بخش سوم

اولین اشعه های خورشید به پشت شیشه پنجره می خورد با توکل بر خداوند روز را شروع کردم و خود را مشغول کارهای منزل کردم تا دیگر جای هیچ گونه عذر و بهانه ای برای عمه باقی نماند برایش چنان خوشایند نبود که من در جوار آنها و در منزل باشم به همین خاطر برای بیرون رفتن از منزل زیاد مزاحمم نبود و از این بابت بسیار خرسند و راضی به نظر می رسید. بعد از رسیدگی به یک سری از امورات مربوطه برای جستجوی کار راهی کوچه و خیابان شدم به هر کجا که فکر می کردم سر می زدم از منزل گرفته تا مغازه، بیمارستان، مطب و... برای هر کاری خود را آماده کرده بودم اما به هر کجا که سر می زدم به عناوین مختلف با مشکل روبرو می شدم. یک جا سن کم را بهانه می کردند و می گفتند که از عهده کار منزل و نگهداری بچه برنمی آیم جای دیگر رضایت پدر و مادر از من می خواستند و یا در جایی می گفتند که باید تمام وقت مشغول به کار باشم که با گفتن این کلمات بغض گلویم را بیشتر می ترکاندند. دنیا دور سرم می چرخید و دنبال مظهر محبت و گم شده زندگیم می گشتم دور و برم را دیدم که پر شده از سنبل های بی مهری سنبل های بی عاطفگی و سنبل های قهر و غضب با تمام معصومیت کودکانه این همه سنبل را به جان خریده بودم و آنها را ضمانتنامه زندگیم می دانستم و در امواج پر تلاطم زندگی آنها را ساحل نجات خود می دانستم یک روز نزدیک غروب که دیگر توان راه رفتن نداشتم کنار رستورانی ایستاده و از بیرون داخل را تماشا می کردم. به سر و لباس مندرس خود نگاه می کردم و به بچه های شیک پوشی که همراه پدر و مادرشان داخل رستوران در لژهای خانوادگی مشغول خوردن بهترین غذاها بودند پدر و مادر کودکان را می دیدم که از آنها دستور غذای مورد علاقه شان را می گرفتند و به گارسون سفارش می دادند و این چنین رفتارها دلم را می آزرد خودم را به جای آنها تصور می کردم اما من کجا و آنها کجا اصلاً من خواب این جور لباسهای شیک را هم نمی بینم چه رسد در عالم بیداری و واقعیت. بوی این جور غذاها هم فقط استشمام کرده ام از پنجره آشپزخانه مردم و یا از آشپزخانه عمه نسرین اما... از کنار رستوران رد می شدم که صدایی مرا متوجه خود کرد. آقایی که یک بسته اسکناس در دست داشت آنرا به طرف من گرفت و گفت:
- بیا دختر جون این را بگیر و برای خودت سر و لباس مرتب تهیه کن.
از رفتار او بسیار ناراحت و عصبانی شدم با نهیب به او خطاب کردم:
- اشتباهی گرفتین من فقیر نیستم فقط... فقط دنبال کار می گردم.
او که از کرده خود خجالت زده و شرمنده به نظر می رسید دستش را روی شانه ام زد و گفت:
- با این سن کم دنبال کار می گردی مگه اجباری در این کاره.
آنقدر دلم به تنگ آمده بود که بی درنگ زدم زیر گریه و گفتم:
- راحتم بذارین من که تقاضای کمک از شما نکردم فقط پشت رستوران ایستاده بودم و داخل را تماشا می کردم و در رویای پر جوش و خروش زندگیم غرق بودم و ساحل نجات را نمی یافتم. ای کاش نهنگ بزرگی می رسید و مرا می بلعید شاید در شکم او احساس امنیت و راحتی می کردم و آنجا را مأمن خود می شمردم و این قدر مورد تهاجم و ترحم دیگران واقع نمی شدم.
