پيروز از جا برخاست و تلفن همراهش را از روي ميز برداشت و شماره تلفن منزلمان را گرفت. بدون اينكه بدانم چه كسي گوشي را بر خواهد داشت قلبم به تپش افتاده بود. وقتي پيروزگفت سلام دايي جان. متوجه شدم كه او شماره تلفن محل كار پدر را گرفته تا با او صحبت كند. با نگراني به پيروز نگاه مي كردم، مي خواستم ببينم حضور مرا در منزلش چطور مطرح خواهد كرد. همان طور كه نگاه پيروز به من بود گفت :
- دايي جان مي خواستم اگر اجازه بديد امروز چند ساعتي با نگين باشم.
صداي پدر را نشنيدم اما از طرز صحبت پيروز فهميدم كه پدر مخالفتي با اين كار ندارد. پيروز به او گفت كه هم اكنون براي بردن من به آموزشگاه خواهد رفت و به اتفاق هم ناهار را در خارج از منزل صرف خواهيم كرد و بعد از ظهر مرا به خانه بر مي گرداند. نمي دانستم واكنش پدر در مقابل خواسته او چه بود اما از خنده پيروز و طرز صحبت كردنش با پدر فهميدم كه پدر موافق صد در صد اين برنامه است. پيروز بعد از خداحافظي از پدر دكمه قطع ارتباط را زد و گفت :
- خوب هم خيال تو و هم خيال من از بابت خونه تون راحت شد. حالا ديگه همه مي دونن كه با مني پس ديگه راحت باش.
من به راستي نفس راحتي كشيدم و به پيروز گفتم :
- از اينكه به پدرم نگفتيد كه خودم به خونتون اومدم متشكرم.
پيروز لبخندي زد و گفت :
- با اينكه دوست نداشتم به پدرت دروغ بگم اما حتما دليلي براي آمدن تو به اينجا وجود داره. دليلي كه مطمئنم دوست نداشتي كسي از آن مطلع باشه. اينطور نيست؟
از اينكه اينقدر صريح الانتقال بود جا خوردم. درست به لحظه اي رسيده بودم كه بايستي درخواستم را عنوان كنم اما هنوز آمادگي صحبت را پيدا نكرده بودم و نمي دانستم از كجا شروع كنم و اين موضوع را چطور عنوان كنم. سرم را به زير انداختم و به فكر فرو رفتم. پيروز از جا برخاست و مشغول جمع كردن ميز و برداشتن وسايل از روي آن شد. به خودم آمدم و از جا برخاستم تا به او كمك كنم. در حال شستن فنجانهاي صبحانه بودم و پيروز كنار ظرفشويي به كابينت تكيه داده بود و به من خيره شده بود. هنگامي كه كارم تمام شد حوله كنار ظرفشويي را برداشتم و دستم را خشك كردم كه همان لحظه او رو به رويم قرار گرفت و گفت :
- نگين با مانتو و مقنعه اي كه سر كردي احساس حفگي و چطور بگم احساس خوبي ندارم. اگه اشكالي نداره اجازه بده اون رو از سرت بردارم. دوست دارم راحت باشي.
با اينكه گرما مرا آزار نمي داد و اينطور خيلي راحتتر بودم اما سكوت كردم و سرم را به زير انداختم. پيروز لبه مقنعه ام را گرفت و گفت :
- نگين اجازه مي دي؟
باز هم چيزي نگفتم و صداي او را شنيدم كه گفت :
- از قديم سكوت را به نشانه رضا تعبير كردن.
و مقنعه را مانند تور عروسي از روي سرم برداشت. نمي دانم موهايم در آن لحظه چه حالي بود آيا با نيروي مغناطيسي پارچه مقنعه سيخ شده بود و يا همانطور كه صبح آنرا شانه كرده بودم صاف و مرتب سر جايشان بود. همچنان سرم به زير بود و واكنش پيروز را زماني كه مقنعه را از سرم برداشت نگاه نكردم. فقط لحظه اي سرم را بلند كردم و او را ديدم كه در حال تا كردن آن بود اما مثل اينكه هنوز قانع نشده بود و منتظر بود تا من مانتويم را از تنم در بياور. خدا را شكر مي كردم كه مثل هميشه تاپ به تن نداشتم و آن روز بلوز يقه مردانه و آستين بلندي به تن كرده بودم. بعد از درآوردن مانتويم پيروز گفت كه آشپزخانه جاي مناسبي براي صحبت نيست و بهتر است به داخل هال برويم. با اينكه محيط زيباي آنجا را براي صحبت ترجيح مي دادم اما به همراه پيروز از آشپزخانه خارج شدم.
