فصل 30


استاد سمیعی گفت کبریا اگر با این وصلت موافقی، از نظر من بازگشت تو به ایران برای مدتی کوتاه اشکالی ندارد.
عمه گفت: ولی از این به بعد همیشه حواست را جمع کن تا هیچ گاه در زندگی بی گدار به آب نزنی. حالا جواب تو چیست؟ به خواستگاری ما جواب مثبت می دهی یا نه؟
سرخ شدم، دستهایم را در هم گره زدم، به استاد نگاه کردم با نگرانی نگاه می کرد، به او خندیدم و گفتم: استاد بزرگتر من است و همین طور شما عمه جان، شما باید جای خالی پدر و مادر را برایم پر کنید.
پس اول به نام خدا و دوم با یاد عزیزان به خاک رفته ام و سوم با اجازه استاد و شما، خواستگاری شما را می پذیرم و جواب مثبت می دهم.
عمه از خوشحالی جیغی کشید و استاد هم دست زد. فرساد در را باز کرد و به من نگاه کرد. ماری هم آمد تا ببیند چه خبر است؟ استاد سمیعی با چشمانی اشک آلود از جای برخاست و فرساد را در آغوش گرفت و گفت: پسرم این وصلت خجسته را به تو تبریک می گویم. کبریا از این به بعد عروس ما است.
فرساد لبخندی زد و در آغوش پدر گریست، عمه به ماری گفت، شیرینی بیاورد. فرساد اتاق را ترک کرد و ما از پنجره اتاق دیدیم که بر لب باغچه نشسته است.
همه شیرینی خوردیم. من یک شیرینی برداشتم و از در اصلی وارد حیاط شدم، کنار فرساد نشستم و شیرینی را جلوی دهانش گرفتم، به صورتم نگاه کرد و گفت: عزیزم تو هم شیرینی خورده ای؟ سرم را به نشان عشق و وصلت بر روی شانه اش گذاشتم و گفتم: آری و از این همه لطف تو ممنونم.
سرش را بر سرم تکیه داد و گفت: کبریا اگر تو به ایران بازگردی، من می میرم. من به تو گفته ام که دیگر طاقت یک لحظه دوری تو را ندارم ولی تو باور نمی کنی.
گفتم: من واقعاً متأسفم، امیدوارم در زندگی آن قدر همسر خوبی برایت باشم. که مرا به خاطر اشتباهم ببخشی.
ـ نه این طور نگو، من تو را مقصر نمی دانم. حرفهایی که از پدر و مادر درباره ی کامیار شنیده ام باعث شده به کلی از او بیزار شوم. ولی خوشحالم که متوجه شدی و می خواهی جبرانشان کنی! ولی هنوز نمی توانم خود را راضی کنم که تو حتی برای یک روز به ایران برگردی.
ـ بهتر نیست، شما هم با من بیایی؟ اصلاً خودت در نامه نوشته بودی که اگر من این جا را دوست نداشته باشم با من به ایران برمی گردی!
ـ کبریا، من هرگز به تو دروغ نگفته و نمی گویم. اگر تو نخواهی در این جا زندگی کنی حاضرم با تو تا کره ی مریخ هم بیایم. اما من هم در این جا مشکلی دارم.
ـ می توانم مشکل تو را بپرسم؟
ـ بله، حتماً، بلند شو با هم قدم بزنیم تا هم محوطه حیاط و باغچه را نشانت بدهم و هم مشکلم را به تو بگویم.
دست در دست هم وارد حیاط شدیم. حیاط بزرگ بود و ساختمان خانه ویلایی در وسط باغ قرار داشت. حیاط با نرده های چوبی بسیار زیبا و سفید حصار کشیده شده بود و سنگفرشی که از مسیر ورودی باغ تا ورودی داخل خانه ادامه داشت جلوه ی زیبایی به باغ داده بود.
فرساد گفت: من نخواستم به کمک بورسیه درس بخوانم و متعهد شده ام در شرکتی که هنگام تحصیل مرا تأمین می کرد مدت 10 سال کار کنم و الان سال سوم کارم در شرکت است. آنها در مدت تحصیل مرا خوب حمایت کردند. چون یکی از باهوشترین دانشجویان تورنتو در رشته زمین شناسی و ژئوفیزیک بوده ام. مرا برای برگزاری کنفرانس به بسیاری از نقاط اروپا و آمریکا فرستاده اند و احتمالاً سفرهایی هم به آسیا خواهم داشت.
من به مدت 7 سال دیگر در خدمت آنها هستم، امیدوارم که تو هم وضع مرا درک کنی.
سکوت کردم و گفتم: یک همسر خوب باید بتواند با شرایط کاری همسرش کنار بیاید آن هم همسر مهربان و عزیزی مثل شما.
با شادی خندید و فریاد زد: خدایا شکر من دیگر همسر خوبی به نام کبریا دارم، دستم را محکم گرفت و مرا دوان دوان به طرف باغ برد. نفس نفس می زدم قدرت پاهای او را نداشتم که مثل او بدوم، ایستادم تا نفس تازه کنم دوباره دستم را گرفت و دوان دوان رفتیم تا به یک برکه رسیدیم، آنقدر زیبا بود که احساس کردم به تماشای تابلوی نقاشی ایستاده ام.
گلهای نیلوفر در کنار برکه روییده بودند و در آب برکه قوهای زیبایی به این طرف و آن طرف می رفتند، فرساد گفت: وقتی دلم می گیرد به این جا می آیم تا ماهیگیری کنم، تمام این درختان، این برکه ی زیبا و این خانه و حتی این قوهای زیبا تو را می شناسند و با نام کبریا آشنا هستند من همیشه در تنهائیم از تو برای آنها بسیار گفته ام، حال تو را آورده ام تا خلوتگاه مرا از نزدیک ببینی.
خنده ام گرفت، خیلی خوشحال بودم، به آب برکه نگاه کردم چه شفاف و تمیز بود. ناگهان فرساد مرا در آب برکه انداخت هر دو می خندیدیم، دستش را به طرفم دراز کرد تا کمکم کند و از آب بیرون بیایم اما من با تمام قدرت او را به داخل آب کشاندم. به هم آب می پاشیدیم و می خندیدیم، خسته شدیم از آب بیرون آمدیم لباسهایمان خیس خیس بود، فرساد گفت: مجبوریم قدم زنان به خانه برگردیم تا سرما نخوریم. پس از رسیدن هر یک به اتاقهای خودمان رفتیم تا لباسهایمان را عوض کنیم.
وارد اتاق شدم، خیلی زیبا بود وسایل اتاق همه سفید و صورتی بود.
