ناخدایان را کیاست اندکی است

ناخدای کشتی امکان یکی است


بندها را تار و پود، از هم گسیخت

موج، از هر جا که راهی یافت ریخت


هر چه بود از مال و مردم، آب برد

زان گروه رفته، طفلی ماند خرد


طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت

بحر را چون دامن مادر گرفت


موجش اول، وهله، چون طومار کرد

تند باد اندیشهٔ پیکار کرد


بحر را گفتم دگر طوفان مکن

این بنای شوق را، ویران مکن


در میان مستمندان، فرق نیست

این غریق خرد، بهر غرق نیست


صخره را گفتم، مکن با او ستیز

قطره را گفتم، بدان جانب مریز


امر دادم باد را، کان شیرخوار

گیرد از دریا، گذارد در کنار


سنگ را گفتم بزیرش نرم شو

برف را گفتم، که آب گرم شو


صبح را گفتم، برویش خنده کن

نور را گفتم، دلش را زنده کن


لاله را گفتم، که نزدیکش بروی

ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی


خار را گفتم، که خلخالش مکن

مار را گفتم، که طفلک را مزن


رنج را گفتم، که صبرش اندک است

اشک را گفتم، مکاهش کودک است


گرگ را گفتم، تن خردش مدر

دزد را گفتم، گلوبندش مبر


بخت را گفتم، جهانداریش ده

هوش را گفتم، که هشیاریش ده


تیرگیها را نمودم روشنی

ترسها را جمله کردم ایمنی


ایمنی دیدند و ناایمن شدند

دوستی کردم، مرا دشمن شدند


کارها کردند، اما پست و زشت

ساختند آئینه‌ها، اما ز خشت


تا که خود بشناختند از راه، چاه

چاهها کندند مردم را براه


روشنیها خواستند، اما ز دود

قصرها افراشتند، اما به رود


قصه‌ها گفتند بی‌اصل و اساس

دزدها بگماشتند از بهر پاس


جامها لبریز کردند از فساد

رشته‌ها رشتند در دوک عناد


درسها خواندند، اما درس عار

اسبها راندند، اما بی‌فسار


دیوها کردند دربان و وکیل

در چه محضر، محضر حی جلیل


سجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک

در چه معبد، معبد یزدان پاک


رهنمون گشتند در تیه ضلال

توشه‌ها بردند از وزر و وبال


از تنور خودپسندی، شد بلند

شعلهٔ کردارهای ناپسند


وارهاندیم آن غریق بی‌نوا

تا رهید از مرگ، شد صید هوی


آخر، آن نور تجلی دود شد

آن یتیم بی‌گنه، نمرود شد


رزمجوئی کرد با چون من کسی

خواست یاری، از عقاب و کرکسی


کردمش با مهربانیها بزرگ

شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ


برق عجب، آتش بسی افروخته

وز شراری، خانمان‌ها سوخته