هادي آب حوض مي كشيد و غزل مدام دستور مي داد. غزاله هم زير سايه داربست انگور نشسته بود و در حاليكه خوشه انگور سياه و دانه درشتي به دست داشت و آن دو را تماشا مي كرد و حبه حبه انگور به دهان مي گذاشت.
بسكه غزل دستور مي داد، هادي خسته شد و خواهر كوچك را به پاشيدن يك سطل آب مهمان كرد. جيغ غزل به هوا رفت و آب بازي شروع شد.
آنقدر سر و صداي غزل زياد بود كه صداي زنگ تلفن به سختي به گوش غزاله رسيد.
غزاله به سرعت به اتاق دويد.
به محض برقراري تماس صداي كيان را شناخت. قلبش فرو ريخت. سراسيمه جواب داد.
- اشتباه گرفتي.
و بلافاصله گوشي را گذاشت. كيان دست بردار نبود. غزاله از ترس اينكه هادي سماجت كرده و متوجه شود، گوشي را برداشت و به تندي گفت :
- چرا اينقدر مزاحم ميشي؟ مگه تو كار و زندگي نداري؟
- مي خوام ببينمت... همين الان.
- چرا دست از سرم برنمي داري. گفتم مزاحم نشو.
بار ديگر صداي كيان عصباني و محكم در گوشي پيچيد :
- گفتم مي خوام ببينمت... بيا بيرون باهات كار دارم.
- ولي من نمي خوام تو رو ببينم.
- تا ده دقيقه ديگه يا تو مياي بيرون يا من ميام تو.
غزاله از ترس هادي به التماس افتاد. دلش نمي خواست برادرش با دانستن رابطه اي كه بين او و كيان به وجود آمده بود، در موردش طور ديگري قضاوت كند. اگر قرار بود به زندگي منصور برگردد، لزومي نمي ديد خود را مورد سوء ظن خانواده خودش و همسرش قرار دهد، از اين رو گفت :
- چرا راحتم نمي ذاري؟ من نمي خوام ببينمت.
- ضلع شرقي پارك... جنب بستني فروشي، يه glx سياه رنگ پارك شده... منتظرم.
- نه.
- ده دقيقه منتظر مي مونم. اگه نيومدي من خدمت مي رسم.
ارتباط قطع شد و غزاله مستاصل و كلافه كنار ميز تلفن زانو زد. كيان كاملا جدي و مصمم حرف زده بود و غزاله هراسان از اينكه او تا ده دقيقه ديگر زنگ را فشرده و خود را به هادي معرفي كند، زانوي غم بغل گرفت. در حاليكه هادي براي حضور منصور لحظه شماري مي كرد و اگر پي به چنين رابطه اي مي برد، عكس العملش غيرقابل پيش بيني بود. در كلنجار با خود بود كه سراسيمه لباس پوشيد و به قصد خروج به سمت در راه افتاد.
هادي با تعجب صدا زد :
- آهاي.... كجا!!!؟
غزاله خريد را بهانه كرد. هادي با اخم و ترشرويي گفت :
- لازم نيست خودم ميرم.
- ماهان فردا مياد، مي خوام براش خريد كنم.
هادي با اكراه رو به غزل كرد و گفت :
- پس تو هم همراهش برو.
- نمي خواد، بچه كه نيستم. ميرم و زود برمي گردم.
و بدون آنكه منتظر عكس العمل برادر باشد، به سمت جايي كه زياد از خانه دور نبود به راه افتاد. چند دقيقه بعد مقابل اتومبيل كيان ايستاد. ابروانش گره اي خورد، سر از شيشه داخل برد و گفت :
- فكر مي كني تا كي مي توني دستور بدي.... جناب سرگرد؟
كيان در برابر اخم او لبخند زد. دو نيم دايره روي گونه اش نقش بست و جذاب تر از هميشه نشان داد.
- بَه بَه. سلام.
- امرتون؟
- سوار شو بهت مي گم.
- لازم نكرده هركاري داري همين جا بگو.
- بچه بازي در نيار سوار شو غزاله.
- گفتم نه.
كيان با كلافگي پياده شد و غزاله را مجبور به سوار شدن كرد و گفت :
- چند دقيقه بيشتر طول نمي كشه.
و بلافاصله پشت فرمان نشست. اتومبيل با سر و صدا از جا كنده شد. كيان به سرعت خيابان ها را به قصد خروج از شهر مي پيمود. وقتي به ابتداي جاده خروجي شهر رسيد، غزاله سكوت را شكست و وحشت زده پرسيد :
- كجا داري مي ري؟!!!!
- نترس. نمي خوام بدزدمت.
- برام دردسر درست نكن. من بايد زود برگردم خونه.
- نگران نباش زود بر مي گرديم. اگه مي بيني بيرون شهر رو براي صحبت انتخاب كردم واسه اينه كه نمي خوام احتمالا دوست و آشنايي ما رو با هم ببينه.
- چيه كسر شانتون ميشه؟
- تو چرا دوست نداري خانواده ات من رو ببينن؟... شما هم كسر شانتون ميشه؟
غزاله اخم آلود سر چرخاند، نگاهش را به دوردستها دوخت و گفت :
- دليلي نداره تو رو به خانواده ام معرفي كنم. دوست ندارم كسي در موردم قضاوت كنه يا فكرهاي احمقانه به سرشون بزنه.
كيان پاسخي نداد، تمام حرص و عصبانيتش را بر پدال گاز خالي كرد. دقايقي بعد وارد جاده فرعي و خاكي شد و پس از طي مسافتي در كنار نهر آب متوقف شد. براي به دست آوردن آرامشي كه با حرفهاي غزاله از دلش گريخته بود، پياده شد و كنار نهر زير سايه درخت نشست.
غزاله از شيشه اتومبيل مراقب حركات او بود. از آزار دادن او لذت نمي برد. آرزوي دلش بود كه به كلافگي و سردرگمي او پايان دهد. در دل غزاله غوغايي به پا بود. نگاه سرد و غمزده اش تحسين گر مردي بود كه عشق را به زيبايي تفسير مي كرد. كيان مشتي آب به صورتش پاشيد، سپس برخاست و به تنه درخت تكيه زد. نگاهش را روي غزاله زوم كرد. نگاهي كه حرارت و گرمي آن سوزان بود.