فرساد دو مشت محکم بر دیوار اتاق کوبید. خنده ام گرفت، حاضر بودم، من هم دو مشت محکم بر دیوار اتاقش کوبیدم و از اتاق خارج شدم، به پذیرایی آمدم. دوست داشتم طبقه ی بالا را هم ببینم، پذیرایی، اتاق بزرگی بود. بوفه ای پر از چینی های زیبا و کریستال های گران قیمت در گوشه ای از پذیرایی به چشم می خورد. تلوزیون هم در طرف دیگر قرار داشت فرساد وارد اتاق شد.
به او گفتم: خانه ات خیلی زیباست.
ـ خانه ی تو نه خانه ی ما. سرش را رو به بالا گرفت، خندیدم و گفتم: بله، خانه ی ما زیباست، دوست دارم همه جا را ببینم.
ـ هنوز همه جا را ندیده ای، بیا جاهای دیگر را نشانت بدهم.
با تعجب به دنبالش راه افتادم. در وسط پذیرایی، میز و صندلی های غذاخوری چیده شده بود. در کنار دیواری ایستادیم با فشار یک دستگیره دیوار به حالت کرکره جمع شد و یک سالن زیبا با دیوارهای شیشه ای نمایان شد.
یادم آمد که از بیرون خانه، قسمتی از ساختمان را دیده بودم که شیشه ها و مورب بودن آن قسمت نظرم را بسیار جذب کرده بود. داخل آن جا از بیرون دیده نمی شد. حالا فهمیدم که این سالن همان ساختمان مورب است. سالنی نیم دایره و زیبا که وسط آن استخری کوچک ساخته شده از کاشیهای سفید و آبی با نقشهای ماهی به روی آنها وجود داشت. دور تا دور استخر مبل چیده شده بود. سالن بسیار زیبایی بود.
فرساد گفت: با کمک پدر و مادر و وامی که از شرکت گرفتم و با پولهایی که پس انداز کرده بودم، توانستم این خانه را بخرم. به فرساد گفتم: چرا دیوار این جا را باز نمی گذارید، اینجا خیلی روشن تر از پذیرایی است و روشنی باعث روشنی حال و پذیرایی می شود.
گفت: تا به حال به آن فکر نکرده بودم. از حالا به بعد دیوار را نمی کشیم، خوب است؟
با هم به طبقه ی بالا رفتیم. در آن جا 3 اتاق زیبا قرار داشت که از آن جا شهر دیده می شد. خانه فرساد در حاشیه شهر تورنتو بر روی بلندی قرار داشت. به خاطر همان می توانستیم به قسمت هایی از شهر مسلط باشیم. از اتاق وسط، خانه ی فرشاد معلوم بود و از اتاق آخر که رو به راهروی پایین قرار داشت می توانستیم باغ پشت خانه و برکه ای که در دل باغ نهان شده بود را ببینیم. اتاقهای بالا با موکت زرشکی فرش شده بود. پنجره ها با پرده هایی از تور سفید و پارچه های زرشکی پوشیده شده بودند.
در اتاق رو به شهر کتابخانه ای زیبا و بزرگ به رنگ زرشکی با چند میز و صندلی برای مطالعه، قرار داشت. در اتاق مقابل برکه، علاوه بر یک پیانوی بزرگ، آلات موسیقی دیگری هم به چشم می خورد. فرساد گفت: کبریا وقتی پدر به این جا آمد، تصمیم گرفتم این اتاق را برای او آماده کنم تا سرگرم کار شود و فکر نکند بازنشسته شده است. در اتاق رو به خانه ی فرشاد هم یک تخت ، کمد و یک میز آرایش قرار داشت. حمام و دستشوئی جداگانه تمیزی هم در آن طبقه وجود داشت. اتاقها با موکت و سالنها با پارکتهای زیبا فرش شده بودند، خانه بسیار تمیز و زیبایی بود. به پایین برگشتیم. ناهار آماده شده بود. پس از خوردن غذا استراحت کردیم. می خواستیم عصر برای برپایی مراسم برنامه ریزی کنیم.
بیدار شدم و به پذیرایی آمدم. هیچ کس جز ماری در آن جا نبود. به او خندیدم و او هم با مهربانی دستی بر بازوی من زد. به طرف سالن رفتم. از پنجره به تماشای باغ ایستادم. پس از چند دقیقه فرساد آمد و گفت: عزیزم تو این جا هستی؟ در اتاقت نبودی نگران شدم.
ـ عمه و استاد کجا هستند؟
ـ در اتاقشان، همه منتظر بودیم تا شما از خواب بیدار شوید، دوست نداری پیش ما بیایی کبریا خانم؟
ـ با کمال میل، چرا که نه، بهر است زودتر برویم.
همه در اتاق حضور داشتند. حتی هلن، دریا و فرشاد. از دیدنشان خوشحال شدم در کنار فرساد نشستم.
استاد گفت: کبریا ما تصمیم گرفته ایم که در تعطیلات هفته ی آینده جشن ازدواج تو و فرساد را بر پا کنیم. می توانید تا روز شنبه تمام خریدها را بکنید و برای جشن آماده شوید. نظر خودت چیست؟
لبم را گزیدم، دستپاچه شده بودم،فرساد با لبخندی مرا نظاره می کرد.
ـ من حرفی ندارم، ولی اگر اجازه بدهید، مراسم ازدواج بماند برای پس از سالگرد پدر و مادر.
فرساد با تعجب نگاهم کرد و گفت: کبریا!...
متأسفم، منظورم این نیست که مراسم رسمی صورت نگیرد. موافق هستم که با یکدیگر عقد کنیم تا مطمئن باشیم که ما دو نفر به یکدیگر تعلق داریم اما نمی خواهم مراسم جشنی برپا شود.
من به ایران بازمی گردم، کارهایم را انجام می دهم و مراسم سالگرد پدر و مادر را برگزار می کنم و قول می دهم به زودی برگردم تا زندگی مشترکمان را شروع کنیم.
فرساد آهی کشید و گفت: مثل این که بخت با ما یار نیست و از اتاق خارج شد.
ناراحت شدم، عمه گفت: کبریا اگر تو به ما جواب مثبت دادی، دیگر برایت چه فرقی می کند که عقد فرساد بشوی، یا با او ازدواج کنی. به هر حال از همان روز شما زن و شوهر هستید.
فرشاد گفت: بهتر است ما مراسم را برگزار کنیم و پس از آن دیگر خودتان می دانید از کی و چگونه زندگی مشترکتان را آغاز کنید، هلن از فرشاد گزارش جلسه را پرسید و فرشاد به او توضیح داد. هلن رو به من کرد، و به انگلیسی جملاتی گفت و فرشاد برایم معنی کرد: کبریا بهتر است کمی بیشتر به فکر فرساد باشی. او روزها و شبهای زیادی را به امید دیدار تو پشت سر گذاشته است. او راضی نیست تو تنها به کشورت باز گردی و دوست دارد همیشه همراه تو باشد. سعی کن که تو هم با او مهربانتر باشی و قدر موقعیت خودت را بدانی.
