وقتي از اتاق خارج شدم در را پشت سرم بستم و مدتي داخل راهرو ايستادم و بعد در حالي که بغضم را فرو مي دادم به طرف طبقه پايين به راه افتادم. نمي دانم قصدم از پايين رفتن چه بود اما در آن لحظه دوست داشتم هر جايي باشم غير از بودن در اتاقم. هنوز چند پله سالن پايين نمانده بود که در جا خشکم زد. در يک لحظه نگاه وحشتتزده من با نگاه متعجب پيروز در هم گره خورد.

پيروز در حالي که به طور کامل لباس پوشيده بود در هال روي مبل تک نفره اي نشسته بود و در دستش روز نامه اي بود . جايي که او نشسته بود درست مقابل پله هاي طبقه بالا بود و او بدون گفتن کلامي با چشمهاي نافذش به من خيره شده بود.
آنقدر از حضور پيروز در منزلمان جا خوردم که در يک لحظه فراموش کردم که چه بايد بکنم و از طرفي نگاه نافذ پيروز به همراه لبخندي که گوشه لبش بود و بدون هيچ شرمي با لذت سر تا پايم را مي کاويد احساس چندش آور و ناخوشايندي را به من مي داد. بيش از اين ترديد را جايز نديدم و به سرعت به طرف اتاقم رفتم. بعد در اتاقم را به شدت باز کردم . پرديس که مشغول صاف کردن رويه تختش بود با ورود ناگهاني من يکه اي خورد.من با گريه خودم را روي تختم انداختم.
پرديس وقتي ديد از ته دل گريه مي کنم فکر کرد از حرفي که به من زده اين قدر ناراحت شده ام. احساس کردم از حرفش پشيمان بود چون به طرفم آمد و لبه تخت نشست اما معذرت نخواست چون خصلتش اين بود که فکر مي کرد با معذرت خواهي از من خودش را سبک مي کند.
صداي او را شنيدم که گفت:" نگين خيلي بچه اي فکر نمي کردم با يک کلام اينجري بشيني آبغوره بگيري. پاشو خجالت بکش مي دونم گريه ات از چيه نمي خواد اينقدر بهانه بگيري."
به او گفتم:" تو اصلا خواهر خوبي نيستي من هميشه دلم مي خواست مي تونستم با تو خيلي صميمي شوم . اما تو هر وقت تونستي با کوچک ترين بهانه هي نيش و کنايه زدي. الان هم اگر به جاي اينکه هي تيکه بندازي مي گفتي پيروز خونه ماست من اينجور بلند نمي شدم برم پايين اون من رو ببينه."
پرديس با چشماني که از تعجب گرد شده بود گفت:" چي گفتي؟ پيروز مگه کجا بود؟"
نگاهش کردم و گفتم:"تو سالن پايين روي مبل جلوي در حال نشسته بود و داشت روز نامه مي خوند."
پرديس لبهايش را به هم فشرد و نگاهي به اندامم درون لباس خواب نازکم انداخت و بعد سرش را تکان داد و گفت:" بلند شو اينقدر فکرش را نکن او بدتر از اينها را هم ديده مثل اينکه فراموش کردي پانزده سال در خارج زندگي کرده من که بودم از اينکه قيافه واقعي مرا بدون چادر و چاقچور ديده خيلي هم عشق مي کردم."
پرديس بعد از عوض کردن لباسش بدون گفتن کلامي از اتاق خارج شد و من بعد از اينکه رويه تختم را صاف کردم به طرف آينه قدي اتاق رفتم و خودم را در آن برانداز كردم مي خواستم بدانم پيروز مرا در چه وضعيتي ديده است. لباس خواب صورتي ام از نظر بلندي مشكلي نداشت اما تنها عيب آن اين بود کهکمي نازک بود و در ضمن يقه گرد باز و آستين هاي کوتاهي داشت که خوشبختانه موقعي که او مرا ديد موهاي لخت و بلندم روي سينه و بازوانم را پوشانده بود.