او که در صدد ساکت کردن من بود و به نحوی می خواست مرا آرام کند و قرار قبلی را بر من برگرداند به همین خاطر با اصرار فراوان از من خواست تا شام مهمان او باشم از این کار امتناع کردم و دعوت او را رد کردم اما با اصرار او که در خیالم مرد بیگانه ای بود داخل آن رستوران شدیم چه سر و لباس شیک و مرتبی، سر و صورت اصلاح شده همراه با عطر ملایمی که از موج گیسوان او بر می خواست مشامم را می نواخت و مرا از احساسی گرم و مهیج پر می کرد. کت و شلوار سرمه ای همراه با پیراهن سفید ابهت خاصی به او می بخشید کیف شیک و مشکی رنگی در دست داشت که ست کفشهایش بود اما من چی چادر رنگ و رو رفته، دم پایی پلاستیکی که پارگی آن در حدی بود که گاهی به زمین می افتادم همراه جورابی که نوک انگشتانم از سوراخ آن بیرون می زد. سعی می کردم خودم را در میان چادرم پنهان کنم اما هر کجا را قایم می کردم یک جایی دیگر ظاهر می شد و خودنمایی می کرد و حکایت از در به دری و آوارگی من می کرد دلم می خواست زمین دهن باز کند و مرا ببلعد همه با نگاه خاصشان مرا همراهی می کردند پشت میزی که دو صندلی کنار آن بود نشستم. گارسون وارد شد و با احترام خاصی دستور غذا را گرفت آن آقا نظر من را خواست من که با این جور چیزها و جاها شناخت و آشنایی نداشتم انتخاب را به عهده ایشان گذاشتم از شدت خجالت داغی بدنم را احساس می کردم کف دستانم خیس عرق شده بود مژگانم را بر هم فشردم قطره ای اشک داغ روی گونه هایم نشست دلم آشوب زده و بیقرار بود. با سفارش آقا دو پرس ته چین مرغ برایمان حاضر کردند از بوی مرغ سرخ شده و زعفرانی که روی برنج داده بودند مست مست شده بودم با تعارف آقا مشغول خوردن غذا شدم خجالت می کشیدم اما بوی غذا مرا از خود بیخود کرده بود تا به حال غذای به این خوشمزه ای نخورده بودم آنقدر سرگرم خوردن بودم که دیگر متوجه هیچ چیز در اطرافم نبودم ظرف مدت کمی غذایم را خوردم نوشانه ماست و سالاد را هم خوردم اما وقتی به خود آمدم متوجه آن آقا شدم که هنوز نیمی از غذایش مانده بود:
- ببخشید خانم اگر میل دارین بگم یک پرس دیگه بیارن خدمتتون...
- نه نه ممنون مثل اینکه زیاده روی کردم ولی خوب اینقدر خوشمزه بود که نتوانستم از آن بگذرم.
رستوران مجللی بود روی هر میز گلدان بزرگی از جنس بلور قرار داشت که با شاخه های رز و مریم آنرا آراسته بودند فضای داخل رستوران را بوی گل های رز و مریم پر کرده بود. تمام در و دیوارهای رستوران آئینه کاری شده بود به هر جهت که نگاه می کردم عکس خودم را با آن سر و وضع نامرتب می دیدم بعد از صرف غذا آقا جلو صندوق رفت و حساب غذا را پرداخت. از رستوران بیرون آمدیم از او تشکر کردم و اعتراف کردم که تاکنون غذایی به این لذیذی نخورده بودم. لبخند طلایی روی لبهایش نشست که حاکی از رضایت او از این کار بود، خواستم از او خداحافظی کنم اما او دوباره جلو آمد دستم را گرفت و گفت:
- دخترجون به نیت بد نگیر و به دلت بد راه نده فکر کردم که شاید در این شهر غریبی و مشکلی برایت پیش آمده باشد به همین خاطر خواستم به نحوی به شما کمک کرده باشم شهر بزرگ و گرگهای گرسنه و زخمی هم زیاده. مواظب خودت باش.
- خیلی خیلی از شما ممنونم سعی می کنم دیگه بیشتر از این مواظب خودم باشم.
از او خداحافظی کردم و به سرعت از او جدا شدم. بی هدف و گیج طول و عرض خیابان را طی می کردم اما متأسف از کرده خود. ای کاش به او می گفتم که چرا دنبال کار هستم شاید در این راه کمکم می کرد به خودم نهیب می زدم که «ای مروارید احمق این در و اون در زدی التماس همه را کردی اما یک قدری تند رفتی.» اصلاً شاید او فرشته نجات زندگیم بود. چقدر شکل و شمایل او برایم آشنا بود احساس غریبی و بیگانگی نمی کردم یک لحظه مکث کردم و به پشت سرم برگشتم او را با همان حالت اولی پشت سرم دیدم.
- ببین دخترجون این شماره تلفن منه اگر یک دفعه کاری داشتی با این شماره تلفن تماس بگیر.
کارت را داخل جیبم گذاشتم.
- ممنونم ولی، ولی ما توی خونه تلفن نداریم از بیرون هم برام سخته که بخواهم تلفن بزنم.
