از شدت ضعف به سختي قادر بود روي پاهاي خود بند شود. نگهبان بند زنان دستش را به دستگيره ي بالايي در دستيند زد و به كيان نزديك شد و گفت :
- جناب سرگرد! جناب سرهنگ دكتر پناهي تاكيد داشتن كه خيلي مراقب ايشون باشيد، چون هر لحظه ممكنه عملي خلاف انتظار شما ازش سر بزنه.
نگاه رقت بار كيان از چهره غزاله گرفته شد و گفت :
- اين كه حالش خيلي خرابه. ميذاشتي رو صندلي بخوابه.
و دستش رو براي گرفتن كليد دراز كرد و گفت :
- بده دستبندش رو باز كنم خودم مراقبشم.
- نه نه، خطرناكه... دستبند فقط براي جلوگيري از اقدام احتمالي او براي خودكشي است. خواهش مي كنم تحت هيچ شرايطي دستبندش رو باز نكنيد... اگه فكر خودكشي به سرش بزنه هممون به دردسر مي افتيم.
- يعني اينقدر روحيه اش خرابه؟
- بله، وضعيت خوبي نداره.... فعلا هم كه اعتصاب غذا كرده و بجز سرم غذايي نداره، اونم هر وقت فرصتش پيش بياد از دستش بيرون مي كشه. لطفا با خانوادش تماس بگيريد و گوشزد كنيد براي تكميل پرونده به اينجا بيان.
كيان پشت فرمان نشست، نگاهش بي اراده در آيينه افتاد. غزاله تكيده و رنجور به نظر مي رسيد احساسي تلخ وجودش را فرا گرفت. بي حوصله اتومبيل را در دنده قرار داد و از محوطه زندان خارج شد. با توصيفي كه از بيماري غزاله شنيده بود مرتبا در آيينه مراقب حركات او بود، اما غزاله گويي در خواب بود چون بعد از گذشت 20 دقيقه هنوز چشم باز نكرده بود و هيچ عكس العملي نداشت. كيان با احساس نگراني قبل از خروج از شهر مقابل دكه اي ايستاد چند پاكت آبميوه و بيسكوييت خريداري كرد و به سراغ غزاله رفت. درب عقب را باز و نيم تنه اش را داخل برد سر صندلي نشست او را به نام خواند.
غزاله با اكراه چشم گشود و به آرامي به سمت صدا چرخيد. نگاه بي فرغش در صورت كيان خيره ماند او را شناخت، با اين وجود ناي نشان دادن عكس العملي نداشت، از اينرو مجدا سر به شيشه اتومبيل تكيه زد.
كيان ني را در پاكت آبميوه فرو برد و با مهرباني و چهره اي كه نشان مي داد دلسوزي مي كند گفت :
- بيا اين رو بخور يه كم سرحال مي شي.
غزاله توجهي نكرد. كيان آبميوه را به سمت او دراز كرد و گفت :
- شنيدم حكم آزاديت صادر شده، پس دليلي براي ناراحتي وجود نداره... الانم لجبازي نكن و آبميوه ات رو بخور.
غزاله با صدايي كه گويي از ته چاه بلند مي شد و قدري هم تنفر چاشني آن بود گفت:
- راحتم بذار.
- تا اين آبميوه رو نخوري نه راحتت مي ذارم، نه از اينجا تكون مي خورم. فكر كنم اخلاق منو مي دوني ... حالا خو داني.
غزاله داغون تر و بي حوصله تر از آن بود كه بناي ناسازگاري بگذارد، از اين رو براي خلاصي از اصرارهاي مكرر و دستورگونه او پاكت آبميوه را گرفت و گفت:
- حالا بريم.
نگاه كيان بار ديگر در چهره رنگ پريده او افتاد . سيماي رنگ پريده اش حتي قسي القلب ترين انسان ها را نيز به ترحم وا مي داشت، از اين رو كيان دلسوزانه گفت:
- بهتره دراز بكشي.
غزاله با پلك رضايت خود را اعلام كرد، اما كيان گفت:
- شرط داره... اول آبميوه ات رو بخور بعد من دستات رو باز مي كنم تا بتوني دراز بكشي.
با وضعيت نشسته و با آن حال بيمار، غزاله كلافه و عصبي بود و نياز مبرم به دراز كشيدن داشت. پس با شرط او مخالفت نكرد و آبميوه را به لبهاي خشكش نزديك كرد، جرعه اي نوشيد سپس پاكت را به سمت كيان گرفت.
كيان چشم غره اي رفت وگفت :
- تمومش. بايد تمومش رو سر بكشي. اون وقت من هم سر قولم هستم.
غزاله به ناچار چند جرعه ديگر نوشيد، اما با معده خالي دچار تهوع شد.
