پدر بعد از نوشيدن چاي براي استراحت به اتاقش رفت و مادر از جا برخاست كه آماده رفتن شود. به من هم گفت كه آماده شوم اما من به او گفتم كه از رفتن منصرف شده ام. مادر كه نگران پدر بود اصرار نكرد تا همراهي اش كنم و خودش به تنهايي رفت. من نيز به اتاقم رفتم تا دستي به اتاقم بكشم زيرا در طول مدتي كه بيمار بودم آن را تميز نكرده بودم. يكساعت از رفتن مادر گذشته بود كه صداي زنگ در خانه به صدا در آمد. تا خواستم از جايم بلند شوم در خانه باز شد. از پنجره اتاقم سرك كشيدم. با ديدن عمو تعجب كردم. پدر گفته بود ممكن است او بيايد اما فكر نمي كردم حقيقت را بگويد و خيال مي كردم بخاطر اينكه مادر مرا هم به منزل پريچهر ببرد اين حرف را زده است. كاري در اتاقم نداشتم براي پذيرايي از عمو بلند شدم تا به طبقه پايين بروم. هنوز قدمي روي پله ها نگذاشته بودم كه صداي پدر را شنيدم كه گفت :
- خوب شد اومدي. دلم داشت مي تركيد. چي شد؟
- از صبح تا حالا بيشتر از صد دفعه به محل كارش تلفن كردم و پنج شش بار براش پيغام گذاشتم اما مرتيكه پدر سوخته معلوم نيست كدوم گوري رفته.
نمي دانستم پدر و عمو از چه حرف مي زنند و منظورشان از مرتيكه پدرسوخته كيست.
خودم را به پله هاي چسباندم و سعي كردم صدايي از من در نيايد. پدر به عمو پيشنهاد كرد كه به اتاق پذيرايي بروند اما عمو گفت ترجيح مي دهد در همان هال بنشيند. عمو پرسيد :
- بچه ها كجا هستن؟
- پروين و نگين رفتن به پريچهر سري بزنن، پوريا هم رفته مدرسه.
- پس غير از خودت كسي خونه نيست.
- نه خودم تنها هستم.
پس پدر نمي دانست من خانه هستم. با اينكه مي دانستم كار درستي نمي كنم اما مي خواستم سر در بياورم كه آن دو از چه صحبت مي كنند. چند لحظه به سكوت گذشت. با كمال تعجب صداي هق هق خفه اي را شنيدم. قلبم به شور افتاده بود و حالتي داشتم كه نمي دانستم چيست گويي قلبم داشت از گلويم در ميامد. صداي عمو را شنيدم كه گفت :
- نادر بس كن، ياد بچگيت افتادي، با گريه كه چيزي درست نميشه. بزار فكر كنيم ببينيم چه خاكي بايد تو سرمون بريزيم.
آخ خداي من پدر چش شده بود چه اتفاقي افتاده بود كه اينچنين ناله مي كرد. كم مانده بود از شدت ناراحتي از جا بلند شوم و خودم را لو بدهم اما لبم را به شدت زير دندانم گرفتم تا احساساتم را مهار كنم. صداي خفه پدر را شنيدم كه گفت :
- داداش بدبخت شدم، زندگيم، آينده بچه هام، تمام هستيم، همه به باد رفت.
صداي غمگين عمو چون زنگ در گوشم پيچيد :
- خدا بزرگه، حتما قسمت اين بوده ، آخه تو كه عمري كاسبكار بودي نمي دونستي اين كار يعني خطر. چقدر بهت گفتم گول اين افعي رو نخور.
- نمي دونم چي شد، تقصير خودم بود، اون رحيم بي همه چيز هم هي دست دست كرد ما بايد سر موقع جنسا رو تحويل مي داديم. نمي دونم چطور شد، آخ داداش حالا بايد چيكار كنم؟
چشمانم را بستم و سرم را به آسمان بلند كردم، فهميدم موضوع از چه قرار است. سرمايه پدر، همان سرمايه اي كه در اثر سالها زحمت و تلاش بدست آورده بود و اين اواخر در معاملات بزرگ آن را به كار بسته بود از بين رفته بود. صداي عمو باعث شد چشمانم را باز كنم و حواسم را در گوشهايم متمركز كنم.
- نادر صبر كن انشاالله درست ميشه. حالا شايد طرف قرارداد يه قسمتي از ضرر رو قبول كنه.
- اي داداش كجاي كاري، تازه اگه اونا ادعاي خسارت نكنن بايد يه قربوني كنم.
- تو كه هنوز جنس رو تحويلشون نداده بودي.
