خوشحال بودم اما خوشي ام را يك موضوع زايل مي كرد و آن اينكه نكند پيروز يك وقت بو ببرد كه به او دروغ گفته ام شهاب برادر دوستم است. پيروز از دروغ بدش مي آمد و بارها اين را به من گفته بود. بايد فكري به حال لو رفتن احتمالي موضوع مي كردم. عصر همان روز باز بيتا زنگ زد و خوشبختانه به غير از من و پوريا كسي خانه نبود. بيشتر خوشحال بودم كه مادر خانه نيست چون با توجه به اينكه بيتا ازدواج كرده بود، حتما بعد از آن مي گفت چه معني دارد دختر با زن شوهر دار دوست باشد. خوشبختانه مادر و پدر با هم بيرون رفته بودند و پوريا مشغول نگاه كردن مسابقه فوتبال بود و من نيز در آشپزخانه مشغول درست كردن شام بودم و بر اثر رنده كردن پياز زار زار مي گريستم. وقتي پوريا با گوشي سيار تلفن به آشپزخانه آمد با تعجب به من نگاه كرد و زماني كه فهميد گريه من بخاطر پياز است گوشي را به طرفم دراز كرد و براي اينكه چشمان خودش اشك نيفتد از آشپزخانه بيرون رفت. ابتدا فكر كردم پيروز پشت خط است اما بعد از شنيدن صداي بيتا با خوشحالي با او احوالپرسي كردم. نمي دانستم چرا تلفن كرده اما مطمئن بودم مي خواهد از شهاب صحبت كند. بيتا پرسيد :
- نگين چرا صدات گرفته؟ گريه كردي؟
چشمانم را پاك كردم و گفتم :
- تو فكر مي كني من مرض افسردگي دارم بي خود بشينم گريه كنم. الان تو آشپزخونه هستم دارم شام درست مي كنم. پياز رنده مي كردم.
بيتا خنديد و گفت :
- خوب چي درست مي كني؟
- قراره شامي درست كنم. حالا نمي دونم واقعا شامي مي شه يا ما رو بي شام مي ذاره.
- آفرين پس شام پختن هم بلدي.
- پس چي فكر كردي، فكر كردي هنرم فقط تو نق زدن و گريه كردنه.
- خوبه ديگه پس ديگه وقت شوهر كردنت شده.
خنديدم به شوخي گفتم :
- اي بابا كو شوهر. خودم مثل برنجايي كه به خورد مامان و بابام ميدم شفته شدم.
بيتا خنديد كاملا معلوم بود دارد از من حرف مي كشد و من اين را موقعي فهميدم كه گفت خب ديگه چي؟ از او پرسيدم :
- بيتا از كجا تلفن مي كني؟
- از خونه مامان.
- حال مامانت چطوره؟
- آه خوبه، اما منظورم اينه كه از خونه مامان سام تلفن مي كنم.
- كسي پيشته؟
- آره سام اينجاست.
- و طبق معمول تلفن روي آيفونه؟
بيتا خنديد و من فهميدم كه حدسم درست است از اينكه جلوي سام اين حرفها را زده بودم خيلي خجالت كشيدم اما به شوخي گفتم :
- بيتا قرار نبود آبروم رو جلوي همسرت ببري اما عيب نداره يه روز تلافي مي كنم. به او سلام برسون.
بيتا با صداي بلند خنيديد و گفت :
- سام هم سلام مي رسونه، خوب ديگه دوست داري به كي سلام برسونم.
از اينكه بيتا لودگي مي كرد تعجب كردم هنوز جواب بيتا را نداده بودم كه صدايي قلبم را لرزاند.
- بيتا گوشي رو بده به من، مردم از بس صبر كردم.
ناخودآگاه دستم لرزيد و كم مانده بود گوشي از دستم رها شود. آنقدر زانوانم سست شدند كه خود به خود تا شدند و دو زانو جلوي ميز آشپزخانه به زمين نشستم. اشتباه نمي كردم صداي شهاب بود. من صداي او را از بين ميليون ها صداي ديگر تشخيص مي دادم. صداي بيتا ضعيف به گوشم مي رسيد اما شنيدم كه مي گفت :
- باشه بابا نكش سيمش پاره مي شه.