حرفهای هلن به دلم نشست اما مرا به فکر فرو برد، او خیلی رک و صمیمی سخن گفته بود. انگار می خواست بگوید کهمن قدر عافیت را نمی دانم، شاید هم او درست می گفت.
بلند شدم و گفتم: بسیار خوب، پس اجازه بدهید با فرساد صحبت کنم و تا یک ساعت دیگر خبر قطعی را به شما می دیهم. از اتاق خارج شدم تا فرساد را بیایم، استاد سمیعی هم بلند شد و گفت: کبریا، صبر کن می خواهم با تو صحبت کنم. از در آشپزخانه وارد حیاط شدیم.
استاد یه من گفت: کبریا! دخترم من میهمان شماها هستم، کاری نکن که با خیالی ناراحت از نزدتان بروم. تو قول داده ای که با فرساد ازدواج کنی. او پسر پیمان شکنی نیست و قول داده است که تو را خوشبخت کند. پس چرا تو به او اهمیت نمی دهی و ناراحتش می کنی؟
جوابی برای گفتن نداشتم. استاد با چشمانی پر از اشک از من خواسته بود اجازه دهم مراسم ازدواج ما برگزار شود، تا او هم به آرزویش برسد. پذیرفتم و با اجازه ای او به دنبال فرساد رفتم، فرساد در خانه نبود، در باغ هم نبود. حس کردم به کنار برکه رفته است. به طرف برکه به راه افتادم، نمی دانم چرا در برابر سخنان منطقی آنان مقاومت می کردم، در صورتی که می دانستم این کار بیهوده است.
به کنار برکه رسیدم، فرساد روی تخته سنگی نشسته و سرش را بین دستانش گرفته بود و به آب نگاه می کرد. کنارش رفتم و به او گفتم: اگر بخت با تو یار نیست من که با تو یارم! نگاهم کرد و لبخند سردی بر لبانش نشست.
گفتم: می توانم وارد تنهایی تان بشوم؟ دستم را گرفت و در کنار خود نشاند، چند دقیقه ای سکوت کردیم و به صدای آب برکه گوش دادیم و شنای مرغابیها و قوهای زیبا را تماشا کردیم.
فرساد آهی بلند کشید و گفت: تو هنوز دلت در ایران است؟
نگاهش کردم. دوباره گفت: اگر فکر می کنی نمیتوانی از آن دل بکنی به من هم بگو تا بروم تارک دنیا شوم، من همسری می خواهم که در زندگی با من، هیچ گاه به فکر عشق از دست رفته اش نیفتد. فکر نکنی من نسبت به تو بدبینم نه! عشق و عاشقی حق توست و من متأسفم که یک بار در عشق شکست خورده ای، ولی تکلیف دل من چیست؟ تو قبول کردی که همسر و مونسم باشی، گناه من چیست که عاشق تو شده ام؟ چند سال به پایت صبر کردم. چه شبها که خدا خدا کردم. چه روزها که از ته دل نام تو را فریاد کردم.
حالا چرا باید سرنوشتم این طور باشد، کسی که گفته مرا می خواهد اما تن به ازدواج با من ندهد و فقط از من نامی به نشان داشته باشد! چرا؟
حس کردم از من بسیار ناراحت شده، از خودم بدم آمد. بلند شدم و به سمت چمنها رفتم. نشستم و گفتم: فرساد من هرگز دلم در نزد او نیست. بله دلم در ایران است. در آن خانه، پیش پدر و مادرم، در خیابانها و شهرهای ایران. ولی دلم اسیر آن که تو فکر می کنی نیست. دوست ندارم مرا به خاطر عشق گذشته ام سرزنش کنی و با کوچکترین مشکل بین ما آن را به یادم بیاوری و مرا مؤاخذه کنی. عاشق شدن، هرگز گناه نبوده و من هیچ گاه عشق خود را آلوده ی گناه نکرده ام. به خدا چه شبها و روزها، پس از این که نامه ات را خواندم به ازدواج با تو فکر می کردم با خود و خدای خود می گفتم که ای کاش، از اول دل به تو داده بودم و دل را اسیر آن عشق نافرجام نمی کردم.
من دوست داشتم که اولین عشق برایم آخرین عشق هم باشد. ولی خداوند صلاح ندانست. ای کاش که از اول تو جای او بودی.
من همیشه با سادگی زندگی کرده ام و از تو هم هیچ توقعی ندارم، فقط توقع من از تو این است که همیشه، همه جا و در همه حال به من اعتماد داشته باشی. اخلاق تو برای من درس و الگوست و من درس زندگی را در دانشگاه زندگی با تو می آموزم. هر زن در ابتدای زندگی مانند خمیری است که با فراز و نشیب های زندگی شکل می گیرد، اگر تو، آن مردی که من می خواهم نباشی دیگر حتی نفس کشیدن هم به دردم نمی خورد. پیش او آمدم و دستم راروی پاهایش گذاشتم و گفتم: فرساد، من هرگز تحمل شکست دوباره را ندارم. هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و من حاضرم به زودی به ایران بازگردم و به دنبال بدبختیهایم بروم! من از این که تو با آن جمله، اتاق را ترک کردی و به حضار نشان دادی که نمی توانی احساست را کنترل کنی، ناراحتم و می خواهم تکلیف خود را بدانم. بلند شدم و رو به برکه ایستادم، اشک از چشمانم بر روی آب برکه می چکید. نمی خواستم باور کنم که برای عشقی پوچ به این طرف دنیا آمده ام. این عشق صمیمی باید معنی و مفهوم هم داشته باشد. فرساد از جای برخاست، با تعجب نگاهم می کرد، اشکهایم را پاک کرد و گفت: کبریا، عزیزم تو داری گریه می کنی؟ من نمی خواهم تو را این گونه ببینم، یعنی تو آن قدر مرا دوست داری که به خاطر آینده مان، به خاطر من اشک می ریزی؟ تو را به خدا بس کن، من طاقت ندارم. بابت آنچه هم گفته ام حاضرم در حضور همه از تو معذرت بخواهم، می دانی کبریا، تا لحظه ای که تو بله عقد را بگویی، خیالم راحت نمی شود. نمی دانم چرا حالا که در کنارم هستی، بیشتر دلهره دارم ولی خواهش می کنم هر عیبی در رفتارم دیدی، به من تذکر بده. من از محبت تو نسبت به خودم خوشحال و سپاسگزارم. من حاضرم به خاطر تو هر کاری انجام بدهم. حالا فهمیدم که مرا دوست داری!
خندیدم و گفتم: ساعت خواب!
ـ الحق که فهمیدی، هنوز در خواب هستم! دستم را گرفت تا به سمت خانه برویم، دستش را کشیدم و گفتم: صبر کن می خواهم با تو کمی صحبت کنم، بعد به خانه برویم.