- بدبختي همين جاست تو قرارداد نوشته شده بود اگه سر موقع جنسا تحويل نشه فروشنده بايد ضرر و زيان خريدار رو بده.
- لااله الاالله. آخه چي بگم چند بار بهت گفتم اين جور معامله ها رو به اهلش واگذار كن. داشتي زندگيت رو مي كردي.
از عمو خيلي حرصم گرفته بود حالا موقعي نبود كه بخواهد پدرم را نصيحت كند و اشتباهش را به رخش بكشد. با خودم فكر مي كردم ضرر پدر هرچقدر باشد شايد با كمك گرفتن از اين و آن بشد كاري كرد، به ياد طلاهاي مادرم كه نزديك يكي دو ميليون تومان بود افتادم و بعد فكرم به آقا صادق و پدرش، همچنين سروش و عمه و خود عمو و حتي دوستان و آشنايان بي حساب پدر افتاد. تازه من و شهاب هم مي توانستيم كاري كنيم. اما چكار؟ من كه بجز مقدار ناچيزي طلا چيزي براي فروش نداشتم و شهاب هم كه خودش گرفتار جبران ضرري بود كه قبل از تصادفش به وجود آمده بود. در فكر بودم اما در همان حال خودم را دلداري مي دادم. اين بار اول نبود كه پدر متضرر مي شد اما به طور حتم باز هم مي توانست ضرر رفته را جبران كند و خودش را سرپا نگه دارد. آنقدر اميدوار بودم كه نا خود آگاه لبخندي بر لبم نشست. صداي عمو مرا از روياي شيرينم خارج كرد.
- نادر غصه نخور بالاخره خدا كريمه، يه طوري درست ميشه.
- آخه بدبختي همين جاست تا من بخوام رو پام بايستم تمام حيثيتم به هدر رفته، آخه كار يه ميليون دو ميليون كه نيست.
قلبم لرزيد، نمي دانستم پدر چقدر ضرر كرده كه اينچنين هراسان است. صداي عمو را شنيدم كه با لحن غمزده اي گفت :
- برآورد خسارت كرديد؟
صداي پدر همراه با هق هق گريه اش بلند شد :
- آره ديروز بعد از ظهر نتيجه شو گرفتيم.
وقتي پدر ميزان ضرر را گفت چيزي نمانده بود فرياد بكشم. صداي عمو را شنيدم كه گفت :
- واويلا اين همه؟
دو دستم را جلوي دهانم گرفته بودم و اشك در چشمانم پر شده بود. نه، ديگر قابل تحمل نبود. حتي اگر دار و ندارمان را هم مي فروختيم شايد مي توانستيم نصف اين مبلغ را جبران كنيم. در حاليكه دستم را جلوي بيني و دهانم گرفته بودم چشمانم را بستم. اشك روي دستانم مي ريخت اما من با دست به دهانم فشار مي آوردم تا مبادا صدايي از گريه ام بلند شود. صداي عمور ا شنيدم كه گفت :
- پروين چيزي مي دونه؟
گويي پدر سرش را به علامت منفي تكان داده بود چون صدايي از او نشنيدم. بيچاره مادر اگر مي شنيد حتما دق مي كرد، او آنقدر در پي تهيه و تدارك آخرين تكه هاي سيسموني پريچهر و خريد جهيزيه من بود كه از هيچ چيز خبر نداشت. پس اين مدت كه پدر مريض و افسرده بود و همچنين دو شب گذشته كه دچار گرفتگي عضلات قفسه سينه اش شده بود به اين دليل بود.
طفلكي مادر. فكر اينكه او از شنيدن اين خبر چه حالي مي شود مرا به وحشت مي انداخت. طفلكي پدر در اين مدت چه زجري تحمل كرده بود. با لبخندي رنگ پريده كه من فكر مي كردم در اثر بيماري اش است به چبزهايي كه مادر براي نوزاد پريچهر و نوه اول خودش خريده بود نگاه مي كرد. آنقدر از اين فكر متاثر شدم كه با خود فكر كردم : كاش همانجا مي توانستم بميرم تا شاهد بدبختي پدر و مادرم نباشم. اما همين كه اين آرزو را كردم به ياد شهاب افتادم و دلم نيامد او را حتي در خيالم نيز تنها بگذارم.
صداي خفه گريه پدر را شنيدم و من نيز با صداي گريه او مي گريستم. صداي ضعيف پدر را شنيدم :
- داداش بخدا براي خودم ناراحت نيستم، اما دلم براي پروين و بچه هام مي سوزه كه بعد از يك عمر آبرو داري و عزت حالا بايد براي ملاقات به زندان بيان.
- لااله الاالله.