با ناراحتي موهايم را با دست جمع کردم و سرم را تکان دادم بعد به طرف کمد رفتم تا لباسم را عوض کنم.
وقتي براي صرف صبحانه پايين رفتم پريچهر و پرديس مشغول چيدن ميز صبحانه بودند . مادر نيز در آشپز خانه مشغول ريختن چاي بود و پدر و پوريا و پيروز داخل هال نشسته بودند و صحبت مي کردند.
سلام کردم . پدر به من نگاه کرد و جوابم را داد پيروز هم با صداي آرامي گفت:" سلام" . بدون اينکه نگاهي به او بيندازم به طرف آشپزخانه رفتم و بعد از سلام به مادرم گفتم اگر کاري هست کمک کنم.
مادر پاسخم را داد و گفت:" دستت چطور است؟"
گفتم:" صبح که داشتم باند دستم را باز مي کردم باز کمي خون آمد اما فکر مي کنم بهتر شده باشد."
مادر سرش را تکان داد و گفت:" اين جزاي حواس پرتيه در ضمن فکر نکن که اون ليوان هاي کريستال رو هم ناقص کردي . حالا همين پنج تا رو تو جهازت مي زارم تا هميشه به يادت باشد که حواست را خوب جمع کني."
نفس راحتي کشيدم و با خود گفتم:"اين بهترين تنبيهي بود که حتي فکرش را هم نمي کردم."
بعد از صرف صبحانه پرديس استكان ها را مي شست و من و پريچهر مشغول جمع و جور كردن آشپز خانه بوديم.مادر گفت:" امشب از سنندج مهمان مي رسد و بايد تدارك ببينيم."
پريچهر پرسيد:" به غير از نرگس و ناهيد و ايرج مگر كس ديگري هم مي آيد؟"
مادر پاسخ داد:" آره سينا و همسرش... سروش هم قرار است بيايد."
زير چشمي به پرديس نگاه كردم. او را ديدم كه مكثي كرد و چشمانش را بست. در يك لحظه استكاني كه در دستش بود با صدا به داخل ظرفشويي افتاد اما خوشبختانه نشكست. مادر و پريچهر به طرف او برگشتند و مادر گفت:" چه خبره از ديشب تا به حال بشكن بشكن را انداختيد؟"
پرديس استكان را بالا آورد و گفت:"ايناهاش نشكسته."
" خوب مي خواي محكم تر بزن شايد بشكنه."
پرديس خنديد و گفت:" خودتون گفتين ها ."
ساعتي بعد پدر و پوريا به همراه پيروز به خارج از منزل رفتند . مادر در حال نوشتن فهرستي بود كه بايد براي مهمانان تهيه ود و پريچهر در اين كار به او كمك مي كرد. پرديس در اتاق بود و من در يك لحظه به فكرم رسيد نكند پرديس به وجود دفتر خاطراتم پي برده باشد به اين خاطر از جا بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم.
با تقه اي به در آن را باز كردم و پرديس را ديدم كه تمام لباسهايش را روي تخت انداخته و با دقت مشغول تماشاي آنها مي باشد . با تعجب به او نگاه كردم و با بهانه برداشتن كتابه به سمت كتابخانه ام رفتم.
پرديس زير لب شعري را زمزمه مي كرد و من بعد از برداشتن كتاب اتاق را ترك كردم و او را با افكارش تنها گذاشتم.
صداي زنگ تلفن باعث شد كه پله ها را به سرعت پايين بروم تا گوشي تلفن را بردارم اما پريچهر زودتر از من اين كار را كرد. از احوالپرسي او فهميدم كه زن عمو پشت خطست پريچهر بعد از چند لحظه گوشي را به مادرم داد. از قرار زن عمو مي خواست كه براي شام به منزل آن ها برويم و مادر به زن عمو گفت كه پريچهر را براي كمك به منزل آنها مي فرستد و بعد از خداحافظي گوشي را گذاشت.
به مادر نگاه كردم و گفتم:" اجازه مي دهيد من هم به منزل عمو بروم؟"