فصل پانزدهم
قسمت 2

‏_ شما امروز اتومبیل نااشنایی را ندیدید؟
‏دو مرد به هم نگاه کردنئ و یکی از انها گفت:
_ جز اتومبیل قوم شما نه.
‏یونس پرسید
_ قوم من؟ منظورت چیه؟
_ صبح که داشتیم می رفتیم اتومبیلی دیدم که درآن خواهر و خواهرزاده شما نشسته بودند.
آبتین پرسید:
_ کدام سمت می رفتند؟
_ به سمت شهر.
‏یونس پرسید:
_ چند نفر بودند؟
‏مرد کمی فکر کرد و پس از آن گفت:
‏_ دو تا مرد، نه سه تا مرد! یکی راننده بود و یکی هم پهلوی دستش نشسته بود و یکی دیگر هم عقب پیش خواعرزاده تان. اقای مهندس چیزی شده؟
‏آبتین به جای جواب پرسید:
‏_ اگر انها را ببینی می نشناسی؟
‏هر دو به عنوان نه سر تکان دادند. یونس پرسید:
_ ماشین شان چه مدلی بود؟
‏مرد گفت:
‏_ پیکان بود، پیکان سفید. اما به نظر می آمد که روبراه نبود.
مرد دیگر گفت:
‏_ لاستیکش کم باد بود.
‏یونس جیپ را روشن کرد و گفت:
‏_ خانواده ام را دزدیده اند. ماموران دارند تحقیق می کنند، می شود همین حرفها یی که به ما گفتید برای انها هم تکرار کنید؟
هر دو با هم گفتند:
‏_ بله. همین حالا می رویم سراغشان.
یونس وقتی حرکت کرد از آبتین پرسید:
_ با اولین پنچرگیری چقدر فاصله داریم؟
ابتین گفت:
‏_ شتاب به خرج مده انها صبح پیکان را دیده اند نه حالا.
یونس گفت:
‏_ حق با توست اگر مقصد تهران هم بوده باشد تاکنون رسیده اند. پس رفتن به کارخانه هم بی ثمر است.
‏آبتین گفت:
‏_ فقط چرخی در اطراف می زنیم و برمی گردیم. هر چند که آنها به نظر می رسد زرنگتر از این باشند که در ده مانده باشند.
‏یونس گفت:
‏_ کار به تهران بکشد مسئله مشکلتر می شود و به اسانی نمی شود آنها را پیدا کرد. ای کاش می فهمیدم قصد انها از این کارها چیست و چه هدفی دارند.
‏ابتین سخت در فکر بود و این موضوع که مسبب تمام ماجرا او و خانواده اش می باشند یک دم اسوده اش نمی گذاشت. به یاد اورد در اواخر پاییز وقتی صدای توقف جیپ شنیده بود به گمان این که پونس است که به دیدارش آمده خوشحال در را گشوده و خواسته بود به استقبالش برود اما از پایین پله ها شاهد پیاده شدن دو مرد بود که یکی از انها به نظر پدرش رسیده بود. پس با عجله داخل خانه شده و در را بسته بود و به اتاقش پناه برده بود. صدای متوالی زنگ را شنیده بود و دقایقی بعد وقتی صدای روشن شدن موتور را شنیده بود احساس آسودگی کرده بود و دو روز هم خانه نشین شده و نه به کارخانه رفته و نه به کارگاه سر زده بود. حال ممکن بود که آن دو نفر... یعنی امکان دارد که پدرش دست به آدمربایی بزند؟ بعد به خود پاشخ داد:
‏_ نه پدر موقعیت اجتماعی اش را خراب نمی کند و به قول یونس از در ارعاب و تهدید وارد نمی شود. پس اگر ‏کار او نباشد کار چه کنی است؟
‏به محوطه کارخانه رسیده بودند و با دیدن مأموری که در حال گشت و جستجوبود توقف کردند و یونس پرسید:
_ چیزی پیدا کردید؟
‏ه مور به جای جواب سر تکان داد به نشانه "نه" و به کار خود مشغول شد. در مقابل در کارخانه دو مردی که ماشین را دیده بودند ایستاده و با چند تن دیگر گفتگو می کردند. با پیاده شدن أنها از جیپ مردان همگی نزدیک شدند و به گرد ان دو حلقه زدند. یکی از کارگران گفت:
‏_ ماموران همه جا را گشتند ولی چیزی پیدا نکردند. وقتی اقا نصرت تعریف کرد که انها را در اتومبیل دیده، جناب سرگرد و چند نفر دیگر برگشتند پاسگاه. ‏یونس که اسم مرد را یاد گرفته بود،گفت:
‏_ آقا نصرت می تونی بگی مردان جوان بودند یا پیر؟ أقا نصرت گفت:
‏_ وا... درست ندیدم. اما گمان نکنم پیر بودند. مخصوصأ ان که ‏کنار خواهرتان نشسته بود و کلاهش مسخره بود.