- اشکالی نداره خوب فکرهاتو بکن اگر خواستی باز هم دنبال کار بروی فردا صبح ساعت 10:50 توی پارکی که پشت همین خیابان است منتظرت می مانم.
و دوباره همون بسته اسکناس را از داخل جیبش خارج کرد و با خواهش فراوان آنرا به من داد حرفی برای گفتن نداشتم از او تشکر کردم و با سرور فراوان راهی منزل شدم هوا کاملاً تاریک شده بود. آسمان دلتنگ بود به نحوی که دیگر تحمل نیاورد و با غرش بارش خود را شروع کرد. برای گرفتن وضو راهی حیاط شدم باد و باران با هم آمیخته بودند. سرم را بالا برده و دهانم را باز کردم قطره های باران نم نم وارد دهانم می شد نمی توانستم چشمانم را باز کنم کمی آنها را باز کردم و خیلی زود و به سرعت بستم چه هوای لطیفی قطره های باران دانه دانه از نوک موهای تابدارم می چکید کمی با خود بازی کردم سریع وضو ساختم و راهی اتاق شدم. کسی منزل نبود می دانستم بالاخره راز و نیاز با خداوند بدون جواب نمی ماند نمازم را خواندم و از خداوند به خاطر فرشته نجاتی که سر راهم گذاشته بود سپاسگزاری کردم بعد از خواندن نماز تمام اتاق ها را جارو کردم تمام ظرفهای داخل آشپزخانه را شستم و با دستمال نمناکی همه جا را دستمال کشیدم. آنقدر خوشحال و شارژ بودم که تمام گلبرگهای گلدانها را یکی یکی پاک کردم و گردگیری نمودم. به قدری خرسند و راضی بودم که خستگی کار بر تنم نمی نشست. بالاخره عمه خانم نگین و ندا برگشتند. و جوری تظاهر می کردند که برای خرید نوروز بیرون رفته اند با صدای خش خشی که از به هم خوردن وسایل و پاکتهای آنها ایجاد می شد لباسها را یکی پس از دیگری بیرون آوردند و بر تن کردند. نگین و ندا لباس تور صورتی رنگ که با گلهای مرواریدی سفید تزئین شده بود و کمربند پهن سفید که از جنس چرم درست شده بود بر تن کردند. کفشهای سفید چرمی که از دور برق می زدند پوشیدند. هر دو روبروی آئینه ایستاده و طنازی می کردند. کمرهای لاغر با اندام های باریک و کشیده موهای بلند و تابدار مشکی که بر روی لباس و شانه هایشان پهن کرده بودند زیبایی آنها را دو چندان می کرد. صدای بلند و خشن عمه نسرین آرامش و ذوق نگین و ندا را درهم کوبید:
- خوب بسه دیگه لباسهاتون رو جمع کنید این وسط بمونه خراب می شه.
- نه مامان جون یک کمی دیگه اونها تنمون باشه بعداً جمعشون می کنیم.
- نه بسه دیگه آخه بعضی ها چشم ندارند شما را شاد و شیک ببینند.
با اصرار عمه بچه ها لباسهاشون را از تن بیرون آوردند.
- برم واسه دخترهام اسفند دود کنم. آره بعضی ها چشم ندارند بهتر از خودشون را ببینند.
دیگه این جور حرفها و حرکات برایم معنا و مفهومی نداشت. در دلم لحظه شماری می کردم که کی فردا از راه می رسد تا سر قرار بروم. «مروارید احمق نشو مگه خود اون نگفت که توی دنیا گرگهای گرسنه و زخمی زیادند از کجا معلوم که خود او هم یکی از این گرگها نباشد و خودش را در غالب بره نشان می دهد او الان تو را خام کرده دانه جلوت ریخته و برایت دام پهن کرده تا تو را صید کند.» اما نه چشم های او به من دروغ نمی گفت و موج فریب در آنها نمایان نبود. شاید این سمبل ایجاد دگرگونی و طوفان ناگهانی در زندگیم شود و مرا که این چنین دچار یک خلاء بزرگ فکری و عاطفی گردیده بودم نجات دهد.