و بعد صداي افتادن گوشي و خنده سام را شنيدم. شنيدم كه بيتا به او مي گويد :
- خدا رحم كرد نشكست و گرنه مامان حسابي به خدمتمون مي رسيد.
و بعد خنده سام. حالتي بين خواب و بيداري پيدا كرده بودم. مي دانستم بيدارم اما باور اين بيداري برايم سخت بود. صداي شهاب را شنيدم كه گفت :
- سلام.
نمي دانم گفتم سلام و يا جاي سلام نام او را صدا كردم.
- فداي سلام كردنت. فداي ريتم قشنگ صدات. فداي وفات.
- شهاب!؟
- شهاب برات بميره.
- كجا بودي؟
بلافاصله از بيان حرفم پشيمان شدم. اما دير شد. شهاب مكثي كرد و با صداي گرفته اي گفت :
- تو جهنم بودم. جريانش مفصله. بعد بهت مي گم.
با خوشحالي گفتم :
- تو هر جا باشي اونجا بهشته اما اصلا مهم نيست كجا بودي. مهم اينه كه الان صدات رو مي شنوم.
- آره عزيزم مهم اينه. مهم اينه كه بيشتر از پيش دوستت دارم و بيشتر از هر وقت ديگه مي خوامت.
- شهاب دوستت دارم.
- بگو. بازم بگو.
- دوستت دارم بيشتر از هر وقت ديگه. بيشتر از هر كس ديگه، بيشتر از هر چيز ديگه.
- آخ نگين نمي دوني چقدر دلم برات تنگ شده.
- منم همين طور به خدا كم مونده بود دق كنم.
- مگه شهاب مرده باشه تو اين طور حرف بزني. نگين مي خوام ببينمت.
- كي؟
- هرروز. هر ساعت. هميشه. الان چطوره؟
به وسايل روي ميز نگاه كردم و بعد نگاهي به هوا كه رو به غروب مي رفت انداختم و گفتم :
- الان؟
- نگو الان نه. چون چيزي به شب نمانده. اما فردا صبح چطوره؟
- خوبه من فردا بعد از كلاس آزمون آزمايشي دارم.
- بعد از كلاس وقت داري؟
- تمام كلاسهاي دنيا فداي سرت. فردا اصلا سر كلاس نمي رم. ساعت نه و نيم سر ميدان خوبه؟
- عاليه.
و بعد با صداي بلند خنديد. با لذت چشمانم را بستم و قربان صدقه صداي خنده اش رفتم. دليل خنده او بيتا و سام بودند.
- نگين اگه بدوني اين دو تا چيكار مي كنن از خنده ريسه مي ري.
- مگه چيكار مي كنن؟
- هيچي بيتا رو بيرون مي كنم سام كله مي كشه. سام رو دك مي كنم، بيتا كنار تلفن كار داره. خلاصه از همون اول هي اونا رو بيرون مي كنم در رو مي بندم اما مگه از رو ميرن، حالا هردو تا كله هاشونو از لاي در كردن تو اتاق به من زل زدن و مي خوان ببينن من به تو چي مي گم، نديد بديدها انگار نه انگار كه تازه عروس و داماد هستن عوض اينكه ما به اونا حسودي كنيم اونا به ما حسودي مي كنن.
صداي بيتا را شنيدم كه مي گفت :
- صبر كن بازم مياي منتم رو بكشي بگي به نگين تلفن كن من باهاش حرف بزنم. اگه ديگه تلفن كردم.
شهاب خنديد و گفت :
- نه. ببخش نوكر جفتتون هستم. نگين اين بيتا و سام نبودن روح دو تا آدم شرور بود كه مي خواست مزاحم تلفن تو بشه.
صداي خنده سام و اعتراض بيتا را شنيدم و من نيز خنديدم.