ابتین متعجب پرسید:
‏_ تو کلاه او را دیدی اما شکل او را ندیدی؟
أقا نصرت گفت:
‏_ چون صورتش را به طرف دیگر کرفته بود تا قیافه اش دیده نشود. البته حالا این را می گم و ان وقت متوجه این کار نشدم.
‏مرد دیگر گفت:
‏_ اما گمان کنم که یکی از انها مسن بود. همان که جلو و کنار راننده نشسته بود. شال گردن هم داشت. من او را دیدم. قیافه ارباب ها را داشت!
‏یونس تشکر کرد و به طرف جیپ حرکت کرد اما ابتین ایستاده ‏بود و بعد از ان که یونس دور شد رو به آن مرد کرد و گفت:
_ خواهشی دارم و زحمتی.
مرد خندید و گفت:
‏_ شما دستور بدهید.
‏ابتین گفت:
‏_ فردا اگر زحمتی نباشد، بیایید همین جا با شما کار دارم.
مرد موافقت کرد و آبتین هم پس از خداحافظی سوار شد و به راه افتادند. ذهن ابتین مشغول کلام آقا حیدر بود که گفته بود مرد مسن را دیده و او شال گردن داشته. پدرش همیشه دستمال به گردن می بست و به راستی هم هیبت مدیر کل ها را داشت. آبتین به یونس گفت:
‏_مرا مقابل خانه ام پیاده کن!
یونس پرسید:
‏_می خوای بری کارگاه؟
آبتین گفت:
‏_ اصلأ حال و حوصله کار کردن ندارم. می خواهم فکر کنم!
یونس گفت:
‏_ من هم برمی گردم خانه شاید خبری برسد.
‏آبتین پریشان احوال از اتاقی به اتاق دیگر می رفت و طول و عرض سالن را می پیمود و مدام از خود می پرسید "اگر کار کار پدر باشه، چه باید بکنم؟" سعی می کرد خواسته های پدرش را به یاد اورد. رفتن به انگلیس و دانشگاه و عهده دار شدن امور تجارت خانه. و شاید هم ازدواج با دختر انتخاب شده از سوی آنان. "اگر... اگر بدانم که آیدا و مادرش راستی راستی در چنگ او اسیر هستند، برای نجات انها مجبورم که تن به رضایت بدهم. بله !نجات ایدا و مادرش مهمتر از زندگی و اینده من است!" آبتین ان چنان از اندیشه خود مطمئن شد که تصمیم گرفت خود اولین قدم را بردارد و به دیدن پدر برود. به خود گفت:
‏_ برای آیدا نامه می نویسم و به او خواهم گفت که خواب پدرش ‏و نگرانی او بیهوده نبوده. بر ایش خواهم نوشت که همیشه تا ابد به احساسم پای بند باقی خواهم ماند وهرگز فراموشش نمی کنم گرچه ان سر دنیا و زیر سقف اسمان بیگانه باشم و از او خواهم خواست که هرگز فراموشم نکند.
