فصل 18

پس از ساعتی به هوش آمدم، استاد سمیعی برایم آب قند درست کرده بود و آرام آرام با قاشق در دهانم می ریخت. عمه نگران پرسید: کبریا چه شده؟
با صدایی لرزان پرسیدم: چرا؟ چرا؟ پدر کجا بود؟
استاد سمیعی و عمه با تعجب نگاه کردند، عمه گفت: کبریا حالت خوب است؟ خوبم، پدر از کجا با من صحبت می کرد؟ همه چیز یک خواب بود؟
عمه گفت: مگر پدر با تو صحبت کرده است؟
صدایش را شناختم، خودش بود! تا حال کجا بودند؟ مادرم کجاست؟ پس آنها زنده هستند! کجایند می خواهم آنها را ببینم! می خواهم آنها را در آغوش گیرم، می خواهم با آنها درد دل کنم.
استاد سمیعی و عمه غمگین و ناراحت روی مبلها نشستند، آرام با هم صحبت می کردند. استاد به من گفت: کبریا مگر وقت فوتشان، خودت و عمه آنها را شناسایی نکردی؟
چرا ولی نمی دانم، یعنی پس او که بود؟ می دانم به خدا پدرم بود به خدا پدرم بود.
مشتم را روی زمین کوبیدم و دوباره اشکم سرازیر شد. دل نازک شده بودم. استاد در فکر فرو رفت تازه فهمید چه اتفاقی افتاده است! گفت: کبریا جان فکر می کنم،سوء تفاهمی شده است، کسی که تلفنی با تو صحبت کرد، فرساد بود.
با تعجب به او نگاه کردم و با ناباوری گفتم: محال است، این غیرممکن است. عمه گفت: فرساد هم اکنون نگرانت شده است، قرار شد که دوباره تماس بگیرد تا با تو صحبت کند و از سلامتی تو مطمئن شود.
گفتم: مگر می شود یک نفر تا این حد از نظر چهره و صدا به پدرم شباهت داشته باشد؟
عمه گفت: مثل این که پدر تو دایی فرساد بود، خانوم خانوما! عمه با لحنی جالب این جمله را بیان کرد. تبسمی کوتاه بر لبم نشست. یادم آمد که به کامیار می گفتم: همیشه آرزو می کنم مرد زندگی من مثل پدرم باشد، از هر جهت نمونه. استاد گفت: کبریا جان تنهایی روی تو خیلی تأثیر گذاشته است. ما نگران وضع روحی تو هستیم!
با تبسمی گفتم: از توجه شما ممنون ولی من خوب می شوم، نگران من نباشید در ضمن ما باید از دیروز به قصد شمال حرکت می کردیم، اما با توجه به حرف عمه، فردا عازم می شویم. حالا بهتر است آماده شوید تا فردا صبح زود راه بیفتیم.
از جا برخاستم به سفره ی هفت سین نگاه کردم، عکس پدر و مادر نبود، فهمیدم عمه از قصد آنها را برداشته، نگاهم به عکس فرساد افتاد، دلم می خواست هر چه زودتر تماس بگیرد تا صدایش را دوباره بشنوم.
عکس فرساد را برداشتم و از نزدیک به آن خیره شدم، حواسم نبود عمه و استاد سمیعی به من نگاه می کنند، خجالت کشیدم، صدای تلفن آمد، عمه گفت: کبریا جان خودت گوشی را بردار، تا فرساد هم خوشحال شود، برو قربانت شوم.
