- مي دوني! چون هردومون زخمي بوديم، خواستم چيزي گفته باشم كه باورش راحت باشه. براي همين گفتم ما... ما..... ما همديگر رو خيلي دوست داشتيم و خانوادهامون با وصلت ما مخالف بودن. گفتم كه مجبور شديم بعد از يه زد و خورد حسابي فرار كنيم.
- خوبه بد فكري نيست. اصلا اين طوري بهتر شد.
كيان به قصد خروج برخاست. اما صداي پراضطراب غزاله او را در جاي خود متوقف ساخت.
- من رو اينجا تنها نذار.... مي ترسم.
مكث كيان براي ضربان تند قلبش بود. بدون آنكه روي برگرداند، به سرعت از اتاق خارج شد و به سراغ عبدالنجيب رفت و از او خواهش كرد تا غزاله را براي مدتي نزد خود نگه دارد، اما عبدالنجيب به علت رعايت برخي آداب و سنن مذهبي و طايفه اي زير بار نرفت و گفت:
- من در خانه ام زن نامحرم نگه نمي دارم.
- خواهش مي كنم، فقط چند روز.
- ما به رسم خودمان عمل مي كنيم، اصرار نكن.
- اگه برادراش پيداش كنن، بهمون امون نمي دن.
- همين طوري فرار كردي يا عقدش كردي و بعد پا به فرار گذاشتي؟
- نه هنوز عقدش نكردم.
- پس عقدش كن و دست زنت رو بگير و برو به امان خدا، انشاا... كه پيداتون نمي كنن. من حاجي قادر رو دعوت مي كنم تا شما رو عقد كنه.
كيان به فكر فرو رفت. انگار مالكيت غزاله آرزويي بود كه از خدا مي خواست. در حاليكه به عكس العمل غزاله فكر ميرد، با اجازه به سمت اتاق غزاله رفت.
غزاله در حاليكه يك دست لباس خوش دوخت افغاني به رنگ قرمز پوشيده بود، در آستانه در ظاهر شد و با دستپاچگي پرسيد:
- چي شد؟ كي ميري؟ من رو با خودت مي بري؟
- براي همين اينجام.
غزاله با شعف دستها را به هم كوبيد و گفت:
- تو رو خدا راست ميگي؟
- دروغم چيه! ولي...
چشمهاي كيان به دنبال راه فرار بود. سر به زير انداخت و گفت:
- من ... من براي بردنت شرط دارم.
- چه شرطي؟
- شما... يعني تو... تو.... تو بايد به من محرم بشي.
غزاله جا خورد. خودش را جمع و جور كرد و ابروانش را درهم گره كرد و گفت:
- كه چي بشه؟
كيان براي غيظ كردن فرصت را غنيمت شمرد،چون گفت:
- مثل اينكه يادت رفته! تو مجبورم كردي بيشتر راه رو ....
كيان سكوت كرد، گونه هاي غزاله از شرم سرخ شد و در حاليكه عقب عقب خود را درون اتاق پناه مي داد، گفت:
- باشه. پس من همين جا مي مونم. تو برو.
- ولي تو نمي توني اينجا بموني.
- چرا!؟
- چون عبدالنجيب موافقت نكرد.
- دروغ ميگي!
- هرطور دوست داري فكر كن. يا با من محرم ميشي و دنبالم راه مي افتي، يا اينجا مي موني و محرم عبدالنجيب يا يكي از پسرهاش ميشي و تا آخر عمر همين جا زندگي مي كني.
غزاله به شدت عصباني شد. تنفسش تند و نا منظم بود و قفسه سينه اش به شدت بالا و پايين مي رفت.
كيان به خوبي مي توانست احساس تنفر او را درك كند. از دست خودش و او كلافه بود، با اين وجود با يه اولتيماتوم در پي شنيدن جواب غزاله گفت:
- من تا نيم ساعت ديگه از اينجا مي رم. بهتره تصميم بگيري. در ضمن مي خوام يه جواب قطعي و دائمي بشنوم.
غزاله متوجه منظور كيان نشد. او منظور كيان را از كلمه دائم درك نكرد..... اما در مقابل التيماتوم كيان ابرويي بالا داد و ساكت ماند.
كيان از بي اعتنايي غزاله عصباني شد و به سرعت به سمت كشتزار رفت. حال عجيبي داشت، چنان در خودش فرو رفته بود كه وقتي عبدالنجيب دست روي شانه اش نهاد مثل فنر از جا پريد.
- ترسيدي؟ ببخش پسرم.