ـ بسیار خوب، هر چه می خواهد دل تنگت بگو!
خندیدم و گفتم: فرساد ما تا آخر هفته به عقد هم در می آییم، استاد برای برگزاری مراسم ازدواج پافشاری می کند. بسیار خب، من هم قبول دارم که یکباره جشن ازدواج را برپا کنیم. ولی از تو خواهشی دارم. فرساد لبخندی از شعف بر لبانش نشست و گفت: هر چه می خواهی بگو، من قبول دارم. با خجالت گفتم: ما جشن ازدواج را بر پا می کنیم و به عقد هم در می آییم و به قول فرشاد از آن روز من و تو زن و شوهر یکدیگریم ولی...
فرساد مرا نشاند و خودش هم روبرویم نشست و گفت: کبریا از چه چیزی خجالت می کشی؟ خوب بگو تا من هم بدانم، خواهش می کنم.
ـ من آمادگی ازدواج رسمی را ندارم! (سرم را به زیر انداختم)
ـ منظور تو را نمی فهمم؟ یعنی چه؟ مگر تو راضی نیستی ما همسر یکدیگر باشیم؟
ـ چرا موافقم، من همسرت هستم ولی تا وقتی که آمادگی ازدواج و زناشوئی را داشته باشم. من سالی سخت و دشوار را پشت سر گذاشته ام، دلم نمی خواهد همسری با ذهنی خسته داشته باشی!
ـ حالا منظورت را فهمیدم، پس چرا تن به ازدواج و یا عقد می دهی؟
ـ برای این که می خواهم خیالم راحت باشد که ما متعلق به یکدیگر هستیم. می دانم اگر ما رسماً ازدواج کنیم، دوست دارم خیلی زود صاحب بچه بشوم، ولی هنوز آمادگی آن را ندارم، هنوز باور نکرده ام که می خواهم زن یک مرد باشم.
سرش را پائین انداخت و گفت: اگر ما فقط اسمی زن و شوهر باشیم، کفاف وظایف همسری را می دهد؟ آن هم به قول خودت تو مجبوری به ایران بازگردی و من دوباره در انتظار بمانم.
وسط حرفش پریدم و با نگرانی گفتم: فرساد اگر تو از ته قلب من را دوست داشته باشی با اطمینان حرفم را قبول می کنی! من پس از مراسم ازدواج، هرگز حاضر نیستم، دیگری را بازیچه قرار بدهم. تو دیگر از امروز همسر من هستی چه برسد زمانی که دیگر پیوند خدایی داشته باشیم. فقط تا پس از سالگرد فوت پدر و مادر از تو می خواهم که این وضع را تحمل کنی! خواهش می کنم، بگذار من هم با روحیه ای شاد و وجدانی آسوده، همسر تو شوم. من عزادار هستم و هنوز یک سال هم از فوت عزیزانم نگذشته است! دوست دارم، احساس مرا درک کنی. محکم بر روی دستم زد و گفت: باشد، تو را درک می کنم. ولی پس از مراسم ازدواج ، ما باید با هم باشیم، در یک اتاق زندگی کنیم آن وقت باید چه کنیم و چه بهانه ای بیاوریم؟
گفتم: تمام این ها قابل حل است، کسی چه می فهمد بین ما چه می گذرد. ما واقعاً همسر یکدیگر می شویم ولی چرا باور این مسأله، برای تو دشوار است؟ چرا باید عشق زن و شوهری را فقط در هوی و هوس دید؟
خندید و گفت: باشد من آن قدر تو را دوست دارم که حرفهایت هم برایم قابل قبول است ولی بدان که با دل من چه می کنی.
با هم به خانه باز گشتیم، قرار شد که مسأله ی ازدواج را قطعی کنیم اما کسی از تصمیم های بعدی ما خبردار نشود. وارد خانه شدیم. همه در پذیرایی نشسته بودند.
فرساد گفت: پدر، مادر، من و کبریا تصمیم گرفته ایم در تاریخی که تعیین کرده اید با هم ازدواج کنیم و زندگی سالم و شیرینی را آغاز کنیم.
همه از خوشحالی برای ما دست زدند. شام را در کنار هم خوردیم و قرار شد فردا صبح برای خرید به شهر برویم.


فصل 31


شهر قشنگ و زیبا بود. به همراه من و فرساد، عمه، هلن و دریا هم آمده بودند، عمه به زور مرا در کنار فرساد در جلوی ماشین نشاند. در راه ناخودآگاه به فکر آن شب افتادم که کیمیا قبل از ورود من به ماشین، جلو کنار کامیار نشسته بود. ناگهان صدای فرساد مرا به خود آورد نگاهش کردم و خندیدم، پرسید: چه شده چرا رنگت پریده است؟ چرا در فکری؟
گفتم: چیزی نیست، از این که به خرید ازدواجم می روم، خوشحالم.
عمه گفت: بهتر است اول از حلقه شروع کنیم، موافقید؟ ناگهان موضوعی به یادم آمد. به کنار عمه رفتم و در گوشش گفتم: عمه من به دلایلی که برایتان گفته ام، پول زیادی ندارم تا برای فرساد خرید کنم. واقعاً شرمنده ام.
فرساد با نگرانی ما را نگاه می کرد. می خواست بداند که چه به هم می گوییم. عمه خندید و گفت: فرساد از اول هم نمی گذاشت که تو برای خرید به پولهایت دست بزنی، به فرساد نگاه کردم، سرش را تکان داد و خندید و گفت: دختر خجالت بکش، بهتر است مشغول خرید شویم.
به یک جواهر فروشی رفتیم. یک حلقه ی ساده انتخاب کردم که روی آن یک نگین بسیار کوچک سفید قرار داشت. بسیار ارزان قیمت بود، فرساد تعجب کرد و گفت: من تو را به بهترین جواهر فروشی شهر آورده ام که تو این را انتخاب کنی؟ مثل این که خجالت می کشی؟
گفتم: نه، به نظر من حلقه باید ساده و ارزان باشد تا هنگام تنگدستی، برای فروش آن وسوسه نشوی چرا که حلقه نمادی از ازدواج است و باید تا آخر عمر در دستهای زوجین باشد.
فرساد با لبخندی، رضایت قلبی اش را اعلام کرد و آرام گفت: کبریا، عزیزم، اعتقاداتت هم مثل خودت زیبا و دوست داشتنی است. پس من هم به حرمت اعتقاد تو یک حلقه مثل حلقه تو انتخاب می کنم. ساده و ارزان، اما می خواهم برای تو یک سرویس جواهر گرانقیمت انتخاب کنم، چطور است؟
خندیدم و گفتم: باشد، در این مورد نظری ندارم و با تو موافقم!