عکس را همراهم بردم، تا به هنگام صحبت به آن نگاه کنم ، می خواستم فکر کنم که از نزدیک با هم صحبت می کنیم، گوشی را برداشتم، کسی از آن طرف خط صحبت نکرد فهمیدم که می داند من گوشی را برداشته ام عکس را بالا آوردم و با لبخندی شاد گفتم: سلام عیدتان مبارک، ناگهان از تعجب بر جا خشک شدم، عکس از دستم روی میز تلفن افتاد، صدای کامیار را شنیدم که گفت: سلام، عید شما هم مبارک مثل این که منتظر تلفن بودی نه؟ سکوت کردم و هیچ نگفتم. باورم نمی شد کامیار باشد، ادامه داد: بگذریم آهی کشید و گفت: حالت چطور است؟ هنوز از دست من ناراحتی؟
فهمیدم که عمه و استاد سمیعی تمام حواسشان به من است، آرام چرخیدم تا متوجه حرفهای من و کامیار نشوند، با خونسردی گفتم: فرد بی مسؤولیتی مثل شما، چطور برایش مهم است، بداند حال من چطور است؟ از طرفی ناراحت بودن از دست شما چه فرقی به حالتان می کند؟
کبریا چه شده؟ چرا با من رسمی صحبت می کنی، چرا شما شما می کنی؟ مگر من غریبه ام؟
ـ غریبه که چه عرض کنم، شاید اگر غریبه بودید، بیشتر دلتان به بدبختی من می سوخت، و آتش به قلب من نمی زدید!
ـ تند نرو، گفتم تلفنی بزنم، عید را تبریک بگویم و به تو بگویم که شاید جای آخر بهار در ماه دوم بهار ازدواج کردیم، ولی اگر باز بتوانی تا آخر بهار منتظر بمانی، یک بار دیگر در حق من بزرگترین لطف را کرده ای و من هیچ گاه فراموشش نمی کنم، به خدا من هم از این وضع نابسامان خسته شده ام، قول می دهم تمام این سختیها را جبران کنم.
با عصبانیت خندیدم و گفتم: هنوز هم اهل شعار هستید؟ از کدام وضع سخن می گویید؟ نه دیگر این به تنگ آمدن نیست. این هم نوعی به دروغ امیدوار کردن است، شما خودتان را نشناخته اید، شما روحی بیمار دارید و مرا نیز به سوی بیماریتان هدایت می کنید، آن وضعی که سخن می گویید، همان وضعی است که خانم معیری، دیباها و کیمیاها برایتان درست کرده اند حالا که دیگر زندگیتان یکنواخت شده به فکر تغییر وضع افتاده اید! اگر پدرم هنرمند نبود اگر همسر عمه ام هنرمند نبود شاید می گفتم این نوعی تجددگرایی است، که شما دارید و من قدرت درک آن را ندارم، ولی به غیر از شما هم خوانندگان محترمی با پدر و استاد سمیعی کار می کردند که خود را ملزم به تعهدات زندگی می دانستند. بیماری مهلک غرور و خودستائی، چنان شما را اغفال کرده که دیگر، ممکن نیست نجات یابید.
دیگر وضع شما هیچ ارتباطی به من ندارد.
فریادی کشید و با صدای بغض آلودی گفت: کبریا سر تو چه بلایی آورده اند؟ چه کسی می خواهد بنیان عشق مرا فرو ریزد؟ تو در اشتباهی. من آلوده ی خودستائی و غرور نیستم! باورم نمی شود که تو همان کبریا هستی که من می شناختم، چگونه می توانی با من چنین صحبت کنی؟ یک هنرمند ممکن است، مزاحم داشته باشد، ولی دید حق بینانه ی تو، کجا رفته است، که مرا آلوده می بینی! کبریا این را بدان که مشکل من و نغمه هم سر همین مسائل پوچ بود که منجر به متلاشی شدن زندگیمان شد. عینک بدبینی را از چشمت بردار، من تو را با همان عطوفت و شفافیت می خواهم.
با خنده تمسخرآمیزی گفتم: صحبت از هزاران مزاحم می کنی، با این حال که تمام آنها را می شناسی، چون آنها به هر نحوی تو را با یادگاریهایشان می شناختند. همان مزاحمین، با شما امری خصوصی داشتند و هیچ یک حاضر نشدند پیغامشان را به من بدهند تا به شما بگویم.
