گذراندن يك روز مرخصي در خانه، آن هم كنار طفل شيرخواري كه سالها براي آمدنش نذر و نياز كرده بود، مي چسبيد.
بوسه اي از گونه فرزند گرفت و گفت:
- تا بابا صبحونه اش رو تموم كنه، برگرد كه دل بابا برات تنگ ميشه.
راضيه لبخندي به روي همسرش پاشيد و گفت:
- تا مامان برمي گرده، بابا يه خورده شلوغ كاريهاشو سر و سامون بده.
و دست طفل يك ماهه را به نشانه خداحافظي بالا آورد و با گفتن ( باي، باي ) خارج شد.
شفيعي فكر كرد تا بازگشت همسر و فرزندش از درمانگاه ، كه براي كنترل قد و وزن يك ماهگي بايد معاينه مي شد، كمي به سر و وضع اتاقش برسد و كتابخانه اش را مرتب كند. شايد با اين كار كمي همسرش را شاد كند، اما صداي انفجار مو بر اندامش راست كرد و او را سراسيمه به كوچه كشاند.
وقتي درِ حياط را باز كرد زانوان پرتوانش سست شد و لرزه بر اندامش افتاد. نگاه ناباورش با فريادي دلخراش آميخته گشت: ( نه ).
در فاصله چند ثانيه كوچه مملو از مردمي شد كه با شنيدن صداي انفجار به كوچه آمده بودند. در اين ميان چند تن از همسايگاني كه روابط نزديكي با سرهنگ داشتند او را دوره كرده بودند و از نزديك شدنش به اتومبيل مشتعل ممانعت مي كردند. او ناچار ، شاهد ذوب شدن همسر و فرزند، مويه كنان مشت بر سر و صورت مي كوبيد و ضجه مي زد.
مدت زيادي نگذشت كه كوچه مملو از مامورين انتظامي، آمبولانس و ماشينهاي قرمز رنگ آتش نشاني شد.
هاله اي از غم چهره شاهدين ماجرا را گرفته بود و قطرات اشك را مهمان ناخوانده چشمان غمبارشان ساخته بود.
سرهنگ شفيعي لحظه اي آرام و قرار نداشت. داغ همسر مهربان و وفادار و فرزندي كه بيشتر از پانزده سال براي تولدش به درگاه خدا زانو زده بود و اكنون جز استخوانهاي سوخته چيزي از آنها باقي نمانده بود.
او چنان بيتابي مي كرد كه پزشك اورژانس تنها را چاره را در تزريق آرامبخش يافت. ساعاتي بعد بعد دور از هياهو، در سكوت بيمارستان چشم گشود. گيج و منگ بود و نگاهش قادر به شناسايي و درك موقعيت نبود به قصد برخاستن سرش را بالا آورد كه نگاهش در چشمان اشكبار پدرزنش خيره ماند. گرُ گرفت، گويي با كبريتي به آتش كشيده شد، وجودش را احساسي تلخ در بر گرفت و فريادي دلخراش از اعماق سينه زخم خورده اش بيرون داد.
با ارسال گزارش بمب گذاري در اتومبيل سرهنگ شفيعي و كشته شدن همسر و فرزند او ولوله اي در ستاد فرماندهي كرمان به پا شد. موجي از غم و اندوه به همراه تنفر از اين عملكرد، وجود همه را فرا گرفت.
سردار بهروان گروه ويژه اي را آماده اعزام به سيرجان و تحقيقات پيرامون اين بمب گذاري كرد و در پي آن دستورات يكي پس از ديگري صادر مي شد كه تلفن زنگ خورد و صداي هميشگي در گوشي پيچيد و بي مقدمه گفت:
- هدف ما سرهنگ بود، نه خانواده اش. ولي زياد فرق نمي كنه.
- كثافتهاي جاني.
- تند نرو سردار... اگه عصبي بشي ممكنه جوابت رو با يه انفجار ديگه بدم... بهتره ما رو دست كم نگيري و به فكر قرارمون باشي.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)