پس از خرید حلقه، فرساد سرویس جواهری برایم خرید. که چشم بیننده را به خود خیره می کرد، هلن با تعجب به خرید های ما نگاه می کرد، به فرساد چیزهایی می گفت، فرساد به مادر گفت: مادر هلن می گوید ای کاش مادر وقت ازدواج من هم در این جا حضور داشت. تا برایم چنین خریدی می کرد.
مادر گفت: من هنوز هم حاضرم برایش چنین خریدی کنم. همه خندیدیم و به فروشگاهی که لباس عروس داشت رفتیم. آن جا آن قدر بزرگ بود که انتخاب را برای ما دشوار کرده بود! لباسهای بسیار زیبایی داشتند، فرساد گفت: کبریا اگر موافق باشی من لباس را انتخاب می کنم.
گفتم: باشد، خوشحال می شوم. دلم می خواست ببینم چگونه لباسی را انتخاب می کند.
او لباسی ساده و زیبا را انتخاب کرد. یک لباس پرنسسی زیبا با یک تاج ساده و تور بلند، فرساد با شوق و ذوق عجیبی خرید می کرد. عمه گفت: کبریا بهتر است قبل از خارج شدن از مغازه، یک بار لباس عروس را تن کنی، تا ببینیم مشکلی نداشته باشد. قبول کردم، لباس عروس را بر تن کردم، چقدر زیبا بود، ناخودآگاه به یاد حرف پدر افتادم، که می گفت: کبریا در روز عروسیت اگر زنده بودم، باید اولین کسی باشم که ترا می بیند حتی قبل از داماد می خواهم از عروس شدن دخترم لذت ببرم و حس کنم به آرزویم رسیده ام.
اشک از چشمانم جاری شد. ای کاش پدر مادر هم امروز با من بودند، عمه در اتاق پرو را باز کرد و متوجه شد که گریه می کنم.
با تعجب پرسید چه شده، عزیزم چرا گریه می کنی؟
فرساد دوید و وارد اتاق شد و گفت: چه شده، اگر خوشت نیامده یکی دیگر انتخاب کن!
به دیوار تکیه دادم و گفتم: نه، من...نتوانستم بقیه حرفم را بزنم شاید یک ربع تمام اشک می ریختم، صاحب فروشگاه با تعجب برایم یک لیوان آب آورد و با کمک دستیارش لباس مرا مرتب کردند عمه، هلن و فرساد لباس را تن من دیدند، همگی پسندیده بودند. فرساد با نگرانی پرسید: کبریا چه شده، نکند دلت از چیزهایی که خریده ایم راضی نیست؟، بگو چه کار کنم، بهتر است؟
گفتم: به یاد پدر افتادم، همیشه آرزو می کرد اولین کسی باشد که مرا قبل از همسرم در لباس عروسی ببیند. فرساد هم ناراحت شد و گفت: عزیزم من هم با تو همدردم. ولی نمی شود تو با دیدن هر چیزی به یاد آنان بیفتی و خود را ناراحت کنی.
بی اختیار در آغوشش رفتم. مرا برای اولین بار چنان در آغوش گرمش جای داد که احساس کردم، محبت بی ریای او در فلبم رخنه کرد. عمه و هلن خارج شدند، با خوشحالی از آغوش او جدا شدم.
خندید و گفت: هنوز خریدمان تمام نشده بانوی قشنگم، پس اشکهایت را پاک کن تا برویم. یکی از فروشنده ها به کمکم آمد تا لباس را در آورم. فرساد از نگاهم فهمید که باید از اتاق خارج شود.فرساد حتی یک دقیقه هم دستم را رها نمی کرد، احساس کردم عاشقش هستم و او را مسبب خوشبختی ام دانستم.
چند دست لباس زیبا، خریدیم. بعد با خستگی گفتم: عمه و هلن خسته شده اند. به خصوص که دریا در آغوش هلن به خواب رفته است بهتر است برگردیم و یک روز دیگر بیاییم. فرساد گفت: یک روز دیگر نه، همین فردا، ما فرصت زیادی نداریم.
عمه گفت: فرساد جان، از فردا خودت با کبریا برای خرید بیایید. چون خریدهای مهم را انجام داده ایم. فقط باید از آرایشگاه نوبت بگیرید که آن هم باید با هلن بروید. اگر لازم شد من هم می آیم. فرساد انگار از خدا خواسته بود گفت: بله مادر، حق با شماست. من و کبریا از فردا با هم به خرید می آییم و مزاحم شما نمی شویم.
خریدها را در صندوق عقب گذاشتیم و راهی خانه شدیم. در راه فرساد آن قدر با ما شوخی کرد و آن قدر خندیدیم که ناراحتی های من از یادم رفت. به خانه رسیدیم، شام حاضر بود، استاد سمیعی و فرشاد به انتظار ما نشسته بودند. فرساد خریدها را یکی یکی به آنها نشان داد. استاد سمیعی از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. فرشاد هم خوشحال و خندان بود. تازه یادم افتاد که هنوز سوغاتی هایی را که از ایران به همراه آورده بودم را به آنها تقدیم نکرده ام. به اتاقم رفتم، فرساد به دنبالم آمد و گفت اگر چیزی لازم داری یا کمکی می خواهی، در خدمت هستم. کادوها را به دستش دادم و گفتم: فراموش کرده بودم، این ها را به شما هدیه بدهم، کادوها را به همه دادم و آنها خوشحال و راضی از من تشکر کردند. برای هلن گردنبندی از طلا و مروارید خریده بودم. آن قدر خوشحال شد که نمی دانست چگونه تشکر کند. چند سوغاتی اضافه هم خریده بودم تا اگر با کسی آشنا شدم، بتوانم به او هم هدیه بدهم. یک شال زیبا به ماری دادم و از زحماتی که برای ما می کشید تشکر کردم. برای فرسادیک ساعت مچی چرمی به همراه یک قواره کت و شلواری که مادرم برای دامادش کنار گذاشته بود، برده بودم. روی آن عطر خوشبویی گذاشته بودم.
فردا صبح من و فرساد برای ادامه خرید از خانه خارج شدیم. بهترین وسایل آرایشی و چند جفت کفش خریدم، دیگر من چیزی نیاز نداشتم و تصمیم گرفتیم در روزهای سه شنبه و چهارشنبه، لوازم مورد نیاز فرساد را بخریم.
