3-3
خورشید می رفت در دامنه افق غروب کند که خانواده به پاخاستند و عزم رفتن کردند و هیچ کس حرفی دال بر این که من نیز می بایست بروم از زبان پدربزرگ و مادربزرگ نشنید. به هنگام خداحافظی وقتی مادرم بغلم کرد زیر گوشم نجوا کرد:
_ آرام و متین باش و دست از شلوغ بازی بردار.
فکر می کنم که آنها استنباطهای خود را در قالب شلوغ بودن من ریخته و یکجا از زبان مادر بیان شد. وقتی اتومبیل از باغ خارج شد یکباره سکوتی وحشتناک محیط را فرا گرفت و غمی بزرگ بر دلم نشست. با پاهای نا استوار و دلی گرفته به سوی مشایعت کنندگان پشت پرده حرکت کردم و در دل به خود گفتم اگر دیانا می ماند دیگر هیچ چیز کم نبود. به اتفاق مادربزرگ خانه را سر و سامان دادیم و هنگامی که سه نفری کنار بخاری دیواری نشستیم پدربزرگ گفت:
_ فراموش کردم به علی بگویم که می تواند تلفن کند و حال تو را بپرسد، اینطور که پدرت می گفت از روزی که از پیش آنها آمده ای خانه شان ساکت و بیروح شده، در صورتی که با وجود ناجی و نیلوفر این حرف عجیب به نظر می آید.
مادربزرگ گفت:
_ علی همیشه در حرفهایش راه غلو پیش می گیرد، من برخلاف نظر او باورم این است که آریانا دختری ساکت و صبور است و اصلا سبکسری ندارد.
پدربزرگ گفت:
_ میان تحرک داشتن و سبکسری کردن تفاوت وجود دارد، تحرک آریانا نه تنها سبکسرانه نیست بلکه به عقیده من شور و نشاط آفرین هم است و کسل کننده نیست.
گفتم:
_ ممنونم و امیدوارم که با بودنم در اینجا خسته تان نکرده باشم.
هر دو سر تکان دادند و مادربزرگ گفت:
_ من که به نوبۀ خود از بودن تو در کنارم خوشحالم.
پدربزرگ گفت:
_ نمی خواهم تو را به عصای دست تشبیه کنم اما برای من هم خیلی بهتر از عصایی!
سپس به صدای بلند خندید. صبح اولین روز هفته با مادربزرگ برای خرید هفتگی از خانه خارج شدیم و لیستی از مایحتاج که مادربزرگ نوشته بود در کیف دستی ام گذاشته و به راه افتاده بودیم. سوپر مارکت را مادربزرگ قبول نداشت و ترجیج می داد سوار ماشین شده و سر پل تجریش برویم و از بازار روز آنجا خرید کنیم، من هم بدون اعتراض به همراه مادربزرگ سوار شدم و سر پل تجریش پیاده شدیم و مادربزرگ با این پرسش که آیا تا به حال امامزاده صالح را دیده ام به پیش افتاد. من در جوابش گفتم:
_ چند باری با مادر و پدر آمده ام.
مادربزرگ گفت:
_ اول می رویم زیارت و بعد از بازار خرید می کنیم و برمی گردیم.
به همراه او وضو گرفتم و داخل شدم، خوشبختانه خلوت بود و تعداد زوار اندک بود و ما به راحتی زیارت کردیم و هنگام خارج شدن مادر بزرگ گفت:
_ من با پدربزرگت همین جا روبرو شدم، هر دو داشتیم به کبوترها دانه می دادیم که نگاهمان با یکدیگر تلاقی کرد و او لحطه ای بهت زده به من زل زد که مجبور شدم دانه دادن را فراموش کنم و پیش مادرم برگردم، اما او مرا رها نکرد و مثل یک سایه دنبالمان آمد تا خانه مان را یاد گرفت. ما آن موقع در شاه آباد زندگی می کردیم و وقتی با پدربزرگت ازدواج کردم سالها در دربند زندگی کریدم و با فوت پدر آنها آمدیم همین جایی که اینک هستیم. البته آن وقتها این باغ به اینگونه نبود و فقط ساختمانی کوچک و آجری داشت که بعدها آن را تخریب کردیم و همین بنا را ساختیم.
مادربزرگ با گفتن گوشه ای از اسرار زندگی اشان کنجکاوم نمود و حرفهای پدربزرگ به یادم آمد که گفته بود برای این که در کنار هم زندگی کنند خیلی زجر کشیده بودند. هر دو نزدیک کبوتر خانه ایستاده بودیم و مادربزرگ داشت از پاکت کوچکی که ارزن درون آن بود برمی داشت و برای کبوترها می ریخت.
_ مادربزرگ ای کاش وقت داشتیم و شما برایم از آن روزها صحبت می کردید، خیلی دلم می خواهد بدانم که شما و پدربزرگ چکونه با هم آشنا شدید و چطوری با هم ازدواج کردید.