‏آبتین برای ان که از ریختن اشک جلوگیری کند لب به دندان گزید و سر به اسمان بلند نمود. او تحت تاثیر فکر و این تصور که ایدا و مادرش در اسارت زجر خواهند کشید و او باید کاری برای نجات انها انجام دهد، با شتاب لباس عوض نمود ه از خانه خارج شد. هیچ لباس و وسایل شخصی با خود همراه نکرد. وقتی از خانه خارج می شد نگاهی عمیق به پیرامونش انداخت و با انها وداع کرد.
‏در تمام طول مسیر تا رسیدن به تهران لحظه ای توقف نکرده بود. فقط ذهن خود را آماده می کرد که در مقابل سؤالات احتمالی پدر جواب مناسب بدهد. هنگامی که از دور چشمش به برج ازادی افتاد ضربان قلبش بیشتر شد و به راستی خود را در برابر خطر دید. تنها توقفش پارک نزدیک خانه پدرش بود. ایستاد و بدون ان که از اتو مبیل پیاده شود شیشه را پایین کشید و هوای عصر را با تنفسی بلند به ریه کشید.
‏اتومبیل را نزدیک خانه پارک کرد و پیاده شد و نگاهی عمیق به ساختماد انداخت. ساختمان خانه شان گرچه دیگر نو نبود اما نمایش هنوز زیبا بود و هیبت خود را حفظ کرده بود. وقتی زنگ را فشرد حس کرد که انگشتانش می لرزند. صدایی از ایفون شنید که گفت:
‏_بله؟
أبتین گفت:
‏_ باز کنید.
‏صدا برای آبتین ناشناس بود و هنگامی که مرد پرسید:
_ شما؟
‏ابتین سؤال کرد:
‏_ منزل اقای الوندی؟
صدا گفت:
‏_ بله!
‏آبتین گفت:
‏_ من الوندی هستم لطفأ در را باز کنید.
‏در با صدای تیلیک باز شد و ابتین قدم به راهرو گذاشت و سپس با نگاه به جستجو پرداخت. خانه از حالت موزه خارج شده بود و لوازمی معمولی دیده می شد. مردی نسبتأ مسن در مقابلش ظاهر شد و سلام کرد. آبتین دست پیش برد و به او دست داد و خود را پسر الوندی معرفی کرد و پرسید:
‏_ پدر و مادر هستند؟
‏مرد که هم خوشحال شده بود و هم هنوز باور نداشت که این مرد براستی پسر آقای الوندی باشد، گفت:
‏_ بفرمایید بنشینید.
‏ابتین بارانی اش را در اورد و به رخت آویز اویخت و روی اولین مبل نشست و پرسید:
‏_ شما؟
مرد گفت:
‏_ خانزاد شما "کیانی" هستم و در خدمت خانوائه.
ابتین گفت:
‏_می دانم اما گمان داشتم که برگشته باشند. مرد سر تکان داد و گفت:
‏_ قرار بود که برگردند اما حال پدرتان مساعد نبود و امد نشان ‏عقب افتاده.
أبتین پرسید:
_ مطمئنی؟
مرد سر فرود اورد و گفت:
‏_ دیشب خانم تماس گرفتند و اطلاع دادند. چه میل دارید بیاورم؟ نوشیدنی گرم یا سرد؟
آبتین گفت:
_ هیچکدام.شما چند وقت است که اینجا زندگی می کنید؟
مرد گفت:
_ سه سالی می شود. از وقتی که آقا قلبشان را عمل کردند و...
آبتین سخن او را قطع کرد و پرسید:
_ خانه چرا اینجوری شده؟
مرد متعجب شد و نگاه به اطراف گرداند و پرسید:
_ چه جوری شده؟ از زمانی که من آمدم همه چیز همین طور بود که هست.
‏ابتین لبخند زد و گفت:
‏_ اما وقتی من رفتم خانه این شکلی نبوذ! کارهای پدر را در ایران چه کسی انجام میدهد؟
‏کیانی گفت:
‏_ کسی نیست. پدرتان تجارتخانه را به هم زده و سرمایه را با ‏خود برده اند و فقط این خانه مانده و همین اثاث.
آبتین پرسید:
‏_ مادرم چی؟ ایا او سلامت است؟
کیانی سر فرود آورد و گفت:
‏_ حا لشان بحمدا... خوب است و تنها دوری و بی خبری از شما ‏نگرانشان می کند.