وقتي شهاب خداحافظي كرد و گفت كه نمي خواهد مانع كارم شود دلم مي خواست به او بگويم كه تلفن را قطع نكند تا باز هم صدايش را بشنوم. اما هوا كاملا تاريك شده بود و من هنوز شام را آماده نكرده بودم. با وجودي كه دلم نمي خواست، به اميد ديدار او در صبح روز بعد ارتباط را قطع كردم. آن شب شام معجوني شده بود كه لنگه نداشت با وجودي كه حواسم را جمع كرده بودم غذاي خوبي درست كنم اما يادم رفته بود به آن نمك بزنم و شامي بدون نمك معلوم است كه چه از آب در خواهد آمد. در عوض حتي يك عدد از آن را نسوزانده بودم. آن شب پدر به خاطر شامي بي نمكي كه پخته بودم، خيلي سر به سرم گذاشت و من با سرخوشي خنديدم. بعد از مدتها آن روز بهترين روزي بود كه داشتم. اما شب، از ذوق رسيدن صبح روز بعد خوابم نمي برد.
صبح روز بعد وقتي از خواب برخاستم به ياد شهاب افتادم. درست مثل روزي كه مي خواستم به ديدن پيروز بروم بيتاب بودم اما آن روز كجا و اين روز كجا. آن روز دلهره و ترس داشتم اما حالا هيچ چيز برايم مهم نبود حتي اگر تمام عالم مي فهميدند كه به ديدن شهاب مي روم برايم اهميت نداشت فقط به شرطي كه بتوانم بار ديگر او را ببينم و بعد از آن ديگر هيچ چيز برايم اهميت نداشت. طبق معمول هر روز بعد از خداحافظي از مادر به بهانه رفتن به كلاس از خانه خارج شدم و باز مثل روزي كه به ديدن پيروز مي رفتم تا سر خيابان دويدم اما نه، پرواز كردم چون نفهميدم كي به ميدان رسيدم. سر خيابان به اطراف نگاه كردم و بعد از چند لحظه سر خيابان بهار شيراز شهاب را در رنوي مشكي رنگي منتظر خود ديدم. تمام شتاب و چابكي كه در خود احساس مي كردم به يكباره تبديل به لرزش زانوانم شد. به طرف رنو رفتم و سوار آن شدم. خداي من شهابم كمي لاغر شده بود اما اين لاغري او را تغيير نداده بود، همان چشمان زيبا، همان صورت خوش تركيب و همان موهاي مشكي و موج دار و همان لبخند جذاب و دوست داشتني. شهاب دستانش را دراز كرد و من به راحتي دستم را در ميان دست او گذاشتم. با گرمي دستش خون تازه اي در رگهايم جريان پيدا كرد و مانند نهالي كه بعد از مدتها به آب رسيده باشدم جان تازه اي گرفتم. صداي گرم و طنين سلام او كه نشان از سلامت عشقمان داشت لذت خلسه عميقي را به من مي چشاند. چشمانم را بستم و گفتم سلام. شهاب چشم از من بر نمي داشت. به ميدان اشاره كردم و به خنده گفتم :
- مثل اينكه اينبار قراره سر خيابون خودمون ديده بشيم.
شهاب هم خنديد و گفت :
- اگه اينبار كسي مارو با هم ديد چاره اي جز فرار نداديم.
خنديدم و به او گفتم كه حركت كند. شهاب دستم را روي دنده گذاشت و دست خودش را روي دستم گذاشت و ماشين را به حركت در آورد. قرار بود جاي دوري نرويم زيرا بيشتر از دو ساعات نمي توانستم از خانه غيبت كنم. نزديكترين پارك هم به ما پارك ساعي بود كه از ترس اينكه مبادا مثل دفعه قبل كسي ما را ببيند به آنجا نرفتيم. شهاب دوست داشت جايي بايستيم تا او هم بتواند مرا خوب ببيند اما نمي دانست كجا بايستد كه جلب توجه نكنيم. خيلي حرفها بود كه دوست داشتم به او بگويم اما بيشتر از آن دوست داشتم صداي او را بشنوم. او هم از من مي خواست كه حرف بزنم. لحظه اي كه با او بودم شيرين ترين لحظه هاي زندگيم به شمار مي رفت.
وقتي به خانه آمدم يك ربع از ساعت ورود هميشگيم گذشته بود اما مادر متوجه تاخيرم نشد. من سرخوش از ديدار شهاب خودم را براي پيدا كردن راهي براي ملاقات بعدي مشغول كردم.