با اجازه. سلام عزیزم از اتاقت خوشت می آید؟
- ممنونم اتاق خیلی قشنگی است. همیشه آرزوی چنین اتاقی را داشتم.
- بیا دخترم یکی دو دست لباس واست خریدم. آنها را بپوش بعد هم به اتفاق مهری خانم می رویم بیرون و به سلیقه خودت باز هم برایت لباس می خرم. اتاقت را هم می توانی با سلیقه خودت و کمک مهری خانم تغییر دکوراسیون بدهی من وقت زیادی ندارم و باید بروم بیمارستان اگر کاری داشتی به مهری خانم بگو شماره تلفن بیمارستان و اتاقم داخل دفترچه است زنگ بزن...
- ولی... ولی... الان چند روزی می شه که از شروع مدارس گذشته من غیبت دارم.
- ولی دخترم تو فعلاً در وضعیتی نیستی که بتونی مدرسه بری. اما خوب من با مدرسه ات هماهنگ می کنم و داخل منزل برات معلم می گیرم همین جا به درسهایت برس. موقع امتحان هم که شد می روی و امتحانهایت را می دهی.
درد جمجمه و پاهایم هنوز بر من غالب بود و به سختی محاصره ام کرده بود ظاهراً ساق پایم از سه ناحیه شکسته بود و به استراحت طولانی مدت نیاز داشتم و باید تا مدتها از عصا استفاده کنم و به توصیه پدرم و دکتر معالجم ورزشهای لازم را انجام می دادم.
- آره دخترم چند روز دیگر استراحت کن همسر دوستم معلم است با او صحبت می کنم که به تو در امور درسی کمک کند.
- ببخشید آقای دکتر...
- آقای دکتر نه، پدر.
لبخند پررنگی که حاکی از رضایت بود روی لبانم نقش بست و گفتم:
- ببخشید پدر اون شب موقع تصادف کیف و کتابهایم دستم بود از همه مهمتر خاطرات زندگیم که یک عدد آلبوم عکس بود...
- دخترم ناراحت و نگران هیچ چیزی نباش. زندگی تو از این زمان شروع می شود تو دیگه متعلق به خاطرات گذشته و یا بهتر بگویم خاطرات گذشته به تو تعلق نداره. دیگه فکر گذشته ها را از ذهنت پاک کن و به فکر آینده آنهم آینده ای بهتر باش. من دیگه باید برم بیمارستان دیرم می شه. امروز یک عمل خیلی مهم دارم برام دعا کن.
بی اختیار دستان دکتر را در دستم فشردم سرم را روی سینه اش گذاشتم و هق هق گریه کردم. گریه ای که این بار از سر شادی روح و روانم بود این بار بدون شک گم شده ام را یافته بودم و او را امید و آینده محکم و حصار بلند زندگیم می دانستم.
- پدر جان دوستت دارم.
- عزیزم من هم تو را دوست دارم.
بوسه ای روی گونه ام نشاند و دستی روی موهایم کشید از من خداحافظی کرد و رفت.
آری، به راستی که لحظه ها دقیقه ها و ساعتها در زیر طپش قلبم خرد می شد و دیگر صدای یأس و ناامیدی در ضمیرم منعکس نمی شد نور گرم امید و درخشش شادی را در بند بند وجودم احساس می کردم و هر بار شاکر خداوند بودم که خود را در میان گم شده ام یافته بودم. چرخ روزگار چرخید و چرخید تا مرا در دوازدهمین بهار زندگیم به دست یگانه مرد احساس و عاطفه که منشاء تمام محبتها و خوبیها بود رسانید. جای مهر داغ خوشبختی را روی پیشانی ام احساس می کردم او بت و من بت پرستم و دقیقاً همین حالات را در رفتار دکتر مشاهده می کردم. علاقه دو جانبه ما به جایی رسیده بود که زمانیکه دکتر در بیمارستان مشغول بودند دقایق برایم خیلی کند و سخت می گذشت و در این فاصله زمانی چندین بار به او تلفن می زدم و دقیقاً همین عمل را او به بهانه احوالپرسی از من انجام می دادند.