- مهم نيست. با من كاري داشتي؟
- عبدالحميد رو فرستادم پي حاج قادر. تا يكي دو ساعت ديگه اينجاست. نمي خواي حاضر شي؟
چهره كيان درهم رفتو هاله اي از غم چشمانش را پوشاند. عبدالنجيب با مشاهده چهره او پرسيد:
- هان! چيزي شده؟
كيان با التماس سري تكان داد و گفت:
- بذار اون اينجا بمونه.
- من نمي تونم اين اجازه رو بدم. يعني آداب و رسوم ما اجازه نميده.
- ولي من هم نمي تونم اون رو با خودم ببرم، خيلي خطرناكه.... خواهش مي كنم.
- ماندن اينجا فقط يك راه داره، آن هم محرم شدن اوست.
- چي؟! شوخي مي كني!! اينطوري كه براي هميشه اينجا موندگار ميشه! ما براي رسيدن به هم فرار كرديم . چي داري ميگي حاجي!!!
- راه ديگري نداره.
- ميرم با او حرف بزنم. بايد تصميم گيري كنيم.
تنفس تند كيان نشان از اعصاب به هم ريخته او داشت. غزاله به محض مشاهده او اخم كرد و با ترشرويي گفت:
- اگه مي خواي بري خدا به همراهت.
- فكرهات رو خوب كردي؟ وقتي برم ديگه پشيموني فايده اي نداره.
غزاله حتي سر سوزني به فكر خود راه نداد كه رفتار كيان از ير احساس و علاقه اش مي باشد. از اين رو با دهان كجي گفت:
- براي تو چه اهميتي داره؟
- تو يه امانتي، من...
- فكر مي كني اگه من رو اينجا بذاري . ترفيع درجه ات رو از دست ميدي، درسته؟
- كسي به خاطر سركار عليه به من درجه نميده.
چشمهاي غزاله كه بسته شد و رو گرداند، كيان كمي لحنش را ملايم تر كرد و گفت:
- غيرتم اجازه نمي ده كه....
- غيرتت رو واسه خودت نگه دار.
- حالا چه كار مي كني، آره يا نه؟
چهره غزاله برافروخته شد. با عصبانيت گفت:
- نه.
وقتي كيان سر به زير شد، غزاله ادامه داد.
- مي دونم كه مرد با ايمان و درستكاري هستي و بهتر از خودت مي دونم كه براي پرهيز از برخوردهاي اجتناب ناپذيري كه ممكنه پيش بياد، مي خواي صيغه محرميت بخوني، اما من از اين كلمه بدم مياد. دوست ندارم شخصيتم بيش از اين زير سوال بره. اگه اينجا بمونم و زن يه مرد افغاني بشم، خيلي بهتر از اينه كه مثل يه آشغال دنبالت راه بيفتم و تو مدام دماغت رو بگيري كه نكنه بوي گند يه مجرم خفه ات بكنه.
و قبل از هرگونه عكس العملي از سوي كيان، از مقابل چشمان متعجب او گريخت و به اتاق پناه برد. غزاله بي حوصله گوشه اتاق نشست و زانوي غم بغل گرفت. مدتي را هم گريه كرد، اما با گذشت زمان به دلشوره افتاد: ( اگر كيان مي رفت؟ ) اين سوالي بود كه ذهن مغشوشش را درگير كرده بود.
در اين چند روز، در تمام لحظات سخت و طاقت فرسا و در همه حال كيان را يك افسر خشن و بداخلاق يافته بود و با وجود كمك هاي بي شائبه او و حتي نجات مكرر جانش، جز تنفر چيزي از او به دل خود راه نداده بود و حالا دلش نمي خواست محرم كسي باشد كه فكر مي كرد متقابلا از او متنفر است. با اين حال فكر زندگي ابدي با يك مرد افغاني و مهم تر از آن زندگي در كشوري بيگانه كه بدون شك هرسال يك زن جديد هوويش شود، لرزه بر اندامش مي انداخت.
با افكار ضد و نقيض از جاي برخاست و از وراي پنجره چشم به بيرون دوخت، شايد كيان را بيابد، ولي اثري از او نيافت. كلافه و سردرگم بارها قصد خروج كرد، اما غرورش مانع از انجام اين تصميم شد. آنقدر پاي پنجره ايستاد تا چشمش به عبدالحميد فرزند نوجوان ميزبانش افتاد كه به اتفاق پيرمرد ريش سفيدي كه حدس زد بايد عاقد باشد، داخل اتاق عبدالنجيب شد و لحظاتي پس از آن كيان سراسيمه و اسلحه به دوش خارج گشت و پس از نيم نگاهي به ساختمان زنان، عبدالنجيب را در آغوش كشيد و با تشكر و خداحافظي سر به زير انداخت و راهي را كه پيرمرد نشانش داد در پيش گرفت.