- ديگه نمي تونم.
كيان متوجه تغيير حالت او شد، از اين رو دست از اصرار كشيد و بلافاصله دست غزاله را آزاد كرد.
- حالا بگير بخواب، اما قول بده ديوونه بازي در نياري.
غزاله روي صندلي دراز كشيد ولي كيان مردد شد. مي ترسيد غزاله با حال خراب و پريشاني كه دارد برايش دردسرساز شود، از اين رو از او خواست تا در صندلي جلو ينشيند.
غزاله چاره اي جز اطاعت نداشت، به زحمت پياده شد. كيان صندلي را خواباند، غزاله لم داد و كيان دست او را به دستگيره در اتومبيل دستبند زد سپس پشت فرمان نشست و قفل مركزي را زد و فت:
- فكر نكني بهت اطمينان ندارم، فقط نمي خوام بلايي سر خودت بياري.
رفتار كيان براي غزاله بي اهميت بود. از نظر غزاله كيان افسري خشك بود كه گريه ها و التماس هايش را ناديده گرفته بود و عليه او پرونده اي تشكيل داده بود كه بهاي آن از دست دادن زندگي مشترك، فرزند، شوهر، مادر و موقعيت اجتماعي اش بود. او آنقدر نسبت به اين مرد احساس تنفر داشت كه دلش مي خواست در موقعيت بهتري قرار داشت تا انتقام تمام مصيبت هايي كه بر سرش آمده، يكجا از او بگيرد. اما در آن لحظه چاره اي نداشت، جر آنكه پلك بر هم بگذارد و حداقل مجبور به ديدن قيافه مرد خودخواه و مغروري چون او نباشد.
كيان با اطمينان از راحتي غزاله به حركت در آمد. مدتي مشغول رانندگي شد، اما كنجكاو دانستن مطالب بيشتري پيرامون زندگي غزاله بود، به همين دليل پرسيد:
- بيداري؟...
غزاله شنيد اما سوال او را بي پاسخ گذاشت. كيان توجه نكرد و مجددا گفت:
- نمي خواي يه نگاه به بيرون بنداري؟ دلت نمي خواد از هواي آزاد و تازه بيرون استفاده كني؟
غزاله به مدت ده روز در درمانگاه زندان بستري بود و در اين مدت جز سُرم، غذاي ديگري نداشت، او حتي تمايلي به حرف زدن نيز از خود نشان نداده بود. از همه چيز و همه كس متنفر و منزجر بود و پزشك زندان به علت امتناع او از خوردن غذا، براي جلوگيري از شوك احتمالي دستور اعزامش را به بيمارستان كرمان صادر كرده بود و حالا با مهرباني كيان كه به نظرش تصنعي مي آمد شكنجه مي شد. با آنكه از هم صحبتي با او گريزان بود، براي خالي كردن حرص و بغضش با صدايي شبيه ناله گفت:
- هواي تازه اي وجود نداره. همه جا كثيفه. همه جا بوي تعفن مي ده.
- فكر مي كني تقصير كيه؟
- تقصير تو و امثال تو.... شما نابودگريد. خدا مي دونه چند تا زندگي ديگه رو از بين بردي.
و در حاليكه پلكهايش را محكم به هم مي فشرد افزود:
- من احتياجي به دلسوري شما ندارم يعني .... حالا ديگه ندارم.
كيان مي دانست دق و دلي غزاله از كجاست، گفت:
- اگه شوهرت آدم بي جنبه اي بود، به من چه ارتباطي داره؟
- تو زندگيم رو نابود كردي. تو ... تو بايد تقاصش رو پس بدي.
براي خالي كردن عصبانيتش چيزي جز نفرين به ذهنش خطور نكرد، از اين رو گفت:
- خدا كنه حسرت ديدن بچه ات به دلت بمونه تا درد من رو بفهمي.
نفرين غزاله موجب خنده كيان شد. گفت:
- چرا دوست داري اشتباه خودت رو گردن ديگران بندازي و بابت گناه نكرده شون اونا رو لعن و نفرين كني.
- اشتباه من چي بود؟ جز اينكه يه مسافر عادي بودم مثل 40 نفر ديگه؟
- از نظر ما تو هنوز گناهكاري، ولي اگر هم خلاف اين باشه، تو كه حال و روز درستي نداشتي، نبايد مسافرت مي كردي يا حداقل با اون وضعيت تنها نمي رفتي شايد اين بزرگترين اشتباهت بود.
- اشتباه رو شما كرديد نه من. شما منِ بي گناه رو اونقدر نگه داشتيد تا همه زندگيم رو باختم.