به سمت ميزي كه گوشه اتاق بود رفتم و صندلي بيرون كشيدم و پشت آن نشستم. پيروز بعد از آويزان كردن مانتو و مقنعه ام به سمت ميز آمد و صندلي رو به رويي را بيرون كشيد و روي آن نشست و به من خيره شد. بين من و او فقط صداي موسيقي ملايمي به گوش مي رسيد و من مانده بودم كه به او چه بگويم آيا مي توانستم بدون مقدمه از او بخواهم مقدمات آزادي شهاب را فراهم كند. تمام داستانهايي كه شب گذشته تا نزديكي صبح سر هم كرده بودم در نظرم مسخره و پوچ جلوه مي كرد. بايستي مقدمه اي فراهم مي كردم تا بتوانم سر صحبت را باز كنم اما هر چه فكر مي كردم چيزي به نظرم نمي رسيد. پيروز همچنان منتظر بود تا من شروع كنم و من مانند آدم گنگ و لالي فقط به ميز چشم دوخته بودم. به هيچ وجه حواسم متمركز نمي شد تا حرفي بزنم. از احساس عجزي كه به من دست داده بود دلم مي خواست گريه كنم. شايد پيروز احساسم را درك كرده بود كه گفت :
- نگين عزيزم نمي خواد براي حرفي كه مي خواي بزني به خودت فشار بياري، تا تو آمادگي صحبت پيدا كني من برات حرف مي زنم. چطوره؟
با قدرشناسي به پيروز نگاه كردم و سرم را تكان دادم. لبحند زيبايي روي لبانش نقش بسته بود و چشمانش تيره تر به نظر مي رسيد. در همين موقع زنگ تلفن به صدا در آمد و پيروز نفس بلندي كشيد و در حاليكه شانه هايش را بالا مي انداخت با خنده گفت : البته اگر مهلت بدن.
و براي پاسخ دادن تلفن از جا برخاست و با چند كلام صحبتش را با مخاطبش تمام كرد و به او گفت كه خودش بعد تماس مي گيرد. بعد از گذاشتن گوشي تلفن سيم آن را از پريز در آورد و در حاليكه به سمت ميز بر مي گشت تلفن همراهش را هم خاموش كرد و گفت :
- خوب اين هم از اين. اميدوارم مزاحم ديگري نداشته باشيم.
و بعد نفس عميقي كشيد و خود را براي صحبت آماده كرد و من با اينكه نشان مي دادم آماده گوش كردن صحبتهاي او هستم اما در فكر پيدا كردن بهانه اي براي مطرح كردن خاسته ام بودم.
- نگين قبل از هر چيز از اينكه اينجا هستي بينهايت خوشحالم. واقعا مي گم بينهايت. وقتي نگهبان زنگ زد و گفت خانمي كار داره اصلا فكر نمي كردم اون خانم تو باشي اما وقتي جلوي در ديدمت نمي دونم چطور بگم، خيلي جا خوردم. اصلا فكرش رو هم نمي كردم اينجا ببينمت. اگه يادت باشه اون روزي كه مهموني اومدم خونتون بهت گفتم كه مي خوام باهات صحبت كنم، فكر كنم الان وقت مناسبي براي اين كار باشه.
پيروز سكوت كرد و به جايي خيره شد. اما خيلي زود به خود آمد و در حاليكه به چشمانم خيره شده بود گفت :
- نگين. تو هنوز به من نگفتي كه مي توني دوستم داشته باشي يا نه اما من دوست دارم قبل از اينكه جواب اين سوال رو بهم بدي چيزهايي رو بهت بگم كه لازمه بدوني. چيزهايي كه يكبار و اون هم فقط به تو مي گم.
پيروز سرش را بالا گرفت و نگاهي به سقف انداخت و بعد آرنجش را روي ميز گذاشت و سرش را به آن تكيه داد و در حاليكه به چشمانم چشم دوخته بود شروع به صحبت كرد.
- نگين ... نگين. اسمت خيلي قشنگه درست مثل خودت. مثل نگاهت. نگاهِ قشنگي كه نمي تونه دروغي رو تو خودش پنهان كنه. اين چشمها و اين نگاه منو ياد زني مي اندازه كه يك زماني عاشقش بودم. البته نمي شد گفت عاشق بهتره بگم ديوانه اش بودم.
از كلام پيروز خيلي جا خورم اما سعي كردم آن را به رويم نياورم. پيروز مرا نگاه مي كرد اما مطمئن بودم حواسش جاي ديگريست. مي دانستم كه او به گذشته رفته شايد به زماني كه زني را دوست داشت كه به گفته خودش شبيه من بود. تازه علت انتخاب خودم را بين اين همه دختر متوجه مي شدم. پس پيروز مرا مي خواست چون شبيه به زني بودم كه خيلي دوستش داشت. صداي پيروز مرا از فكر بيرون آورد.