ابتین پرسید:
‏_ می خواهم خانه و اتاقها را ببینم.
‏کیانی بلند شد و پشت سر آبتین حرکت کرد. ای اول در اتاق خودش را باز کرد و در آستانه به تماشا ایستاد. راکت بدمینتون و تنیس اولین شیئی بودند که چون در گشود توجهش را جلب کرد و بعد پوستر چار لی چاپلین و آنگاه تخت خوابش. به درون پای گذاشت و در کمد را باز کرد و بعد با خشم ا‏ن را بست و از اتاق خارج شد و به سوی اتاق عمه به راه افتاد که کیانی گفت:
‏_ آقا جان انجا نامرتب است.
آبتین قدم سست کرد و پرسید:
_ اتاق شمامت؟
‏مرد سر فرود آورد و ابتین در اتاق خواب پدر و مادرش را گشود و لحظاتی به تماشا ایستاد. تابلوی عکس سه نفره شان هنوز بر دیوار آویخته بود. آخرین عکس در آخرین شب تولد. پیش رفت و قاب را از دیوار برداشت و به کیانی گفت:
_ به مادر بگو عکس را برمی گردانم.
‏کیانی که أثار خشم و رنجش را در لحن ابتین دید لبخند زد و گفتت:
‏_ پسرم نصیحتی می کنم که امیدوارم گوش کنی و از من نرنجی!من نمی دانم علت اختلاف شما با پدر و مادرتان چیست اما می خواهم بگویم که دنیا بی ارزشتر از آن است به جدایی بگذرد و حسرت و اندوه به جای بگذارد.
‏أبتین گفت:
_ میدانم و متشکرم.
‏بعد پرسید:
‏_ ایا کس دیگری را می شناسی که چون پدرم از دستمال گردن ‏استفاده کند.
‏بیچاره کیانی از این سؤال یکه خورد و با حالتی متعجب پرسید:
_ یعنی چی؟
‏ابتین خونسرد گفت:
‏_ می خواهم بدانم که در میان دوستان پدرم کسی را می شناسی که از دستمال گردن مثل همین که پدرم در عکس بسته به گردن ببندد؟
‏کیانی سر تکان داد و گفت:
‏_ راستش نه! چون پدرتان وقتی می أید مهمانی نمی دهد و بیشتر وقتشان را در خانه می مانند و استراحت می کنند. یا به مهمانی می روند. من کسی را با این مشخصات ندیده ام!
‏آبتین که فکر می کرد دیگر در آنجا کاری ندارد، به سوی بارانی اش به راه افتاد و هنگامی که ا‏ن را می پوشید به سؤال کیانی که پرسید "آقا جان نمی مانید؟" سر تکان داد و گفت:
‏_ نه باید بروم. اما به مادرم بگووقتی برگشتند می توانند به دیدنم بیایند. خانه ام تغییر نکرده و من همان جا ساکنم.
‏کیانی خوشحال از کلام ابتین دست به اسمان بلند نمود و خدا را شکر کرد و این گذشت را به حساب پند خود گذاشت و ابتین را با دعای خیر بدرقه کرد.
‏آبتین وقتی پشت فرمان نشت قاب عکس را مقابل چشمانش گرفت و رو به پدر پرسید:
‏_ اگر کار تو نیست پس کار چه کسی است و آن مادر و دختر در چنگ چه کسی اسیر هستند؟
‏دلش برای ایدا تنگ شده بود و چشمان درشت و نگاه عاجز انه اش را به وقتی که از او کمک خواسته بود را پیش چشم مجسم کرد و به خود گفت "پیدایش کن " بعد به خود نهیب زد:
_ پیدایش می کنم اگر ‏شده تمام کره زمین را بگردم پیدایش می کنم.
