شب بدي را گذراند. شبي كه تلخي آن هزار بار تلخ تر از نوشيدن زهر بود. دوري از فرزند و افكار پريشان او را وادار ساخت تا دميدن سپيده صبح و طلوع آفتاب چشم به پنجره كوچك زندان موقتش بدوزد.
فكر مي كرد خدا را فقط مي تواند بالاي سرش در پهناي آسمان پر ستاره ببيند، از وراي پنجره چشم به تك ستاره درخشان آسمان شب دوخت و با پروردگار به راز و نياز پرداخت.
او بيش از نااميدي، حيران و سرگشته بود. چنان غافلگير شده بود كه به هيچ عنوان قادر به موقعيت خطيرش نبود.بيشتر حال بيمار تب داري را داشت كه در انتظار ويزيت پزشك معالجش به سر مي برد . بالاخره ساعت 7 صبح اين انتظار طولاني به سر رسيد و پرتوي و شمعي بار ديگر به سراغش رفتند . شمعي خشك و بي انعطاف نشان مي داد ، دستبند نفرت انگيز آهني را بالا آورد و به مچش قفل كرد . احساس حقارت غزاله را سر به زير ساخت. بي كلام به دنبال شمعي به راه افتاد و آرام و مغموم داخل اتومبيل نشست.
ساعتي بعد در راهروي دادگاه انقلاب ، در انتظار ورود به دفتر قاضي و صدور راي از جانب او ، در التهاب بود .
روي نيمكت فلزي احساس راحتي نمي كرد و مدام جابه جا مي شد در حاليكه گونه هايش از شرم نگاه هاي كنجكاو هر لحظه گلگون تر مي شد و جرئت سر بالا كردن را نداشت.
وقتي منشي دفتر قاضي سهرابي اجازه ورود داد ، قلب غزاله گويي از سينه بيرون زد، لرزان و مضطرب به دنبال شمعي وارد دفتر قاضي شد.مرد ميانسال با چهره جدي و خشك ، نگاهي اجمالي به غزاله انداخت و با افسوس سر تكان داد. سپس پرونده اي را كه شمعي مقابلش نهاده بود ورق زد. پس از مدت كوتاهي پرسيد :
- خب... چي داشتي ؟چقدري بود ؟ و قرار بود كجا ببري ؟
غزاله از ترس و اضطراب لبريز شده بود با شنيدن سوالات كوتاه و طعنه دار قاضي بغض كرد، اما قبل از هرگونه جوابي بغضش تركيد و گريه سرداد.
قضاوت كاري است سخت و دشوار ، امري كه بايد عاري از احساسات باشد . شايد قاضي سهرابي به حال غزاله دل مي سوزاند ، با اين وجود نمي توانست ظاهر معصوم و آراسته او را ملاك قضاوت خود قرار دهد ، از اين رو به دليل حساسيت شغلي ، قيافه خشك و جدي اش را به اخمي آميخته كرد و گفت :
- براي من ادا در نيار ... سوال مي كنم ، جواب بده .
- به خدا من از هيچ چيز خبر ندارم . اشتباه شده. من بي گناهم جناب قاضي .
- طبق گزارش پاسگاه جرم شما خيلي سنگينه . حمل هروئين مي دوني يعني چي ؟
- من تا حالا هروئين نديدم . باور كنيد راست مي گم.
سهرابي در چهره غزاله دقيق شد و گفت :
- به قيافه ات كه نمي خوره معتاد باشي. شوهرت چي! شوهرت اهل دوده ؟
- شوهرم ؟! ... منصور از سيگار هم بدش مياد.
- خب شايد اينا رو سوغاتي فرستاده براي فك و فاميلش!
- نمي دونم كه اين بسته ها چطور سر از ساك من درآورده ،ولي خوب مي دونم كه كار منصور نيست.
- به هر حال اين مواد بين وسايل شما پيدا شده و بايد جوابگو باشي .
- وقتي هيچي نمي دونم، چطور بايد جوابگو باشم.
- اينجا كوچه بن بسته . يا اعتراف مي كني يا تشريف مي بري ستاد مبارزه با مواد مخدر .
غزاله نا اميد گفت :
- يعني شما حرف من رو قبول نداري . به خدا! به قران مجيد ! به روح رسول الله ! من هيچي از اون مواد نمي دونم.
- قسم نخور دختر .اگه مي خواي به جاي اعتراف يكريز قسم بخوري ، همين الان برو بيرون.
تهديد سهرابي به گوش غزاله نرفت ، بالاخره هم با گريه و التماس ، قاضي را وادار به صدور دستور كرد.
- بهتره بري ستاد مبارزه با مواد مخدر، اگه عاقل باشي خودت رو توي دردسر نمي اندازي.
كار شمعي ديگر تمام شده بود. غزاله را تحويل دادسرا داد و به اتفاق پرتوي راهي پاسگاه شد. غزاله تنها ماند. پر اضطراب تر و پريشان تر از دقايق قبل به ديوار پشت سرش چسبيد. مردمك چشمانش با وحشت به هر سو چرخ خورد تا در موج نگاه دو چشم تيره خيره ماند.
سرگرد كيان زادمهر گامي به او نزديك شد و پرسيد :
- هدايت تويي؟
- بله.
- جرمت؟
- هيچي.
لبخند زادمهر، پوزخندي تمسخر آميز بود. بدون كلامي اضافه، از غزاله فاصله گرفت و وارد دفتر اجراي احكام شد.
دقايقي بعد زني ميانسال به نام كاشفي، غزاله را به همراه سه متهمه ديگر براي انتقال به ستاد مبارزه با مواد مخدر به محوطه دادگاه انقلاب منتقل كرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)