آن شب دکتر دیر به منزل آمد و علی رغم گرسنگی شدیدی که بر من وارد شده بود ترجیح دادم شام را با دکتر بخورم ساعت دوازده و نیم شب بود که دکتر به منزل آمد از صدای ماشین به بیرون دویدم از خود غافل شده بودم عصایم را به گوشه ای انداختم و دستانم را دور کمر پدرم حلقه زدم.
- مروارید عزیزم، دخترم هنوز نخوابیده ای.
- نه پدر جون بیدار موندم تا با همدیگه شام بخوریم.
آن شب شام را همگی با هم خوردیم اما با قولی که دکتر از من گرفت قرار بر این شد که دیگه منتظر دکتر نمانم و شام را با مهری خانم بخورم و بخوابم.
آن شب با احساس دگرگون شده و با خاطره شیرین و دیدار با دکتر و مهری خانم سر به بالین نهادم و به پیشواز سپاه خواب رفتم. صبح روز بعد با اولین پرتو آفتاب از خواب بیدار شده و برخلاف گذشته که باید در امورات منزل و تهیه صبحانه به عمه کمک می کردم مهری خانم را دیدم که صبحانه را مهیا کرده و روی میز داخل آشپزخانه چیده است.
- سلام.
- سلام عزیزم صبح بخیر. خوب خوابیدی؟
- ممنونم، خیلی وقت بود که خواب به این راحتی نداشتم.
- خوبه، خوبه خیلی خوشحالم. پس برو دست و صورتت را بشور و بیا داخل آشپزخانه با همدیگه صبحانه بخوریم.
وارد دستشویی شدم خود را در آئینه نظاره کردم. کبودی صورتم هنوز رفع نشده بود اما رنگ رخسارم نشان می داد که تحلیل جسمی گذشته ام رو به جبران است صورتم را شستم و موهایم را برس کشیدم مهری خانم موهایم را بافت و با روبان قرمزی آنها را برایم بست.
- مهری خانم؟
- جانم.
- پس دکتر...
- اِوا... آهان پدرت را می گی.
صدای قهقهه خندمان فضای اتاق را پر کرده بود. خیلی وقت بود که این جور از ته دل نخندیده بودم.
- عزیزم دکتر صبح ها زود می ره بیمارستان.
حالا فهمیدم بوسه داغی که در عالم خواب و بیداری به روی پیشانی ام حک شده بود رویا نبوده و جای لبهای عزیزم بوده که مهر دوستت دارم به روی گونه و پیشانی ام زده بود. ممنونم پدر من هم تو را دوست دارم و از راهی دور می بوسمت و برایت آرزوی موفقیت و بهروزی دارم.
- آره مروارید جون دکتر رفته بیمارستان و سفارش عزیز دردانه اش را هم به من کرده است. امروز قرارِ معلم سرخونه بیاید منزل و در درسهایت به تو برسه. خب بیا، بیا و بیشتر از این معطل نکن صبحانه ات را بخور که من خیلی کار دارم.
چقدر با سلیقه میز را چیده بود گلدانِ گل که پر شده بود از میخک و رز گوشه ای از میز قرار گرفته بود. پنیر و گردو، کره و عسل، تخم مرغ و شیر و نان سنگک داغ.
- بخور عزیزم، بخور. با این همه درد و عذابی که تو کشیده ای باید خیلی به خودت برسی تا جبران بشه تو هنوز خیلی جوونی باید انرژی ذخیره کنی تا به سن و سال من که رسیدی از پادرنیایی.
برخلاف همیشه صبحانه ام را با اشتهای فراوان و کامل خوردم و با کمک مهری خانم میز را جمع آوری کردم.
- عزیزم شما زحمت نکش خودم جمع می کنم.
- نه من کار خونه را دوست دارم. اصلاً عادت من اینه.
- پس زیاد به خودت فشار نیار چون تو هنوز نیاز به استراحت داری.