‏با این تصمیم پا بر پدال گاز فشرد و حرکت کرد. یونس تا صبح روز بعد از آبتین بی خبر مانده بود. در کارگاه بسته بود و در کارخانه هم کسی ابتین را ندیده بود. تصمیم گرفت به پاسگاه برود و کسب ‏خبر کند. سرگرد افضلی تنها خبری که ئاشت یافتن جنازه میرزایی بود او با لبخند رو به ابتین گفت:
‏_ یادتان هست که به شما چه گفتم؟
‏یونس پرسید:
‏_ من هنوز هم نمی فهمم که چرا میرزایی پس از أزادی و آمدن به ده به سراغ خانواده اش نرفته و او چگونه با آن دیوانه روبرو شده. افضلی گفت:
‏_ تحقیق در مورد ایرج ادامه دارد.
‏یونس پرسید:
‏_ جنازه را کجا پیدا کردید؟
سرگرد گفت:
‏_ در بالای راه محله حسین آباد. زیر برگ و خاشاک دفن شده بود.
یونس پرسید:
‏_ خانواده اش اطلاع دارند؟ سرگرد گفت:
‏_ ماموری را فستادیم تا پدرش را بیاورد و جنازه را شنا سایی کند.
‏بعد رو به یونس گفت:
‏_ دیده شده که دوستتان راهی تهران بوده. شما می دانید کی بر میگردد؟
‏یوس سر تکان داد و گفت:
‏_ نمی دانستم به تهران رفته. اما باید مهم بوده باشد که بدون ‏خبر راهیشده. سرگرد گفت:
‏_ وقتی امد بگویید بیاید من چند سؤال دارم که فکر می کنم جوا بش نزد او باشد.
‏یونس گفت:
‏_ اینگار را می کنم اما عقیده ام را در موردش بد نیست بدانید. او پاک ترین و دلسوز ترین انسانی است که من می شناسم و کوچکترین سوءظنی در مورد او خطا ست.
‏سرگرد با صدا خندید و گفت:
‏_ من نگفتم که به او مظنونم فقط...
‏یونس که عصبی شده بود بلند شد و گفت:
‏_ من باید بروم و خانواده ام را در جریان گم شدن آنها بگذارم.
سرگرد تلفن را به سوی او کشید و گفت:
‏_ تماس بگیرید و به انها بگویید هرگونه اطلاعی بدست آوردند با پاسگاه تماس بگیرند ما شما را خبردار خواهیم کرد.
‏یونس از محبت سرگرد تشکر کرد و با انگشتانی لرزان شماره خانه خواهرش را گرفت. وقتی صدای نیلوفر را شنید با گفت "سلام، منم یونس." صدای جیغ شاد خواهر در گوشی بیچید و این تماس ان قدر ناباورا نه بود که پشت سر هم سؤال کرد:
‏_ راست می گی یونس؟
یونس گفت:
‏_ باور کن خودم هستم. حالت چطوره؟ همگی خوبید؟
خواهر گفت:
‏_ ما همه خوبیم. تو و نازی و آ یدا چطورید؟ چطور شد که تماس گر‏فتی؟
‏یونس سکوت کرد و سکوتش موجب حراس خواهر شد و پرسید:
_ یونس چی شده؟ تو رو خدا بگو اتفاقی افتاده؟
‏یونس توانست به زحمت بگوید:
‏_ ایدا و نازنین گم شده اند.
‏صدای وای گفتن خواهر را شنید و پس از ان این پرسش که "از کی؟" به گوش یونس رسید. یونس گفت:
‏_ از دیروز صبح تا حالا همه جا را گشته ام و ماموران پلیس هم هنوز در حال جستجو هستند. تماس گرفتم که بپرسم ایا شما از آنها اطلاعی دار ید یا نه !
‏خواهر با لحن بغض الودی گفت:
‏_ ما همه... اه یونس خواهرم؟ ایدا؟ من الان حرکت می کنم می آیم.
‏یونس گفت:
‏_ أرام باش و گوش کن. یکی از اهالی انها را دیده که سوار اتومبیل پیکانی هستند و به سمت تهران در حرکت بودند. پس در خانه یمان شاید با تو تماس بگیرند. می دانی که من تلفن ندارم و هر خبری که بشود تو زودتر مطلع می شوی. من از پاسگاه با تو تماس می گیرم و جناب سرگرد افضلی مسئول رسیدگی هستنا پس هر خبری شد با پاسگاه تماس بگیر.نیلوفر خواهش می کنم به جای گریه فکرت را به کار بیندار و سری هم به خانه انها بزن.