برای شنبه صبح از آرایشگاه نوبت گرفتیم. سفارش کیک و وسایل پذیرایی هم داده شده بود. من هنوز هریسون را ندیده بودم. قرار بود در جشن ازدواج ما شرکت کند. جمعه دلهره عجیبی داشتم. دقیقاً یک هفته بود در کنار آنها بودم. از این که پدر و مادر هم در کنار ما نبودند، دلم گرفته بود. عمه وارد شد و گفت: ما فکر سفره عقد را نکرده بودیم، با ماری گشتیم تا وسایل آن را هم فراهم کردیم. به استاد سمیعی گفت: قرار بود شما و فرشاد با هم به انجمن ایرانیان مقیم کانادا بروید و از آقای شکوهی بخواهید که در مراسم عقد، خطبه را قرائت کند و سند ازدواج آنها را تنظیم کند، آیا از ایشان وقت گرفتید؟
استاد سمیعی نگاهی به فرشاد انداخت و گفت: خانم، ما را دست کم گرفته است. بله خانم تمام قرارها را گذاشته ایم. عمه با شادی فراوان رو به من گفت: کبریا جان، عزیزم، امشب زود استراحت کن تا فردا خسته نباشی.
به همه شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم. خوابم نمی برد، تخت در کنار پنجره قرار داشت. چشمانم را به آسمان دوخته بودم و فکر می کردم.
آرام در اتاقم باز شد، فرساد داخل شد، به کنارم آمد و به صورتم خیره شد.
به او گفتم: بنشین، هنوز خواب نیستم!
با تعجب گغت: چرا؟
ـ نگرانم!
ـ از چه چیز؟
ـ نمی دانم چرا دلهره دارم. آهی کشیدم.
گفت: انشاا... چیزی نیست از این که به هم می رسیم خوشحال باش، من که خیلی خوشحالم. اما من هم دلهره دارم، نمی دانم چرا؟
خندیدم و گفتم: چه تفاهمی، باید به آن بالید شب به خبر گفت و از اتاق خارج شد.
صبح عمه و فرساد من را تا آرایشگاه همراهی کردند. حدود 6 ساعت در آرایشگاه بودم. مراسم عقد رأس ساعت 4 بعد از ظهر انجام می شد. حق نداشتم تا لحظه ای که لباس عروس را تنم نکرده اند به آینه نگاه کنم.
پس از پوشیدن لباس عروس، مرا جلوی آینه بردند، حس کردم من آن کبریا نیستم خیلی عوض شده بودم. چقدر لباسها، تاج و آرایشم به من می آمد واقعاً که فرساد برایم سنگ تمام گذاشته بود. با تلفن همراه فرساد تماس گرفتم. فرساد جواب داد، سلام کردم و گفتم: فرساد جان من آماده شده ام، شما کی به دنبالم می آیید؟
ـ در راه هستم. مشتاقم که زودتر عروس قشنگم را ببینم. کبریا چطور شده ای؟
ـ هی، زیاد تغییر نکرده ام و خندیدم، خداحافظی کردم و به امید دیدارش نشستم!
از این که به شوخی به او گفته بودم، زیاد تغییر نکرده ام خنده ام گرفت. در صورتی که حتی خودم، خودم را نشناخته بودم. در اتاق انتظار عروسها نشسته بودم، شاید از تمام عروسهای آن جا زیباتر شده بودم. دامادها برای بردن عروسهایشان می آمدند. در میان آنها فرساد را دیدم. به دنبالم می گشت حتماً مرا نشناخته بود.
به طرف او رفتم و گفتم: فرساد مرا نشناختی؟
چشمانش باز شد و با دقت مرا نگاه کرد و گفت: خدایا چه می بینم. چقدر زیبا شده ای؟
خندیدم، دستم را گرفت و از آرایشگاه خارج شدیم. فرساد هم زیبا شده بود. فرساد یک حالت عجیب داشت و انگار دوست داشت گریه کند. فیلمبردار هم دائماً با ما بود تا لحظه های شیرین و خوش ما را به تصویر بکشد. ماشین را فرشاد خیلی زیبا و ساده طبق رسوم ایرانیها تزئین کرده بود. خوشحال سوار شدیم و به راه افتادیم.
فرساد مرا نگاه می کرد، ناگهان ترمز کرد، ماشین را متوقف کرد و رو به من گفت: کبریا حالا باور می کنم که خوشبخت ترین مرد روی زمینم. چون همسری مهربان و لایق مثل کبریای قشنگم دارم. دستهایم را در دستش گرفت و به روی آنها بوسه زد. گرمای اشک چشمانش را روی دستانم حس کردم، بغض راه گلویم را گرفته بود. گفتم: فرساد خواهش می کنم، امشب گریه نکن. دیوار دل من امشب نازک تر از زمانهای دیگر است. می خواهم امشب با یاد عزیزانم خوش باشم ولی گریه نکنم و می خواهم تو قوت قلب باشی!
خندید و گفت: قبول است پس پیش به سوی خوشبختی.
به سالن رسیدیم. عمه و استاد، همچنین فرشاد و هلن جلوی در به انتظار ورود ما ایستاده بودند.
فرساد نگه داشت و مرا از ماشین پیاده کرد. دست در دست هم به طرف آنها به راه افتادیم. همه با تعجب به من نگاه می کردند. وقتی نزدیک آنها شدیم، عمه صورت مرا در دستانش گرفت و گفت: کبریا عزیزم چقدر زیباتر شده ای. ما همه منتظر چنین روزی بودیم، امیدوارم که با هم خوشبخت باشید. عمه و استاد از خوشحالی گریه می کردند. فرشاد هم خوشحال بود و همراه هلن به ما تبریک گفت.
جلوتر چند جوان را دیدم که به افتخار ورود ما دست می زدند، همه با تعجب به هردوی ما نگاه کردند و فرساد حرفهایی زدند. فرساد آنها را معرفی کرد: هریسون، تومی، جک و کارلوس که بعد از کارلوس هم همسرش جسیکا ایستاده بود. وارد اتاق عقد شدیم. از فرساد پرسیدم دوستانت به تو چه گفتند؛ خندید و گفت: آنها به من گفتند بی خود نبود که دیوانه شده بودی، حق داشتی!
خندیدم و آماده شنیدن خطبه ی عقد شدیم. آقای شکوهی خطبه را قرائت کرد، عمه به من گفته بود مثل رسم خودمان بار سوم، بله بگویم. تنم می لرزید، احساس عجیبی داشتم. در آینه روبرو نگاه کردم. ناگهان در کنار خود کامیار را دیدم، دقیق تر نگاه کردم، آری خودش بود، فکر کردم شاید اشتباه دیده ام، چشمانم را بستم، دوباره در آینه نگاه کردم، آری خودش بود در کنارم نشسته بود، به دستانش نگاه کردم، سرم گیج می رفت، یخ کردم و دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.
