خُب دختر عموی نازنین در یک جمله می گفتی که پا تو کفش من نکن و هم خیال خودت را راحت می کردی و هم من وقتی می فهمیدم که میان شما ارتباطی است پایم را عقب می کشیدم.
لحن گستاخ آمیز سمیرا و اتهاماتی که پشت سر هم وارد می کرد قدرت دفاع را از هر دوی ما گرفته بود و هر دو مات و مبهوت فقط به حرفهای او گوش می کردیم.سمیرا وقتی سکوت ما را دید به یقین به این که درست می گوید و توانسته به راز ما پی ببرد بلند شد و گفت: اما من نمی گذارم که مرا احمق تصور کنید و چهره واقعی هر دوی شما را به پدر بزرگ و مادر بزرک نشان می دهم.
او قصد خارج شدن از کلاس را داشت که آقای یزدانی بلند شد و پشت به در ایستاد و با صدایی که رزش داشت پرسید:منظورت از این کارها چیست؟
سمیرا شانه ای بالا انداخت و گفت: منظور خاصی ندارم،فقط می خواهم به این پیرزن و پیرمرد بگویم که گول ظاهر شما را نخورند و بی جهت به شما اعتماد نکنند.می خواهم به پدر بزرگ بگویم که وقتی نوه عزیزش برای کلاس فوق برنامه به خانه تو می آید واقعا چه اتفاقی رخ می دهد.پدر بزرگ باید بداند که نوه ی خوشنویس اش مدل نقاشی هم هست و به رایگان کار می کند.
از روی صندلی بلند شدم تا به طرف سمیرا هجوم ببرم که اتاق به دور سرم چرخید و بیهوش نقش بر زمین شدم. در بیمارستان چشم باز کردم آن هم بیست چهار ساعت بعد که با تلاش پزشکان توانستم مرگ را شکست داده و به حیات باز گردم اما در این بازگشت نیمی از حس بدنم را بر جای گذاشته بودم و سمت راست بدنم از ناحیه دست و پا فلج شده بود.ناقوس مرگ هنوز در صدا بود و امید زنده بودن ضعیف اما عشق به زندگی،به طبیعت و به آدمهایی که دوستشان داشتم و چشم گریانشان مرا دعوت به ماندن و زیستن می کرد و در نهایت نجاتم داد و پس از سپری کردن ماهی در بیمارستان بر روی ویلچر از بیمارستان خارج شدم و به علت نزدیکی خانه پدربزرگ با بیمارستان بار دیگر به باغ بازگردانده شدم.
پدر بزرگ برایم قربانی کرد و شاگردانم با تجمع خود در سالن بازگشتم را تبریک گفتند،هاتف از طرف هنرجویان سخنرانی کرد و از شجاعت و شهامت پدر بزرگ در شکست دادن دیو باس و نا امیدی مثال آورد و در آخر خودش را نیز مثال زد گه با اتکاء به خدا و عشق به قلمی که خداوند بر آن قسم یاد کرده بازگشت خود را به کلاس و مکتب بیان کرد و در آخر سخنرانی رو به من نگاه کرد و مستقیم در چشمم نگریست و گفت:آریانا به خاطر حرمت عشق و به خاطر دلهایی که صمیمانه دوستت دارند زندگی را از دریچه روشنش نگاه کن و دوستش داشته باش.
اشکهایی که از دیده همگی ما جاری شد،روز استقبال را با حسرت دوران خوش گذشته پیوند زد.چرخ پدر بزرگ در کنار چرخ من بود،او دست بی جانم را به گونه اش گذاشته بود و در حالی که اشک چون ابر بهاری از دیده اش روان بود گفت: این دستها باز هم می توانند بنویسند،این دستها در زمانی نه چندان دور می توانند قلم مو برداشته و زیبایی طبیعت را به تصویر بکشند.من به همگی شما قول می دهم که آریانای من دختری نیست که مصائب زندگی بتواند شکست اش بدهد و او را نا امید کند،خواهید دید که او باز هم مثل گذشته با خط خوشش روی تخته سیاه با گچ سفید می نویسد بسم الله الرحمن الرحیم و باز هم در کلاس آقای یزدانی با رنگ و روغن بوم سفید را به رنگ زندگی نقاشی می کند. حالا بیایید شادی کنیم و بازگشت آریانا را به خانه و کلاس جشن بگیریم.
نامی و نادیا میوه و شیرینی تعارف کردند و دیانا به مهمانها چی تعارف کرد،جشن به گرمی برگزار شد و هنگامی که مهمانها قصد مراجعت کردند آقای یزدانی در مقابل پدرم ایستاد و گفت: آقای نیاورانی به خدایی که جان همه مادر دست اوست سوگند می خورم تا زمانی که آریانا بتواند چون گذشته نقاشی کند یک روز از تعلیم دادنش کوتاهی نمی کنم و کمک خود را دریغ نم یکنم.من از این ساعت اعلام می کنم که شاگردانم اگر طالب به ادام هکار هستند می توانند از کلاس دوست و استاد ارجمندم آقای بیدار دل استفاده کنند و من هم روزی کارم را مجدد آغاز می کنم که آریانا بتواند نقاشی کند.