‏نیلوفر گفت:
‏_ باشه داداش فقط خواهش می کنم مرا بی خبر نگذار!
‏پس از قطع تماس یونس سر بزیر اند اخت و بفکر فرو رفت و در ان حال چهره زاهدی بزرگ را پیش چشم مجسم کرد که به او گفته برد من آن قدر به شما اعتماد دارم که نوه و عروسم را به دست شما بسپارم. حال در جواب اعتماد این پیرمرد چه باید بکنم و چه باید بگویم.
سرگرد افضلی که یونس، را پریشان دید گفت:
‏_ ما به دنبال عکس هستیم اگر از انها عکسی دارید در اختیار مان بگذارید تا به مرکز ارسال کنیم و...
‏یوندر کنت:
‏_ من در اینذجا عکسی ندارم اما... چرا دارم! می روم ببینم اگر در البوم باشد می آورم.
‏یونس با سرعت از پاسگاه خارج شد و سوار جیپ شد و به سری ده حرکت کرد. هنگامی که وارد جاده شد اتومبیل آبتین را دید که در حال بالا رفتن است بوق زد و او را متوجه خود کرد. با توقف اتومبیل آبتین، یونس به او رسید و شیشه را پایین کشید و پرسید:
‏_ کجا غیبت زد؟
ابتین گفت:
‏_ بیا به خانه ام تا برایت تعریف کنم.
‏ان گاه هر دو به راه افتادنئ و زیر درخت گردو وقتی اتومبیلهای خود را پارک کردند و پیاده شدند، به یکدیگر دست دادند و ابتین پرسید:
_ چه خبر؟
یونس گفت:
‏_ هیچی.
از پله ها به زیر می آمدند که یونس گفت:
‏_ سرگرد میدانست که تو به تهران رفته ای و حالا می خواهد ‏چند سؤال از تو بکند.
‏آبتین روی پله توقف کرد و پرسید:
_ یعنی چی؟
‏یونس گفت:
‏_ نمی دانم به من چیزی نگفت.
‏آبتین ئر جیبش به دنبال کلید گشت و با باز کردن ئر داخل شد و به ئنبالش یونس هم وارد گردید. آبتین گفت:
‏_ رفته بودم تا پدرم را ببینم اما انها هنوز در خارجند و ‏بازنگشته اند.
‏یونس روی مبل نشست و گفت:
‏_ من که گفتم کار پدر تو نیست. اما باور نکردی. آبتین مقابلش نشست و گفت:
‏_ من باید می رفتم تا مطمئن شوم. سرگرد دیگر چه گفت؟
یونس همه چیز را بر ایش شرح داد و در آخر افزود:
‏_ اگر خواهرم و یا خودم مال و مکتنی داشتیم گمان می بردم که ربودن أنها به خاطر اخاذی است اما خوشبختانه ما مفلسیم و...
‏ابتین گفت:
‏_ من هم به این مسئله فکر کرده ام و به این نتیجه رسیده ام که ربایندگان انها منظوری غیر از اخاذی دارند. یونس فکر کن آ یا آیدا خواستگاری...
یونی سر تکان داد و گفت:
‏_ نه اگر از همه چیز نااطمینان باشم در این مورد مطمئنم. ایدا دختری نیست که...
‏ابتین گفت:
‏_ من منظور بدی فداشتم. آ یدا مثل فرشگان پاک و معصوم است اما...
‏یونس گفت:
‏_ اصلأ فکرش را نکن آبتین.
آبتین بلند شد و گفت:
‏_ من باید بروم کارخانه. باید اقا نصرت را ببینم و بعد می روم پاسگاه.
‏یونس هم بلند شد و گفت:
_ من هم برمی گر‏دم خانه و منتظرت می مانم.

پایان فصل پانزدهم
صفحه 370