آرام چشمهایم را باز کردم، شاید خواب می دیدم، شاید روز عروسی من با کامیار بود و همه این ها خیال پردازی بود. عمه را دیدم، نگران مرا نگاه می کرد، گفت: دخترم چه شده؟
گفتم: عمه، من کجا هستم؟ خوابم یا بیدار؟
عمه با نگرانی گفت: تو در کنار مایی و خواب هم نبوده و نیستی. همه نگران تو هستند به خصوص...! دوباره کامیار را دیدم، از وحشت جیغ کشیدم، باورم نمی شد، او آن جا چه می کرد؟ محکم دستانم را گرفت. چشمانم را بسته بودم، صدای فرساد در گوشم پیچید، که آرام می گفت: کبریا چشمانت را باز کن، این چه وضعی است که پیش آورده ای؟
چشمانم را باز کردم، فرساد را در کنارم دیدم. دستم در دستانش بود گفتم: کو؟ کجاست؟
گفت: چه کسی؟ گفتم: کامیار لعنتی، او را دیدم کجاست؟
فرساد با تعجب به عمه نگاه کرد. عمه گفت: دختر خیالاتی شده ای؟ کامیار این جا چه می کند؟
عمه عصبانی دوباره گفت: دختر آبرویمان رفت. الان همه می گویند این دختر از این ازدواج ناراضی است. الان یک ساعت است که همه پشت در اتاق منتظر تو هستند. بیش از این خون به جگر فرساد نکن.
فرساد با ناراحتی به عمه گفت: مادر خواهش می کنم، بیرون منتظر باشید. او الان وضع روحی خوبی ندارد. خواهش می کنم. عمه فوراً اتاق را ترک کرد.
محکم دست او را گرفتم و گفتم: فرساد باید مرا ببخشی، واقعاً من او را دیدم. او به جای تو در کنارم نشسته بود!
گفت: دوست داشتی چنین بود؟
ـ وای نه، دیگر نه، تو را به خدا اسمش را هم نیاور، از او متنفرم.
آرام مرا از جایم بلند کرد و گفت: پس سعی کن زودتر خوب بشوی تا در مراسم حاضر شویم و حرفی پشت سرمان نباشد. در ضمن پدر هم حال خوشی ندارد و نگران است.
سعی کردم از جایم برخیزم. احساس درد می کردم. پرسیدم: یعنی او کامیار نبود.
فرساد گفت: نه او این جا جایی ندارد، اگر هم به دنبالت تا این جا می آمد او را تحویل مقامات می دادم. از این به بعد من در کنارت هستم و هیچ کس حق ندارد تو راناراحت کند.
ایستادم. فرساد کمکم کرد تا لباسهایم را مرتب کنم. گفت: حالا فهمیدم که هنوز خیلی کوچک هستی و واقعاً آمادگی همسر شدن را نداری. باشد، باید به هر حال با این عشق کنار آمد.
خندید و به اتفاق هم از آن جا خارج شدیم. با ورود به اتاق عقد، همه به افتخار ما دست زدند. از شوق می لرزیدم. این بار فرساد به جای من و من هم به جای او نشستم. سعی کردم جز به فرساد به فرد دیگری فکر نکنم. خطبه عقد برای بار سوم قرائت شد، در حالی که یک دستم در دست فرساد و دست دیگرم در دست عمه بود، گفتم: به نام خدا و به یاد پدر و مادرم و با اجازه ی استاد سمیعی و عمه ی عزیزم، این ازدواج را می پذیرم...بله...همه دست می زدند. فرساد لبخند شوق بر لبانش نقش بست و به یکدیگر نگاه کردیم. تور روی صورتم را کنار زد و آرام گفت: کبریا بابت همه چیز قلباً از تو ممنونم و دستانم را به گرمی فشار داد.
حلقه ها را در دست یکدیگر انداختیم و فرساد سرویس جواهر را به من هدیه کرد، عمه و استاد سمیعی هم به اتفاق فرشاد و هلن هر کدام یک جزء از یک سرویس کامل دیگر را به من هدیه کردند. دوستان فرساد هم هر کدام تبریک گفته و جمعاً ده هزار دلار به ما کادو دادند. مراسم عروسی شروع شد و من و فرساد در کنار یکدیگر خوش بودیم.
مجلس گرم و خوبی بود. هیچ وقت تصور نمی کردم جشن عروسی ام، چنین با شکوه برگزار شود. بعد از پایان مراسم قرار شد به اتفاق همه در خیابانها دور بزنیم. من و فرساد از هم جلوتر راه افتادیم. ناگهان فرساد پایش را روی گاز ماشین گذاشت و از همه دور شدیم و دیگر آنها را ندیدیم، به فرساد گفتم: هنوز دیگران به ما نرسیده اند. چرا تو از این راه می روی؟ انگار ما را گم کرده اند و از مسیر دیگری رفته اند. فرساد می خندید و آرام رانندگی می کرد!
ـ کبریا در این جا رسم است که عروس و داماد در آخرین ساعات با هم از بین میهمانان فرار کنند و زندگی خوشی را شروع و بعدها از آن شب به نیکی یاد کنند.
الان همه می دانند که ما فرار کرده ایم.
گفتم: یعنی ما دیگر به خانه مان باز نمی گردیم؟
ـ چرا دختر، شاید فردا و شاید چند روز دیگر!
ـ اما فرساد، من با خود لباس نیاورده ام، ای کاش قبلاً به من می گفتی؟
ـ من فکر همه چیز را کرده ام، هم برای تو و هم برای خودم لباس آورده ام. می خواهم چند روزی، مسافرت برویم. به هر حال فردا شب با خانه تماس می گیریم.
خندیدم و گفتم: من که از کارهای تو سر در نمی آورم، خدا کند که ناراحت نشوند.
به یکی از هتلهای زیبای شهر رفتیم. فرساد از چند روز پیش در آن جا اتاقی زیبا رزو کرده بود، در دلم به او و زرنگی هایش می خندیدم. بیشتر کارهایش برایم جذاب و تازه بود.
وارد اتاق شدیم. در طبقه هشتم بود، یک اتاق خواب بزرگ و زیبا که یک ایوان بزرگ داشت. می توانستم از آن بالا شهر را به خوبی ببینم. فرساد سفارش غذا داد. به فرساد گفتم: می خواهم لباسهایم را عوض کنم.
فرساد گفت: نمی شود امشب را باید با همین لباسها صبح کنی!
خندیدم و گفتم: این هم جزء رسوم این جاست؟
گفت: نه، ولی من دوست دارم تو را تا صبح در همین لباس ببینم.
ساعت ها در ایوان نشستیم و حرف زدیم، از برنامه های آینده گفتیم و از این که چگونه با هم زندگی کنیم. آن قدر شب عروسی برایم خاطره انگیز بود که هرگز فراموشش نمی کنم.
فرساد گفت: اگر دوست داری از فردا سفرمان را شروع کنیم. یعنی ما با هم به ماه عسل می رویم به هر حال باید نشان بدهیم، عروس و داماد هستیم.
دلم برایش می سوخت خیلی راحت با من کنار آمده بود و حاضر نبود دل مرا بشکند.
به وجود چنین شوهری افتخار می کردم. آن شب رو به آسمان از خداوند خواستم که هرگز فرساد را از من نگیرد.