مادربزرگ خندید و گفت:
_ من که گفتم همین جا یکدیگر را دیدیم، البته کبوتر خانه تغییر کرده اما می شود گفت که به هر حال در همین محوطه بوده است. من آن وقتها تازه از فرنگ برگشته بودم و آمده بودم تا خانواده را ببینم و بار دیگر راهی شوم. من برای فراگیری نقاشی و نقاش شدن عازم شده بودم و حالا معلم خط هستم. زندگی برگهای بسیاری در آستین دارد که به موقع رو می کند و یا شاید هم بی موقع رو می کند. به هر حال من اینک همین هستم که هستم و از دورانی که پشت سر گذاشتم زیاد هم ناراضی نیستم. علاقه من هم به پدربزرگ آنقدر بود که با اتکاء به همان مهر و علاقه مشکلات و مصائب را تحمل کنم و در کنارش بمانم، اما اگر کسی امروز نظر مرا در مورد اختلاف طبقاتی بپرسد و عقیده ام را مبنی بر این که آیا ازدواج آنها را تأیید می کنم یا مخالف هستم، بدون لحظه ای درنگ مخالفت می کنم و با قاطعیت می گویم که کبوتر با کبوتر، باز با باز!
من در زندگی با پدربزرگت خیلی سختی کشیدم و ناملایمات زیادی را تحمل کردم، من تنها دختر تاجر معروف نیکویی بودم و از زمانی که چشم به دنیا باز کردم پرستار و آشپز و نوکر و خدمه خانه به خود دیدم و می توانم بگویم عزیز دردانه ای بودم که هر چه آرزو می کردم به آنی فراهم می شد. من در زندگی با واژه فقر، گرسنگی، نداری و بی چیزی بیگانه بودم. پدرم اهل سفر و تجارت بود و مادرم زنی هنرمند و نقاش، مادرم زنی گرجی و بسیار زیبا بود، من خیلی زود او را از دست دادم و به درد یتیمی مبتلا شدم اما چون از کودکی پرستار داشتم و به او بی اندازه علاقمند بودم کمتر این درد مرا آزرد و سالها بعد پدرم با گرفتن همان پرستار به زنی، چراغ خانه را روشن نگهداشت.
من معلم خصوصی داشتم و در خانه درس می خواندم و هنگامی که پدر ذوق مرا در هنر نقاشی دید مرا روانه فرنگ کرد تا آنجا تعلیم بگیرم. شانزده سال داشتم که با پدربزرگت آشنا شدم و وقتی فهمیدم که پدربزرگت آمده شاه آباد و یک اتاق گرفته و آنجا دارد درس خطاطی می دهد پدرم را واداشتم تا مرا به همان کلاس بفرستد اما پدرم مخالفت کرد و با گفتن این که من می بایست برگردم و نقاشی را دنبال کنم روی حرفش ماند و تغییر عقیده نداد. من هم که تمام شور و شوق نقاشی را از دست داده بودم کارم شده بود گریه کردن و فغان راه انداختن که دیگر برنمی گردم می خواهم در کشورم بمانم.
ملک تاج خانم هم که بی اندازه به من علاقه داشت یادم می داد که اگر بر حرف خود باقی بمانم و کوتاه نیایم پدر بالاخره راضی می شود و حکم به ماندنم می دهد بیشتر ترغیبم کرد و کار من تا آنجا پیش رفت که به راستی مریض و بستری شدم و اطباء حکم به این دادند که آب و هوای غربت مرا علیل تر می کند و حالا که دوست دارم بمانم صلاح نیست که راهی ام کنند. رأی پدر را نیز با این نظریه خود دگرگون کردند و من ماندکار شدم.
شاید باور نکنی که من خانۀ بزرگ و درندشت پدری را قفسی می دیدم و برعکس تک اتاق اجاره ای پدربزرگت برایم حکم قصر و کاخ را داشت و ساعتها می نشستم و به آن اتاق و چیزهایی که می توانست در آنجا وجود داشته باشد فکر می کردم و گاهی در ذهن آنجا را به سلیقه خودم تزئین می کردم. چه دوران خامی است این جوانی و چه اسب تیزپایی است آرزوهای جوانی! هر شب در بستر سوار بر توسن خیال می شدم و دهانه آن را رها می کردم تا مرا با خود ببرد و خوب می دانستم که توسن راه را می شناسد و مرا به جایی که دوست داشتم می بودم می برد، راه کوتاه اما رسیدن مشکل!
ملک تاج خانم را که دیگر مادر صدا می زدم وادار کردم تا پدر را متقاعد کند حالا که نرفته ام هنر خطاطی را امتحان کنم و زیر نظر معلم خط بیاموزم. پدر هم به ناچار پذیرفت و چیزی نگذشت که پای پدربزرگت به عنوان معلم سرخانه به خانۀ ما باز شد، اما گمان نکن که با آمدن پدربزرگت به خانۀ ما درهای سعادت به رویم گشوده شد نه، برعکس حضور پدربزرگت در خانه و آمد و رفت او باعث شد که پدرم تمایل پیدا کند با او همنشین شود و از این همنشینی و مصاحبت ها بود که پدرم فهمید پدربزرگت کلاس خود را رها کرده و شاگردان متعددش را گذاشته و به شاه آباد آمده برای چه خاطر است. از همان موقع آمدن پدربزرگت را منع کرد و مانع رفتن من به سر کلاسهای دیگر شد. سالی گذشت و من هر روز را به امید روز دیگر سپری می کردم تا شاید پدر روی صلح خود را نشان دهد اما چنین نکرد و این بار در سفری که به آناتولی، ترکیه امروزی داشت مرا با خود همراه ساخت و البته ملک تاج خانم هم با ما بود. پدرم مرا برد نزدیک دریاچۀ وان و ما آنجا مستقر شدیم. یک ماهی نگذشته بود که شبی پدرم با مردی بلند قد و چشم آبی از درخانه آمد تو و او را شریک خود معرفی کرد.
ادامه دارد ... .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)