فصل دهم
قسمت2
غیر قانونی فعالیت دارد. اگر یونس حقیقت را گفته بود شاید نظر پدر ایدا نسبت به شما هم تغییر می کرد اما متأسفانه چنین نشد و حال ما با دانستن حقیقت هم مجبوریم به وصیت زاهدی عمل کنیم.
‏یونس که تا ان لحظه آرام نشسته بود به یکباره خروشید و گفت:
_این درست نیست که آینده دو جوان را به خاطر وصیتی که پایه و اساس درستی ندارد خراب کنی. اگر او به اشتباه به راه خطا رفت و تصمیم گرفت، حالا تو با اگاهی و درک حقیقت تعمدأ به راه خطا می روی و اشتباه می کنی.
‏ابتین دست بلند کرد و یونس را به ساکت شدن دعوت کرد و گفت:
‏_ مطرح کردن مجدد خواستگاری در این شرایط نادرست است. من صبر می کنم و به انتظار می مانم تا خود شما یقین حاصل کنید که اگر برخلاف وصیت همسرتان راضی به این وصلت شدید جای هرگونه تردید و شکی برایتان نمانده باشد. جسارتم را ببخشید و اجازه بدهید این را هم اضافه کنم که من تا هر زمان که باشد به ایدا خانم وفادار باقی خواهم ماند!
‏لحن ابتین موجب شد تا مادر احساس اندوه کند و در قلبش برای ان همه مهر دل بسوزاند. ابتین نگاهی سرشار از مهر به ایدا که رنگ چهره اش مهتابی شده بود اند اخت و چون نشانه ای از شیدایی ندید بپاخاست و رو به یونس گفت:
‏_ باید حرکت کنم!
‏یونی هم بلند شد تا او را بدرقه کند. ابتین وقتی بارانی اش را پوشید از سر شانه یونس که مقابلش ایستاده بود به دو زنی که هنوز در مبل فرو رفته بودند نگاه کرد و ارام به یونس گفت:
‏_ دیگر در این مورد محبت نکن. بگذار أیدا و خواهرت ازادا نه ‏فکر کنند و تصمیم بگیرند.
‏یونس سر فرود اورد و به شوخی گفت:
_ وقت برای فکر کردن زیاد دارند!
‏آبتین با گفتن شب خوبی بود از مهمان نوازیتان ممنونم آن دو را متوجه خود کرد. نازنین و آیدا بلند شدند و مهمان را تا دم در بدرقه کردند. وقتی ابتین شب بخیر گفت، دایی یونس چترش را برداشت و همراه ابتین از در خارج شد.
‏مادر به فنجان های چای اشاره کرد و با گفتن "ههه یخ کرد!" سينی را برداشت و به آشپزخانه برد. ایدا تصمیم گرفت بالا برود و در اتاقش بنشيند و فکر کند. قدم که روی پله گذاشت از رفتن منصرف شد. ترسی ناخودأ گاه بر وجودش مسلط شد و با برگشتن به سوی مادر که فنجانها را می شست، ایستاد و به کار او نظاره کرد. کار مادر به پایان رسیده بود و او هم قصد داشت برای استراحت بالا برود که در برج باز شد و اول یونس و بعد ابتین وارد شدند. مادر و ایدا متعجب از برگشت آنها بودند که یونس با خنده گفت:
‏_ اتومبیل ابتین بنچر است و نمی تواند حرکت کند او امشب اینجا می ماند، شما بروید استراحت کنید و راحت باشید!
دایی یونس با این حرف به انها فهماند که بالا بروند. مادر و ایدا با گفتن شب بخیر بالا رفتند و داخل اتاق که شدند مادر با تردید پرسيد:
‏_ چرا يونس ما را دست به سر کرد؟
ا‏یدا که دلش نمی خواست مادرش را در احساس پیچیده خود شریک کند فقط در جواب او سر تکان داد به نشانه ندانستن و بدون آن که تغییر لباس دهد خود را روی تخت رها کرد. مادر فکر قبل را رها کرد و از آیدا پرسید:
‏_ تو چه فکر می کنی؟
‏سکوت ایدا موجب شد تا مادر بپرسد:
_ خوابی؟
‏ایدا زمزمه کرد:
_ نه!