فرساد هم مثل من رو به آسمان دعا کرد و گفت: خداوندا دوست دارم هرگز در برابر دایی و زن دایی شرمنده نباشم و از کبریای قشنگم به خوبی مراقبت کنم و همسر نمونه ای برای او باشم. دستانم را گرفت و به اتاق بازگشتیم تا صبح در آغوش هم در رویا غرق شدیم.
صبح با نوازش دستان فرساد از خواب بیدار شدم. لباسش را عوض کرده بود. گفت: من دوش گرفتم تا خستگی از تنم خارج شود. اگر دلت می خواهد تو هم حمام کن و بعد با هم صبحانه بخوریم.
حمام کردم و لباسهایم را پوشیدم.
فرساد با منزل تماس گرفت و به عمه گفت: مادر، ما هر دو سالم هستیم و به رسم مردم این جا شب عروسی فرار کردیم و قصد سفر داریم. تا دو یا سه روز دیگر به منزل باز می گردیم یعنی قبل از بستری شدن پدر در بیمارستان ما خانه هستیم.
عمه می خواست با من حرف بزند؛ گوشی را گرفتم پس از سلام و احوالپرسی به عمه گفتم: ما زود برمی گردیم.
عمه گفت: کبریا جان دیگر تو خانمی شده ای و عروس قشنگ من هستی، ناگهان عطسه کردم، عمه گفت: پس چرا هنوز هیچی نشده سرما خورده ای؟ مواظب باش دخترم. گفتم: نه عمه جان، تازه از حمام آمده ام، تغییر هوا باعث عطسه کردنم شده است.
عمه گفت: راستی ازدواجتان را تبریک می گویم، آرام دستم را روی گوشی گذاشتم و خندیدم. منظور عمه را فهمیده بودم. ولی نمی خواستم او چیزی بفهمد. تشکر کردم و از یکدیگر خداحافظیکردیم.
بعد از خوردن ناهار حرکت کردیم.
به « اتاوا» پایتخت کانادا رسیدیم. شهری بزرگ و شلوغ بود. از فرساد خواستم در خیابانهای شهر قدم بزنیم، ماشین را به پارکینگ برد و ساعتها در خیابان قدم زدیم و خریدهای جزئی کردیم. در یک رستوران ایرانی شام خوردیم و خسته، راهی یکی از بهترین هتلهای «اتاوا» شدیم. در راه به فرساد گفتم: فکر می کنم که در این چند وقت که من پیش شما آمده ام، صورتحساب تو بالا رفته است!
فرساد گفت: کبریا با من شوخی می کنی. یا جدی صحبت می کنی؟
گفتم: نه قصد شوخی دارم و نه قصد فضولی، ولی چون ما با هم ازدواج کرده ایم، باید همدیگر را از حسابها و مخارج زندگی مطلع کنیم. مگر تو غیر از این فکر می کنی؟
خندید و گفت: عجب! پس می خواهی بدانی برای بدست آوردن تو چقدر هزینه کرده ام؟
از لحن گفتارش خوشم آمد و روی دستش زدم. تلفن همراه او به صدا درآمد، گویی عمه بود، دوست داشتم بدانم، عمه آن وقت شب چرا با ما تماس گرفته است!
پس از پایان مکالمه، فرساد به فکر فرو رفت! پرسیدم: چه شده؟ برای عمه و استاد اتفاقی افتاده است؟
فرساد به من نگاه کرد و گفت: کبریا جان، اگر ما فردا صبح زود به طرف خانه حرکت کنیم تو ناراحت می شوی؟
خندیدم و گفتم: این چه حرفی است، که می زنی! هر چه را که تو صلاح بدانی، آن را انجام می دهیم. حالا نمی گویی چه شده است؟
فرساد گفت: حقیقت این است که پدر دوباره حالش خوب نیست. قرار است، فردا صبح به بیمارستان برود. البته فرشاد او را به بیمارستان می برد و اگر ما به خواست خداوند بعد از ظهر به تورنتو برسیم، می توانیم پدر را ملاقات کنیم.
دستم را روی شانه فرساد گذاشتم و گفتم: فرساد عزیزم، بهتر است همین الان برگردیم، آرام می رویم و هر کجا خسته شدیم، توقف می کنیم و در ماشین استراحت می کنیم ولی حداقل صبح پدر را قبل از این که به بیمارستان برود می بینیم.
فرساد به من نگاه کرد و گفت: از تو به خاطر مهربانیت ممنونم ولی شب نمی توانیم در جاده حرکت کنیم زیرا امنیت ندارد، ولی می توانیم تا مسافتی برویم. در چند کیلومتری پایتخت، دهکده ای زیبا قرار دارد. می توانیم شب آن جا بمانیم و دوباره صبح زود راهی شویم. این طور بهتر است.
گفتم: حالا تا هر کجا که می توانی برویم، شاید پس از آن هم من در رانندگی کمکت کردم.
فرساد با تعجب پرسید: مگر تو هم گواهینامه ی رانندگی داری؟
گفتم: بله، شما فکر کردید که فقط خودتان گواهینامه دارید؟
هر دو خندیدیم و به راه افتادیم، برای یکدیگر شعر می خواندیم، صحبت می کردیم، از خاطراتمان می گفتیم و از این که در آینده ی خواهیم چگونه زندگی کنیم. فرساد خواب آلود بود، من پشت فرمان نشستم. البته فرمان سمت راست ماشین قرار داشت و رانندگی با این وضع سخت بود اما توانستم با آن کنار بیایم. فرساد به خواب رفت و من با صدای آهسته شروع کردم به آواز خواندن، وقتی هم قطع می کردم فرساد بیدار می شد و می گفت: لطفاً ادامه بده، دلنشین است.
تقریباً تمام شعرهایی را که بلد بودم، خواندم، بیشتر راه را طی کرده بودیم و ساعتی دیگر به خانه می رسیدیم، یکی از اشعارم به ذهنم رسید و شروع به خواندن آن کردم.
عشق یعنی سفر قلب به قلب ** به سفر رفتن و صد بار به خاک افتادن
ناگهان احساس خفگی کردم، چشمهایم سیاهی می رفت و مدام در آن لحظه می خواندم، عشق یعنی سفر قلب به قلب، به سفر رفتن و صد بار به خاک افتادن. از روبرو نوری به چشمانم زد که گویی وارد دنیایی دیگر شدم، صدای ناهنجار بوق آزارم می داد، ناگهان از جلوی دیدگانم، مادر، پدر، کامیار، آن شب آزار دهنده منزل پیمان و آن شب ترسناک که کامیار، مست و بی عقل در پشت میله های پنجره خانه ی ما ایستاده بود گذشتند. خدایا این چه سرنوشتی بود؟ حس کردم که دیگر چشمانم جایی را نمی بیند، صدای فریاد فرساد را شنیدم و دیگر هیچ نفهمیدم.