- وحشت زده به صورتم چنگ كشيدم. پدرم؟ زندان؟ خدايا چه مي شنوم. اي كاش مي توانستم فرياد بزنم، شيون كنم و موهايم را بكشم اما فقط توانستم كف دستم را زير دندانم كبود كنم تا صدايم در نيايد. صداي پدر مانند يك مرثيه در گوشم زنگ ميزد :
- مي دونم اون طاقت نمياره.
پدر راست مي گفت او بهتر از هر كس مادرم را مي شناخت و مي دانست چقدر حساس و شكننده است. صداي عمو مرا به خود آورد.
- نادر به پروين گفتي پيروز زنگ زده بود؟
نام پيروز جرقه اي بود در ذهن افسرده و خسته ام. با خود فكر كردم بله فقط او مي تواند پدر را نجات بدهد زيرا حتي اگر اين مبلغ دو برابر هم بود پيروز آنقدر ثروت داشت كه پرداخت اين مبلغ هيچ خللي در دارايي اش به وجود نمي آورد. صداي پدر را شنيدم كه گفت :
- نه، يعني نتونستم، چون فايده اي نداشت.
- نادر به پيروز چي گفتي؟
- چي بايد مي گفتم داداش، روم نشد بهش بگم ديگه دير شده و نگين نامزد كرده.
نفسم در سينه ام حبس شده بود. تلفن پيروز چه ربطي به نامزد شده من داشت و چه چيزي دير شده بود. عمو گفت :
- من اومدم اينجا بهت بگم پيروز صبح امروز تماس گرفت.
- چي مي گفت؟
- والا راستش ديشب بعد از اينكه به تو زنگ زده بود پشتش به من زنگ زد.
صداي عمو با سرفه اي كه پدر را گرفته بود خيلي مبهم به گوش مي رسيد و من براي اينكه صدايش را بهتر بشنوم از جايي كه نشسته بودم به دو پله پايين تر رسيدم. اينطور خيلي امكان داشت كه هر لحظه كسي سر برسد و مرا ببيند اما در عوض صدايشان را واضح تر مي شنيدم. نفهميدم عمو چه گفت اما صداي پدر را شنيدم :
- او چي گفت؟
تمام حواسم را در گوشم متمركز كردم و شنيدم كه عمو گفت :
- والله چي بگم. تو كه خودت بهتر مي دوني اون نگين رو مي خواد.
- داداش گفته بودم تو بهش بگي اون نامزد كرده، كاش اينو مي گفتي.
از اينكه نفهميدم عمو چه جوابي به پدر داد، كلافه شدم.
صداي پدر به گوشم رسيد :
- نه ناصر تو بايد بهش مي گفتي، تو كه مي دوني نگين عقد كرده شهابه، تازه اگه هيچ خبري هم نبود من چنين كاري نمي كردم.
اولين بار بود كه پدر عمو را به جاي داداش، ناصر صدا مي كرد و معلوم بود كه حسابي شاكي شده است. صداي عمو را شنيدم كه گفت :
- خوب پس گوش كن همون ديروز من مشكلي رو كه براي تو پيش آمده بود به پيروز گفتم تا شايد بتونه كاري كنه. من به پيروز گفتم اگه منم تمام تلاشم رو بكنم و نصف بيشتر سرمايه ام رو بدهم فقط بتونم جواب طلبكارهاي جزيي شو بدم و اين فقط تا مدتيه. اما وقتي موعد پرداخت بدهي هاي بزرگش برسه اون وقته كه هيچ چيز نمي تونه جوابگوي اونا باشه.
صدايي از پدر در نمي آمد گويي دوباره به ياد بدهي هايش افتاده بود. بعد از لحظه اي سكوت عمو ادامه داد :
- ديروز به من جواب نداد اما امروز صبح زنگ زد و گفت بهت بگم تمام بدهي هاي تو به اضافه مبلغ هنگفتي براي سرمايه مجدد بهت مي ده تا بتوني دوباره كار رو از سر بگيري و هر وقت كه تونستي قرضاتو به او پرداخت كني. اما... اما اين يك شرط داره.
صداي پدر كه دورگه و هيجان زده شده بود، به گوشم رسيد :
- چه شرطي؟
و من چيزي نمانده بود كه از شدت هيجان از جايم بلند شوم و با خودم گفتم :واي چي از اين بهتر هر شرطي داشته باشه بهتر از اينه كه زندگيمون از هم بپاشه.
عمو گفت :
- نادر پيروز به من گفت به پسر دايي بگو نمي خوام معامله كنم اما تمام اين مبلغ رو بهت مي ده، به شرطي كه نگين به عقدش دربياد.