مادر سوالش را تکرار کرد و ايدا به جای جواب پرسيد:
‏_ در چه مورد؟
مادر گفت:
‏_ در مورد حرفهای الوندی !به نظرم صادق بود و راست می گفت.
ایدا که تردیدی در گفته های آبتین نداشت زمزمه کرد:
‏_ دایی که گفته بود!
‏مادر پرسید:
‏_ چی را دایی گفته بود؟
ایدا گفت:
‏_ این که او مرد خوبی است و راستگو و درستکار است اما...
مادر حرفش را قطع کرد و گفت:
_ اگر دایی ات با پدرت جوشیده بود و به جای فرجی با او گرم گرفته بود این بن بست به وجود نمی آمد و مرا بر سر دو راهی قرار نمیداد. از یک طرف با وصیت پدرت روبرو هستم و از طرف دیگر مي بينم كه اين جوان مرد ايده آلي است كه هر كس دوست دارد نصيبش شود . خودت چه فكر ميكني؟
آيدا باز هم پرسيد:
_ در چه مورد؟
این بار مادر خشمگین شد و با عصبانیت گفت:
‏_ خودت را به کوچه علی چپ نزن، می دونی منظورم چيه. ایدا که منتظر شنیدن این حرف بود گفت:
‏_ وقتی که پدر زنده بود ایا هیچ کدام نظلر مرا پرسیدید که حالا می پرسید؟
‏مادر که از لحن معترضانه ایدا کمی جا خورده بود و در دل به او حق می داد این بار لحنش را تغییر داد و گفت:
‏_ من نظرم با پدرت یکی نبود چون به یونس اطمینان داشتم که خواستگاری نامناسب برای تو انتخاب نمی کند اما از طرفی هم ان قدر آگاهی نداشتم تا برای قبول او اظهار عقیده کنم.
‏أیدا رنجیده خاطر گفت:
‏_ شما حتی زحمت پرس وجو کردن از خاله را هم به خود ندادید. در صورتیکه می دانستید او بیشتر از ما با وي اشناست و...
مادر صحبت او را قطع کرد و گفت:
‏_ وقتی خاله ات آن نسبت ها را می داد معلوم بود که عقیده اش نسبت به الوندی چیست. در این چند روز اخیر بود که نظر همه تغییر کرد و الوندی عزتی پیدا کرد.
‏مادر می خواست به هر صورت ممکن خود را تبرئه کند و بی ارادگی و عدم مقاومت در مقابل همسرش را به گردن دیگری بیندازد. چشمان آ یدا ‏داشت گرن می شد که صدای دایی یونس را شنید که پرسید:
‏_ آیدا خوابی؟
‏آ یدا بر جای نشست و به جای او مادر پرسید:
‏_ چیزی شده؟
‏یونس خونسرد گفت:
‏_ نه می خواستم در مورد چیزی نظر أیدا را بدانم.
‏آیدا از روی تخت بلند شد و نشان داد که اماده است وقتی از در اتاق خازج می شدند مادر گفت:
‏_ وقتی برگشتی بخوابی چراخ را خاموش نکن!
‏دایی و ایدا به هم نگاه معنی داری انداختند و به روی هم لب خند زدند. دایی در اتاقش را گشود و هنگامی که وارد شد از دیدن تندیس چوبی الهه عشق که بر روی پایه ای استوانه ای قرار داشت چنان به وجد امد که حضور آبتین را فراموش کرد و کودکانه با گفتن "خدای من چقدر زیبا ست" به طرف تندیس رفت و بی اختیار ان را بغل نمود. دو مرد با صدا خندیدند و ایدا را شرمنده کردند. دایی پرسید:
‏_ ایا براستی زیبا ست؟
آیدا گفت:
‏_ بله! من نه هنر مندم و نه هنرشناس. اما از نگاه یک خریدار می گویم که هم زیبا ست و هم به نظر می آید که زنده و جاندار است. مخصوصأ چشمها!