آیا احساساتم مرا فریب نمی داد همه بنیانهای فکری و اعتقادی به یک باره و با وزش یک طوفان ظرف مدت کوتاهی درهم ریخته و ناگهان در مقابل فرشته ای قرار گرفته که می خواهد آزادی و نجاتم را تضمین کند. قدرت تصمیم گیری از من سلب شده بود این مرد کیست که نیروی مرموز جادویی اش این گونه مرا تحت سلطه خود قرار داده. آن شب درونم صحنه جوشش چندین احساس متضاد بود و هیجان و بیتابی، خواب را از چشمانم گرفته بود چندین بار طول و عرض اتاق را طی کردم پنجره را گشودم اما چون هوای سردی به درون اتاق آمد آنرا بستم حال و هوای عجیبی داشتم آن شب حتی تماشای چشمک زدن ستارگان که در آسمان صاف و تیره می درخشیدند و همیشه تمامی آنها مرا به وجد می آورد و دنیایی از شور و الهام و رمز و راز برایم به همراه داشت در نظرم جاذبه ای نداشت دلم هوای گریه داشت آرزو می کردم آغوش گرم مادرم به رویم گشوده می شد و مرا چون کودکی پناه می داد. سرم را بر سینه اش می گذاشتم و دستان نوازشگرش موهایم را نوازش می کرد و با لالایی خود خواب را نرم نرمک به چشمانم می ریخت و به دنیای رویاهای کودکانه پروازم می داد اگرچه خاطره کمرنگ و دوری از گرمای آغوش مادر را داشتم اما با استفاده از تخیلات قوی خود می توانستم تصور این لذت بی انتها را در ذهن بپرورانم. و در آرزوی دستیابی به آن بسوزم مادرم هرچه بیشتر از تو می گویم بغض گلویم بیشتر می ترکد آن شب دوباره همه دردهای گذشته و احساس تنهایی به سراغم آمد و رهایم نمی کرد. حس می کردم گلوله سربی داغی راه گلویم را بسته اما وقتی قطره های گرم اشک از گوشه چشمانم می جوشید و روی گونه هایم می غلتید کمی از فشار آن کاسته می شد. سرم را میان دو دستم گرفته بودم و اشکها سیلاب وار روی دامنم می چکید. صدای هق هقم کم کم بلند شد ملافه ای را گلوله کرده و جلوی دهانم گرفته تا کسی متوجه نشود. ای دل بگذار سکوت کنم و راز را بر کسی فاش نکنم که این خود همه فریاد و نالۀ عزیزان از دست رفته ام است. از جا بلند شدم و پرده را کاملاً کنار زدم و در سکوت به تماشای آسمان پر ستاره و مهتاب درخشانی که نیمی از حیاط را روشن کرده بود و تصویر آن بر سطح آرام آب حوض منعکس می شد پرداختم. هق هق گریه هایم کمی آرام تر شده بود خودم را از کنار پنجره به عقب کشیدم تا صورت خیسم در نور مهتاب دیده نشود و پدر و مادرم از این صحنه نگران نشوند احساسات متضادی مرا عذاب می دادند سرم را بلند کردم و موهایم را که توی صورتم ریخته و از اشکهایم مرطوب بود کنار زدم از همه متنفر بودم از خودم از اجتماع و از...
با آن همه حجب و حیایی که در خود سراغ داشتم چرا با آن مرد راهی رستوران شدم و مثل سگهای گرسنه که به جان مرغی می افتند و تا ریزه های استخوان آن را نخورده دست برنمی دارند با چنگ و دندان به جان تکه مرغی افتاده بودم و غافل از دور و برم. نور شمع روی میز در مردمکهای چشمانش می رقصید و نگاه پرسشگرش را از من برنمی داشت. اما دم نمی زد لحظاتی که با هم بودیم در سکوت سپری شد اما قرار فردا برای چی؟ نزدیک ترین کسان من یعنی عمه و... که آن همه انتظار محبت از آنها داشتم اولین تصویر زشت و خشن از زندگی روزگار و جامعه را در ذهن من ترسیم کردند و بعد از آن...