ـ چرا خودت را به آنها معرفی نکردی؟
ـ کدام معرفی؟ چه باید می گفتم؟ با چه عنوانی؟ باید به آنها می گفتم با تو چه نسبتی دارم؟
ـ باید می گفتی که همسر من هستی، چرا خودت را دست کم گرفتی؟
بلند بلند خندیدم، به طوری که عمه و استاد سمیعی به من نگاه کردند و گفتم: مگر شما کیستی که من به خاطر شما و یا آنهایی که دچار ضعف شخصیت هستند، خودم را دست کم بگیرم؟ از قدیم گفته اند، کافر همه را به کیش خود پندارد.
اگر شما در رویا غوطه ورید، من مجبور نیستم، مثل شما رویایی زندگی کنم. فکر کنم تا همین جا هم کور بوده ام و اشتباه کرده ام، خداراشکر که هیچ نشانی هم از تو ندارم.
نمی توانستم به راحتی حرف بزنم، آخر گفتم: دیگر بین من و شما چیزی از عشق باقی نمانده و همه چیز بین من و شما تمام شده، هیچ چیزی هم از شما نمی خواهم، فکر می کنم که برای شما معیری ها و کیمیاها لایق ترند نه من عاشق ساده و کور که صادقانه به پای عشق تو می سوختم، دیگر نتوانستم ادامه بدهم گوشی را گذاشتم و به میز تلفن تکیه دادم. به خاطر عمه و استاد خندیدم و رو به آنان گفتم: همه چیز تمام شد و سرم را پایین انداختم. چشمم دوباره به عکس فرساد افتاد آن را برداشتم عمه و استاد سمیعی از حرفهای من، خوشحال شده بودند، دوباره تلفن زنگ زد، فرساد بود، او پیشدستی کرد و گفت: سلام کبریا خانم بهترید؟
سکوت کردم تا صدایش را بیشتر بشنوم، عمه گفت: کبریا فرساد است، صحبت کن. به خود آمدم، گفتم: سلام، عیدتان مبارک، ممنون از این که به خاطر من دوباره تلفن کردید. گفت: ببخشید من دستپاچه شدم، راستی عید شما مبارک، حقیقت این است که من بدون شما، یعنی مکث کوتاهی کرد، من هم خجالت کشیدم به عمه و استاد نگاه کردم، دیدم آنها از گفتگوی ما لذت می برند. ادامه داد: یعنی بدون حضور تو من عیدی ندارم. حرف را عوض کرد و با خنده ای شاد گفت: راستی من نگران شدم، برای شما چه اتفاقی افتاد؟ حالتان بهتر شده یا نه؟ گفتم: بله، ممنون، صدای شما مرا یاد پدرم انداخت.
گفت: متأسفم. شرمنده ام که نتوانستم، در مراسم حضور داشته باشم تا مرهمی برای دل داغدیده ی شما باشم، ولی قول می دهم، آن طور که دایی و زن دایی از شما نگهداری می کردند، صد برابر آن به شما خدمت کنم تا هرگز به یاد فقدانشان نیفتید. با خودم گفتم: چه پسر حساس و نکته بینی است و چقدر من برایش اهمیت دارم. از خودم ناراحت شدم، این مدتی که کامیار نامزد من بود، اعتماد به نفسم را از دست داده بودم و مرگ پدر و مادر نیز مزید به علت شده بود.
صدایش را شنیدم که می گفت: کبریا کی به ما ملحق می شوی؟
حرف را عوض کردم و گفتم: می دانید الان در دستم چیست؟ گفت نه ولی خوشحال می شوم اگر بدانم!
همان چیزی که برایم نوشته اید، این جا وقتی برایم بهشت می شود که تو در کنارم باشی! وای پس تو مرا زودتر دیده ای، خندیدم و از خجالت سکوت کردم، دلم لرزید، انگار اول خط عشق بودم. گفتم: پس من زرنگ تر هستم.