- ما فقط وظيفمون رو انجام مي ديم، اونم طبق قانون... شايد در مورد دستگير شدنت بدشانسي آوردي، ولي موضوع طلاقت و جواب منفي تحقيقات دست قاضي رو بست. الانم اگه آزادي و قراره برگردي سر خونه و زندگيت، به دليل اوضاع روحي و روانيته... والا هنوز هم بايد توي هلفدوني مي موندي و آب خنك مي خوردي.
- خونه و زندگي! .... من ديگه علاقه اي به آزادي ندارم. ديگه نمي خوام برم خونه.
- چرا !؟ فكر مي كردم همه اين ديوونه بازيهات براي خلاصي از زندانه .
غزاله چشم دوخت به لكه ابري كه به سرعت به آنها نزديك مي شد، گفت:
- بيرون از زندان چي دارم! جز يه خواهر و برادر سرشكسته و يه فاميل سركوفت بزن، كسي انتظارم رو نمي كشه. ترجيح مي دم بميرم يا تا آخر عمر توي زندون بمونم.
احساس كيان اين بود كه غزاله به نقطه پايان رسيده است و آسيبهاي روحي و رواني يكي پس از ديگري در طول مدت 11 ماه او را كاملا از زندگي سير ساخته. در حاليكه با دلسوزي نگاهش مي كرد، انديشيد كه به طور حتم، او به اشتباه تاوان سنگيني پرداخته است. براي آنكه به نوعي او را دلداري داده باشد گفت:
- شايد! يعني حتم دارم خداي بزرگ داره امتحانت مي كنه. بايد قوي باشي.
غزاله پوزخندي زد و گفت:
- كاش يكي از اين امتحان ها رو از تو بكنه.
سپس در حاليكه سعي داشت كيان را عصبي و كلافه كند اضافه كرد.
- مي دوني فقط يه آرزو دارم! .... اينكه جلوي چشمام پرپر بزني. دلم مي خواد زجر كشيدنت رو ببينم. اون وقت ازت بپرسم اين آزمايش خداست، چطوري مرد، از پس امتحانت برمياي و تو زار بزني و عاجزانه بگي غلط كردم خدا... بسه... ديگه بسه.
برخلاف انتظار غزاله كيان لبخندي زد و گفت:
- مثل اينكه بدجوري با ما سر لج افتادي! نكنه مي خواي انتقام شوهرت رو از من بگيري.
غزاله از سر خشم دندانهايش را به هم ساييد ولي ترجيحا سكوت اختيار كرد. كيان نيز وقتي سكوت و عصبانيت او را ديد چشم به مسير مقابل دوخت و در سكوت مطلق بر رانندگي متمركز شد.
از آن سو گروه ربايندگان به سركردگي ولي خان در نزديكي كمينگاه خود مستقر شدند و حداد بلافاصله پس از گزارش عبدالحميد، كاميون را واژگون و آتش سوزي مهيبي راه انداخت. بدين سان عمليات آغاز و افكار نيروهاي انتظامي و پليس راه مشغول اين حادثه شد. تردد در محور سيرجان - كرمان كند شد و اكثر اتومبيل هاي گشت براي هدايت اتومبيل ها و گشودن جاده و حفظ جان مردم، به محل اعزام شدند، با اين جابه جايي راه براي انجام عمليات ربايندگان هموار و جاده از مامورين پاك شد.
بشير و عزيز در دو طرف جاده به عنوان مامورين ايست بازرسي ملبس به لباس نيروي انتظامي در محلهاي خود استقرار يافتند و به مجرد ورود كيان در دام، عمليات خود را طبق نقشه به اجرا در آوردند و راه را بر ساير خودروها بستند.
كيان بي خبر از دامي بر سر راهش پهن شده بود در سكوت چشم به مسير مقابل داشت تا آنكه در يكي از پاركينگهاي بين راه به واسطه تابلوي ايست مامور پليس راه متوقف شد.
نگاه كيان در آيينه، جاده را مي پاييد. افسر جواني كه به نظرش ناآشنا آمد مشغول بازديد دو خودروي پژو بود. فكر كرد به دليل تصادفي كه در پايان جاده اتفاق افتاده، عده اي نيروي جديد جايگزين شده اند. با اين انديشه در حاليكه نيم نگاهي به غزاله داشت، بي احتياط پياده و به اتومبيل گشت نزديك شد. به افسري كه در صندلي جلو نشسته بود و ظاهرا مشغول نوشتن جريمه بود سلام داد، اما لحظه اي دچار ترديد شد كه كريم به او مجال روي گرداندن نداد.
با ضربه كريم درد شديدي در ناحيه پس سر احساس كرد و در حاليكه پلكهايش روي هم مي افتاد نقش بر زمين شد.