پدر و پدر بزرگ خواستند او را از این تصمیم منصرف کنند اما او با گفتن اگر به خاطر من نبود آریانا هرگز به این حالت دچار نمی شد،از در سالن خارج شد و باغ را ترک کرد.تصمیم آقای یزدانی چون ولوله ای در میان هنرجویان پیچید و همه از هم می پرسیدند که من به خاطر آقای یزدانی چه کرده ام که دچار شوک شدم؟و با حدسهای خود از باغ خارج شدند. با بیماری من شکل خانه بار دیگر دگرگون شد و کلاسها محدود شد،اتاقم بار دیگر به صورت اتاق خواب درآمد و ساعت کلاسها به نه صبح تا یازده صبح تغییر کرد،تغییر ساعت و محدود شدن کلاسها موجب گردید که بار دیگر در پارکینگ به روی هنرجویان گشوده شود و کلاسهای بعد از ظهر در آنجا برگزار گردد.
پدر بزرگ قصد تعطیل نمودن کلیه کلاسها را داشت اما با نظرخواهی از پدر و دیگران تغییر عقیده داد و آمد و شد هنرجویان و دایر بودن کلاسها را مفید به حالم دانستند و مادر بزرگ و پدر بالاخره توانستند حرف خود را بر کرسی بنشانند.همان شب وقتی دیانا مرا برای خواب آماده می کرد گفت:هیچ وقت دوست نداشتم که با این حالت به باغ برگردم و پرستار تو باشم
گفتم:خواست خدا چنین بود،خودت را ناراحت نکن.
اما اشکی که از چشمش فرو افتاد قطره ای از دریای غمش بود که هیدا شد.بسیار شنیده بودم که تا کسی به مصیبتی گرفتار نشود قدر عافیت نمی داند اما عمق این کلام را وقتی خود مصیبت را لمس کردم دریافتم و افسوس بسیار خوردم که چرا تا تندرست بودم کارهایی که می شد انجام دهم به تاخیر انداخته بودم اما نگذاشتم که یاس و نا امیدی مرا از زندگی بیزار کند.حسی با من بود که گویی از پیش می دانستم چنین خواهم شد اما زمان آن را فراموش کرده بودم.به گمانم تنها در این مورد بود که در بیخبری مطلق به دنیا نیامده بودم و این راز بر من پوشیده نمانده بود.قلبم گرچه جریحه دار شده بود اما سیاه نبود و چنین باور داشتم که این حالت زود گذر است و پایدار نیست.شاید تاکید دکترها و امیدواری دادن دیگران ملکه ذهن و جانم شده بود که اجازه نمی داد به یاس و نا امیدی فکر کنم.شاید اگز گریستن دیگران را شاهد نبودم به عمق مصیبتی که گرفتارش شده بودم هرگز پی نمی بردم.
شور و نشاط ذاتی گه و بیگاه سر بلند می نمود و مرا با خود به دنیای شاد بیخبری می برد،می گفتم ئ می خندیدم و دیگران را هم به خندیدن وا می داشتم،یقین این که به خاطر نوع تربیتم در خانه بود که از بچگی آموخته بودم بزرگترین دشمن در راه رسیدن به دف ترس است و نمی خواستم در میانه راه جا بمانم.صبح آن شب وقتی چشم باز کردم از خود پرسیدم خب حالا این تو هستی و نیم از وجودت،می خواهی با این نیم باقیمانده چه کنی؟آیا دوست داری راهی را انتخاب کنی که در آن جزء نگاه های ترحم آمیز دیگران و سر بار بودن و چون انگل زندگی کردن راهی ندارد یا این که از دست دیگران کمک می گیری و فعالیت را آغاز می کنی؟تصمیم خودت را بگیر!با فکر دوم به بدنم حرکت دادم و گرچه به سختی اما خود را روی چرخ نشاندم و به سمت دستشویی حرکت کردم،دیانا هنوز خواب بود،در دستشویی به دست چپم نگاه کردم و به او گفتم آیا تا پایان راه با من خواهی بود؟آیا چون رفیقی همدل حاضری کمکم کنی و به یاری دوست از کار افتاده ات همت کنی؟می دانم که باید خیلی از خستگی ها را یک تنه بر دوش بکشی اما من هم باورم این است که زمان درازی را به تنهایی جور نخواهی کشید،بیا و با همت باش و کمکم کن
اشکهایم دستم را شستشو دادند و وقتی ندای درونم به من اطمینان داد که یاری خواهم شد،صورتم را شستم و بیرون آمدم.پدر بزرگ و مادر بزرگ به اتفاق پدر و مادرم در آشپزخانه پشت میز صبحانه نشسته بودند و به آرامی با هم صحبت می کردند.وقتی چرخ را به درون آشپزخانه هل دادم همه نگاهها را متوجه خود دیدم.مادر بلند شد و هراسان پرسید:پس دیانا کو؟
لبخندی زدم:خواب است
و به پدر بزرگ گفتم:چطور دلتان آمد بدون من صبحانه بخورید؟چه کسی چای میل دارد؟
دیدم مادر سراسیمه بسوی کتری رفت و گفت:من برایت می ریزم
نگاهش کردم و گفتم:مادر خواهش می کنم این کار را نکنید،من تصمیم دارم که نگذارم کسی کمکم کند. از تمام بدن که فلج نشده ام.ببینید این دستم هنوز کار می کند.
پدر بزرگ رو به مادرم کرد و گفت: لیلا خانم لطفا بنشینید! آریانا من هم یک فنجان چای می خورم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)