گفت: ولی من هر شب به یاد شما می خوابم، تا حتی در خواب شما را ببینم.
ـ وای چه احساساتی، حالا در خواب مرا دیده اید یا نه؟
ـ بیش از هزار بار، من با یاد شما زندگی می کنم، باور کنید، حضور شما را در این جا احساس می کنم، با این امید توانسته ام زندگی کنم.
حرفهای ما طولانی شد، گفتم: من تا چند روز دیگر با شما تماس می گیرم، وقت شما را نمی گیرم. گفت: به من نگفتید کی به جمع ما می پیوندید؟
هر وقت خدا بخواهد، عمه و استاد می دانند که من این جا کارهایی مثل فروش خانه، ماشین و.. دارم، باید تمام آنها را به انجام برسانم تا به شما ملحق شوم.
نه نمی خواهد، فقط ماشین و وسایل را بفروش و پولهایش را در بانک بگذار، خانه را هم اجاره بده آنها یادگار دایی من است و من در آن از دوران کودکی ام با شما و فرشاد خاطره های شیرینی دارم، خدا را چه دیدی، شاید بعدها بازگشتیم و در همان خانه زندگی کردیم. در ضمن نمی خواهد پول بیاورید، این جا به اندازه کافی دست من و فرشاد باز است.
از آن همه وفاداری و محبت فرساد خوشحال شدم و به خود بالیدم. گفتم: باشد سعی خود را می کنم که به حرفهای شما گوش کنم. با عمه و استاد کاری ندارید؟
نه اگر آنها کاری نداشته باشند، من کاری ندارم، چون با آنها ساعتی پیش صحبت کردم، ولی کبریا خواهش می کنم، سکوت کرد، چیزی نگفت، پرسیدم: چیزی می خواستید بگویید؟ گفت: نه، شما نمی خواهد زحمت بکشید و با من تماس بگیرید، من خودم با شما به محض رسیدن مادر و پدر تماس می گیرم، می خواهم با شما صحبت کنم، از نظر شما ایرادی ندارد؟ گفتم: نه خوشحال می شوم.
در آخر گفت: یکی از جدیدترین عکس هایت را به مادر بده که برای من بیاورد. در ضمن، تو را به خدا، مواظب خودت باش، پس فراموش نکن که...
دوباره نتوانست جمله اش را کامل کند حس کردم گریه می کند، با صدایی گرفته گفت: انتظارت را می کشم خداحافظ.
عمه و شوهر عمه، با شادی به من نگاه می کردند، خجالت کشیدم و به آشپزخانه رفتم، روی صندلی آشپزخانه نشستم و به عکس فرساد نگاه کردم، چقدر مهربان و صمیمی با من صحبت می کرد، رفتار و گفتارش مثل پدر بود، مهربان و صمیمی، ولی در آخر چه می خواست به من بگوید؟ چرا حرفش نا تمام ماند؟ در این فکر بودم که عمه وارد شد و گفت: عروس گلم چه می کند؟ خوب چه گفتی چه شنیدی؟
خندیدم و گفتم: ای کاش من هم با شما همسفر بودم!
فکر می کنم بی مورد و بی دلیل در این مدت خود را عذاب داده ام. عمه خندید و گفت: پس خلاصه تو هم فرساد را پسندیده ای، خدا را شکر، می دانستم پدر و مادرت پس از ازدواج فرشاد از ما دلگیر و ناراحت شدند، ولی نتوانستم به آنها ثابت کنم که فرساد تو را از جان و دل دوست دارد، خودت هم نخواستی این را بفهمی تا امروز که فکر می کنم به تو ثابت شد.
گفتم: عمه هر انسانی اشتباه می کند، ولی خدا کند، از این به بعد اشتباه نکنم. عمه گفت: به هر حال شما جوانها باید حواستان را جمع کنید، ما همیشه کنارتان نیستیم.