‏آبتین که از توجه آ یدا شادمان شده بود از این که مجبور بود این مجسمه را به یونس بدهد تا او برای هدیه به نجوا تقدیر کند در دلش غم نشست و میان احساس خوشی و ناخوشی گفت:
‏_ خوشحالم که پسندیدید.
‏این کلام موجب شد آیدا بپرسد:
_ کار شما ست؟
‏به جای آبتین یونس گفت:
‏- پس فکر کردی کار چه کسی است؟ و چه کسي می تواند ‏ماهر انه از چوب چنین تندیس زیبا یی بسازد؟
آبتیدن گفت:
_ غلو نکن تو خودت ماهرتر از منی ولی...
یونس حرف او را قطع كرد و گفت:
‏_ من با آ یدا همیشه روراست بوده ام و او هم مرا خوب می شناسد. پس وقتی می گویم هنر تو چیز دیگری است می دإند که دروغ نمي گويم.
‏ایدا ایستاده بود و به مجسمه چشم دوخته بود و گمان داشت که در نگاه مجسمه سخني است که می بایست کشف شود پس رو به آبتین کرد و پرسید:
‏_ چه می گوید؟
‏أبتین متعجب پرسید:
‏_ كي؟
‏آیدا نظرش را بیان کرد و دو مرد با نگاه ه چشمان تندیس نظر آیدا را تایید کردند و ابتین با خنده گفت:
‏_من مجسمه را ساختم اما...
دایی یونس حرفثی را برید و گفت:
‏_ من فهمیدم. نگاه او می گوید دوستت دارم. دوستم داشته باش ا بعد با صدای بلند خندید.
ابتین با چند بار سر فرود اوردن گفته ‏یونس را تایید کرد و به آ یدا تفهیم کرد که نگاه تندیس گویای همین جمله است.
‏صدای پارس سگ موجب شد همه سكوت کنند و گوش بخوابانند. یونس گفت:
‏_ غلط نکنم بیرون خبرهایی هست.
‏دو مرد در حال خارج شدن از اتاق بودند که أبتین رو به ایدا کرد و گفت:
‏_ لطفأ شما نیایید و همین جا بمانید.
‏وقتی دو مرد از پله ها سرازير شدند. أیدا خود را به پنجره رساند و پرده را کنار زد و ان را گشود. شدت باران زیاد بود و او نمی توانست برای نگاه کردن بیشتر سر از پنجره بيرون کند. صدای یونس و أبتين را شناخت که با هم صحبت می کردند. آبتیدن پرسید:
‏_ تو چیزی می بینی؟
يونس گفت:
‏_ نه! اما حدس می زنم پشت برج را باید بگردیم. ی
يونس گفت:
‏_ قلاده گرگی را باز کن اگر ‏کسی باشد او به ان طرف می رود.
ایدا دیگر صداي آنها را نشنید. پس برای دیدن پشت برج وارد ‏اتاق خودشان شد. مادر اسوده به خواب رفته بود. ایدا خود را به پذبحره رسانذ و ارام ان را گشود در تاریکی حضور دور مرد را نديد اما ‏صدای ان ها را شنید دایی یونس داشت می گفت:
‏_ به نظر می رسد همه چیز طبیعی است اما چرا گرگی پارس کرد.
یونس گفت:
‏_ ممکن است حیوانی از ده بالا امده که با پارس گرگی ترسیده و فرار کرده.
