جلد دوم
فصل 12
خداوندا اگر مشییتت بر آن قرار گرفته که زین پس مرا از نعمات زندگی بی نصیب بگذاری پس بیقراری و پریشان خاطری را از من دور کن که به ازای آن همه نعمت که ستاندی متاعی اندک به من می بخشی. اگر مرا از نعمت عافیت بی نصیب کردی روح ظغیانگر را هم از من بگیر که به سوی ناراستی پرواز نکند. اگر از من مواهب و عطای خود را دریغ می داری به آنان که زحمت مرا بر دوش دارند نعمت آسایش و قدرت تحمل عطا کن. اگر خیر من در سوختن و ساختن است از چشم دیگران نگاه ترحم را بگیر که قلبم را بیش از آتش دوزخ می سوزاند و خاکستر می کند. اگر بر تو گستاخ شده و ناسپاسی می کنم، زبانم را از همه چیز جز نام خودت کوتاه کن که آهنگ نام تو مرا از نعمتهای دیگر بی نیاز می کند.
پدربزرگ پرسید:
_ باز با خودت خلوت کردی. این بار به چی داری فکر می کنی؟
_ داشتم خدا را وادار می کردم که بر احوالم نظر کند و به حالم رقت آورد اما به جای تضرع زبان به طغیان باز نمودم و راه الحاد در پیش گرفتم اما او که شنوندۀ شنونده هاست خوب می داند که این بندۀ زبون وقتی از دست روح طغیانگر خسته می شود پیش او لب به شکایت باز می کند.
پدربزرگ گفت:
_ همه به خواب رفته اند و تنها من و تو بیداریم، به من بگو روح طغیانگرت خیال دارد تو را با خود به کجا بکشاند که چنین بر او خشم گرفته ای؟
_ تا مهارش را سست می کنم راه کوهستان پر برف در پیش می گیرد و مرا می برد تا ...
پدربزرگ گفت:
_ تا اسد آبادان همدان، درست است؟
_ بله، اما نمی داند که باید از چه گردنۀ خطرناکی عبور کند و از آوار بهمن نمی ترسد. روحم سگ هاری شده که دائم زوزه می کشد و افسار پاره می کند.
_ اشتباه تو اینجاست، چه اگر بند گسسته بود اینک اینجا نبودی. تو باز به مبارزه با خودت برخاسته ای!
_ دیگر یقین دارم که آنچه در گذشته بوده دیگر وجود ندارد. من با واقع بینی و نه به وسیله خود فریبی، رسیدم به جایی که می دانم اگر شب را با افروختن تمام چراغها چون روز روشن کنیم باز هم در حقیقت شب تغییری نداده ایم. آقای یزدانی به من گفت عمیق نگاه کن و پس از این که حس اش کردی بکش. من دارم همان کار را تمرین می کنم و اول از وجود خودم برای نگاه کردن شروع کرده ام، اما تا می خواهم به درونم نگاه بیندازم روحم نگاهم را می دزدد و با خود راهی پیچ و خمهای کوه می کند گویی به راستی در آنجا حضور دارم و سردی برفها و برودت هوا را حس می کنم.
می دانید پدربزرگ، اگر موفق شوم تا درونم را ببینم می توانم بفهمم که کجا بند حس پاره شده یا به خواب رفته و درمانش می کنم. من حالا به جای جادو به چشمی نیاز دارم که قادر باشد ببیند و به گمانم تفاوت داشتن عشقها با هم در همین است که در عشق ظاهری پس از دیدن نیاز پیدا می شود که لمس شود تا باور شود یعنی دید ناقص است و به مکمل احتیاج دارد، اما در عشق باطنی
چون چشم درست و دقیق می بیند احتیاج به تکمیل کننده ندارد. آقای یزدانی گفت اگر بتوانی با چشم درون نگاه کنی شاهد زیبایی های فوق العاده ای خواهی بود که با چشم ظاهر قادر به دیدن آن نیستی. حالا به من حق می دهید که از دست این روح ناآرام خشمگین باشم؟
پدربزرگ با صدا خندید و گفت:
_ دلم برای روحت می سوزد که دایم متهم می شود و تازیانه خشم را تحمل می کند. دختر جان مگر خودت نگفتی که تصویری ر وشن و زنده بر آینه قلبت نقش گرفته که به هر چه نگاه کنی آن صورت را می بینی، خب روح بیچاره ات هم همان فرمانی را اجرا می کند که قلبت به او فرمان می دهد. من حتم دارم که صاحب آن تصویر اگر در همین اتاق بغل دستی بود روحت به جای پرواز کردن به کوهستان و تحمل سردی برف و برودت هوا، در همین اتاق پرواز می کرد و از شعله آبی بخاری و گرمی اتاق منظره ای به تو می داد. فردا روحت از بیقراری دست بر می دارد و آرام می گیرد، فقط از من بشنو و اینقدر شکنجه اش نده. دیدن با چشم درون نیاز به آزار و شکنجه روح ندارد، آتش عشق را شعله ورتر کن آنوقت هم می بینی و هم لمس می کنی. اگر یزدانی به راستی قادر به دیدن باشد پس توانسته درون تو را نگاه کند و نقش خود را ببیند پس بند را آب داده ای، اما اگر برخلاف گفته اش هنوز قادر به نگریستن نشده که دیگر قدمی از تو پیش نیست و خواسته درس شناخت معرفت بدهد. اما اگر نظر مرا بخواهی می گویم که او منظور دیگری از دیدن داشته و خواسته به تو بفهماند که دیدن فقط به گل و آسمان و ستاره و خورشید نیست، او خواسته تا بدین طریق نظر تو را به افراد پیرامونت جلب کند که بی تفاوت و بی اعتنا از کنارشان عبور نکنی.
****
صفحه 310