آری در درون من چیزی نیست جز یک دنیای تاریک پر از بدبینی و سرخوردگی و تنفر... اصلاً آدرس و شماره تلفن را کجا گذاشتم بی اختیار در این طرف و آن طرف دنبال آدرس و شماره تلفن می گشتم. اتاق دور سرم می چرخید به خاطر بی احتیاطی و حواس پرتی همه چیز را از دست داده بودم. با یأس و ناامیدی به طرف رختخواب رفتم و خوابیدم. سرم داغ شده بود با تب شدیدی که بدنم را محاصره کرده بود به خواب رفتم و با کابوس فراوان شب را به صبح رسانیدم با گل بانگ اذان از خواب بیدار شدم. به طرف حوض آب رفتم و وضو ساختم و برای خواندن نماز راهی اتاق شدم. دوباره همان مهر شکسته و چادرم را برداشتم. خدایا چه می بینم واقعاً ازت ممنونم پول و آدرس آقا را لای چادرم گذاشته بودم خیلی خوشحال شدم نمی دانستم پولها را کجا قائم کنم این همه پول دست من؟ حتی تصورش هم مشکل بود یک برگ از این اسکناسها را هم تا به حال لمس نکرده بودم چه رسد به این که صاحبش شوم. نماز را خواندم و دوباره پولها را لای چادرم پنهان کردم کارت را برداشتم و با دقت روی آنرا خواندم دکتر حسین پویا. خدایا چه می بینم این چه لطف و یا چه احسانی است که از طرف ایشان به من رسیده اصلاً چه لزومی داشت که ایشان به من کمک کند. همین جور کارت دکتر پویا را جلو چشمانم گرفته بودم و با دستانم مرتب خطهای آنرا لمس می کردم. دکتر حسین پویا!
به خودم نهیب می زدم هی مروارید احمق نشو حتماً کاسه ای زیر نیم کاسه است. از عمه ات که جزء نزدیک ترین افراد خانواده ات است و به اصطلاح سرپرستی تو را به عهده گرفته بود چه خیری دیدی که از بیگانه انتظار خیر و کمک داری احمق نشو اگر سر قرار حاضر شوی بی شعوری خودت را ثابت کرده ای اصلاً اگر کسی شما را آن جا ببینه در موردتون چه فکر می کنه. خر نشو و از تصمیم خودت منصرف شو زندگیت را بسپار دست خدا بنده کیه؟ بقول خودش توی این شهر و این دنیا گرگ گرسنه زیاده. خود اون هم یکی از همین گرگهاست با یک بسته اسکناس که به تو داده تو را خام کرده و عقل را از سرت دزدیده. اصلاً اگر قرار باشه این همه فضل و بخشش داشته باشد و این جوری احسان کند که سر و وضعش به این خوبی نمی شد ماشین زیر پاش رو دیدی این جور ماشینها را فقط توی فیلم های خارجی دیده بودم ول کن و دنبالش نرو و لکۀ ننگ به خودت نچسبون. یک بار قربانی یتیمی و ظلم مضاعف وارده از طرف عمه ات شدی و در وضعیتی قرار گرفته ای که گرگان گرسنه محاصره ات کرده اند غفلت کنی تو را پاره پاره می کنند. اما نه، دیروز را به خاطر بیاور که چطور با مهربانی طرفت آمد دست نوازش روی سرت کشید و تو را به مجلل ترین رستورانهای شهر دعوت کرد رستورانی که فقط مخصوص اعیان و اشراف است. آری گرمی دستش را هنوز بر روی سرم احساس می کنم. چقدر نجیب، شرافت از سر و صورتش می بارید به خودم اطمینان دادم که کلکی نمی تواند در کار باشد و هدفش فقط و فقط خیر و کمک من می باشد چرا که او یک پزشک است و اشاره کند بهترین ها تحت اختیار او قرار می گیرند اصلاً... از کجا معلوم شاید نقش یک پزشک را بازی می کند تو از کجا می دانی که او واقعاً یک پزشک است. دیوانه مگه عقل نداری کمی عاقلانه تر فکر کن. مبادا بری و بلایی بر سرت بیاورد اون موقع است که دیگه جنازه ات را هم پیدا نمی کنند. محکم زدم توی گوش خودم از شدت درد به خودم آمدم صورتم داغ شده بود بیدار بودم اما آنقدر با خودم کلنجار رفته بودم که احساس می کردم تمام این ها خواب و کابوس بوده است. با تمام خستگی که بر فکر و روانم وارد شده بود تصمیم قطعی گرفتم که خود را رأس ساعت مشخص شده بر سر قرار برسانم سرم را روی زانوهایم گذاشته و در هاله ای از غم چمباتمه زدم و آرزو می کردم که در قرارگاه مشکل حادی برایم پیش نیاید مردی بود بیگانه که هیچ گونه شناختی از وی نداشتم اما آنقدر در دنیای یأس و ناامیدی گم بودم که او را فرشته نجات خود می دانستم و به این امر راضی نمی شدم که او را از دست بدهم. آن ساعات باقی مانده را تا لحظه قرار با احساسی دگرگون شده و با خاطره شیرین دیدار آشنایی با دکتر پویا و خبر خوش دکتر در مورد کار دوباره سرم را روی بالش قرار دادم و در حالیکه برای قلب شکست خورده خود می گریستم به خواب رفتم. هوا کاملاً روشن شده بود با اولین تابش اشعه خورشید از خواب برخاستم و آماده برای رفتن شدم این لحظه را بهترین لحظه زندگیم می دانستم سرور و شادی که از داخل آتش بر جانم افکنده بود و دیگران شاهد دیدن آن نبودند.