‏نور لامپ دیواری به درخت مقابل پنجره افتاده بود اما جز درخت و قطرات باران چیز‏ی هویدا نبود. آیدا لحظه ای دیگر به تماشا ایستاد و سپس پنجره را بست و به اتاق دایی یونس برگشت. گمان داشت که ان دو نیز دقیقه ای دیگر وارد می شوند اما وقتی انتظارش طولانی شد از اتاق بیرون امد و از پله ها بزیر آمد و از خود پرسید:
‏_ پس کجا غیبشان زد؟
‏دلش به شور افتاد و برای کسب خبر تا پشت در خروجی رفت اما ترسید آن را باز کند. گوش به در چسباند شاید صدایی بشوند و چوننشنید برگشت و روی مبل نشست. به خود قوت قلب می داد که دو مرد با یکدیگرند و خطری وجود ندارد. لحظات طاقت فرسا شده بود. او یکبار دیگر بلند شد و خود را پشت در رساند و با باز شدن ناگهاني در جيغ بلندي كشيد.ابتین هراسان وارد شد و چون ایدا را متوحش کرده بود بر جای ایستاد و با گفتن "چرا پایین امدی مگر قرار نبود در اتاق بمانی؟" ایدا را استنطاق کرد و سپس به سرعت به سوی آشپزخانه دوید. از حرکاتش مشخص بود که بدنبال چیزی می گردد اما پیدا نمی کند. ایدا که از لحن توبيخ آمیز ابتین ورنجیده بود وقتی کلافگی او را دید رنجش را فراموش كرد و به سوی اشپزخانه رفت و پرسید:
‏_ من می تونم کمک کنم؟
‏ابتین یک لحظه ایستاد تا بتواند فکر خود را جمع کند و پس از آن گفت:
‏_ سطل. یک سطل می خواهم
‏آ یدا به سوی حمام ئوید و هنگامی که با سطل بیرون امد دایی یونس را دید که وارد شد و با صدای بغض الودی گفت:
‏_ تمار شد!
‏آبتین ناباور پرسید:
_ مطمئني؟
یونس روی پا نشست و به جای جواب سر فرود اورد. أبتین کنار یونس زانو بر زمین زد و گفت:
‏_ ممکن است هنوز زنده باشد؟
‏یونس چند بار سر تکان داد و به اشک اجازه باریدن داد و سپس گفت:
‏_ حیوان زبان بسته که چیزیش نبود!
آبتين گفت
‏_ صبح معلوم مي شود. بلند شو!
سپس زیر بازوی یونس را ‏گرفت و او را از جا بلند کرد و روی مبل نشاند و سپس رو به ایدا که همچنان سطل در دست ایستاده بود كرد و گفت:
‏_ لطفأ یک لیوان اب قند بده.
‏ایدا شربت قند درست کرد و هنگامی که آن را به دست ابتین ‏می داد، پرسید:
_ چی شده؟
‏ابتین شربت را بدست یونس داد و با کشيدن آه بلندی گفت"
_ رعد مرد!
‏آیدا ناباور برسید:
‏_ رعد؟ رعد مرده؟ چرا؟
دایی یونس گفت:
‏_ از کف زیادی که از دهانش بیرون ریخته معلوم است که مسموم شده. حال یا از علوفه و یا از نیش مار یا افعی !
‏اسم مار و افعی موجب شد تا آ یدا یک قدم به عقب بردارد و رنگ از چهره اش بپرد. ابتین که خود ننز با یونس هم عقیده بود اما برای آن که ترس را از ایدا دور کند خندید و گفت:
‏_ اژدها را از قلم انداختی!
‏بعد رو به ایدا کرد و گفت:
‏_من نظرم این است که او علوفه مسموم خورده.معمولأ مواد شیمیایی باعث مسمومیت شدید در جانوران می شود. صبح که شد دکتر می اوریم تا نظر او را بپرسیم. شما نگران نباشید بروید استراحت کنید!
پايان فصل دهم
صفحه 227