غرولندهای عمه خانم را می شنیدم که "باید صبحانه را آماده کنه تا ما بخوریم." اما من با عجله از خانه خارج شدم دو تا نان سنگک داغ خریده و به خانه آوردم خیلی سریع چند عدد تخم مرغ نیمرو کرده و عمه خانم، نگین و ندا را برای صرف صبحانه صدا زدم.
- به به امروز مهمون مروارید خانم شدیم پول از کجا آوردی خرید کردی.
اما من جوری وانمود می کردم که متوجه حرفهای او نشده ام مشغول خوردن نیمرو شدم تعادل روحیم را از دست داده بودم و اصلاً روی پاهایم قرار نداشتم از خداوند به خاطر روزی خوبی که برایم مقدر کرده بود تشکر کردم. در جمع آوری صبحانه به عمه خانم کمک کردم اما از شانس و اقبال بد من لیوان از دستم افتاد و شکست که ناگهان هوای خانه ابری شد آنچنان که صدای غرشش تمام محله را در بر گرفته بود:
- آی دختره ولگرد به مفت خوری عادت کردی آره. عادت کردی مفت بخوری و ول بگردی اصلاً نمی دونی که زندگی چیه و از کجا مهیا می شه.
تنم مثل بید می لرزید صدای ضربان قلبم را می شنیدم اما حرفی برای گفتن نداشتم:
- عمه، عمه جون به خدا از قصد نبود. حواسم نبود از دستم افتاد تازه من دنبال کار می گردم به محض این که رفتم سر کار اولین حقوقم را می دهم به شما و یا خودم واستون یک سری کامل لیوان می خرم.
که ناگهان دست عمه را دیدم عقب رفت و جلو آمد و به روی دهانم خورد و صورتم غرق به خون شد. تمام چشمانم را خون گرفته بود دیگر هیچ نفهمیدم صدای قار قار کلاغها از روی درخت بید مجنون داخل حیاط به گوش می رسید. یارای تکان خوردن نداشتم خون تمام صورتم را پوشانده بود از عمه و دخترهایش هم خبری نبود. خواستم از جا بلند شوم اما قادر نبودم دستهایم را ضامن پاهایم کردم و با تکیه بر دیوار بلند شدم داخل حیاط رفته و کنار حوض آب زیر درخت بید مجنون ایستادم عکس نحیف و رنجور خودم را همراه با آن صورت غرق به خون در آب مشاهده می کردم قطرات اشکم که گاهی موجی روی آب داخل حوض ایجاد می کرد تا نمایش صورت غرق به خونم را از من دریغ کند.
صورتم را شستم و وارد اتاق شدم خودم را در آئینه شکسته گوشه طاقچه نگاه کردم از خودم، از زندگی، از عمه و از عید نوروز که در پیش بود از همه و همه بدم می آمد دور چشمانم به کبودی می زد با فشاری که به صورتم وارد شده بود دندانم داخل لبم فرو رفته و پارگی شدیدی ایجاد کرده و باعث تورم شدید روی لبم شده بود به ساعت نگاه کردم پانزده دقیقه به ساعت یازده بود. خدای من تنها فرصت طلایی زندگیم از دست رفت. با عجله چادر بر سر گذاشتم و از منزل بیرون رفتم درست تا خیابان بنفشه می دویدم. در بین راه کمی نفس تازه می کردم و دوباره به دویدن ادامه می دادم چون می ترسیدم سر قرار نرسم و موقعیت را از دست بدهم آنقدر عجله داشتم و با تمام قدرت می دویدم که بعضی از تاکسی ها بوق می زدند و می خواستند مرا سوار کنند بعد از حدود نیم ساعت دوندگی به محل قرار رسیدم گلویم می سوخت و تند تند نفس نفس می زدم آب دهانم خشک شده بود داخل پارک شدم دکتر پویا را دیدم که روی نیمکت زیر درخت کاج نشسته بود امروز روز نسبتاً سردی بود او دستهایش را به هم می مالید با بخار دهانش آنها را گرم می کرد.