از صداي به هم خوردن در از خواب پريد. متوجه نشده بود كي به خواب رفته است. البته با آن سكوت حق داشت خوابش ببرد. نگاهي به ساعتش كرد. نزديك سه بود. مثل اينكه بي خوابي شب گذشته را خوب جبران كرده بود. ماشين توقف كرده بود و متين هم كنارش نبود. صاف كه در جايش نشست از ديدن وضعيت اطراف بهتش زد. شيشه ها كاملا بخار گرفته و در حال يخ زدن بود. بيرون برف مي باريد و باد زوزه مي كشيد. پنجره را پايين كشيد. اما سرما و برف شديد به صورتش خورد و مور مورش شد. باور كردني نبود. قبل از خواب هوا فقط گرفته بود. چطور طي يكي دو ساعت اين طور به كولاك تبديل شده بود ؟ خود متين كجا رفته بود ؟ از ماشين بيرون آمد و سر به اطراف گرداند. صندوق عقب بالا بود. چرخي اطراف ماشين زد و تازه آن وقت متين را در سمت ديگر در حال ور رفتن با زنجير چرخ ها ديد. شالش تمام صورتش را پوشانده بود. براي يك لحظه سر بلند كرد و وقتي او را ديد دوباره به كارش مشغول شد. از او فاصله گرفت و نگاهي به جاده انداخت. جاده پوشيده از برف بود و آسمان با وجود بارنگي تاريك تر به نظر مي رسيد. هيچ اثري از امبولانس و اقاي محسني نبود. اصلا نمي توانست تشخيص بدهد كجا هستند. سوز هوا غير قابل تصور بود. دقيقه اي ايستاد. اما وقتي با همان بي اعتنايي متين رو به رو شد داخل ماشين سرجايش نشست. ده دقيقه بعد متين با دستان و صورت سرخ از سرما خودش را داخل ماشين انداخت. روي موها و شانه هايش از برف پوشيده بود. دستانش را به هم ماليد و جلوي دهانش گرفت تا گرم شوند. با كمي احتياط پرسيد : چطور يك دفعه هوا اين طور تغيير كرد. كجا هستيم ؟
متين بدون اينكه نگاهش كند راديو را روشن كرد و بي حوصله جواب داد : در جاده.
اين جوابي كه مي خواست نبود. ناچار سوالش را تغيير داد و پرسيد : آقاي محسني كجاست ؟
متين استارت زد و گفت : در جاده !
به هيچ وجه نمي خواست براي يك دقيقه هم كه شده دست از آن رفتار آزاردهده اش بردارد. ايا مي دانست چطور سوهان روح است ؟ آيلين سكوت پيش گرفت و به برفي كه فروميريخت چشم دوخت.
ساعت از چهار و نيم مي گذشت. دلشوره گرفته بود. وضعيت هوا او را مي ترساند و هر قدر كه پيش مي رفتند اين حس در او تقويت مي شد. از شدت بارش برف نه تنها چيزي كمتر نمي شد بلكه بيشتر هم مي شد. به طوري كه متين ديگر نمي توانست با وجود زنجير چرخ ها سرعت بگيرد. حركت ماشين بسيار كند بود و در عوض كولاك لحظه به لحظه سرعت مي گرفت. ساعتي بعد اوضاع از آنچه فكر مي كرد بدتر شد. مه پايين آمد و آن چنان غليظ شد كه امكان ديد را گرفت. چراغ هايي كه تا ساعتي پيش اندكي از مسير را روشن مي كرد ديگر به درد نمي خورد. دانه ها ي درشت برف به برف پاك كن ماشين مجال نمي داد كه براي يك لحظه دلخوش به كنار زدن برف ها باشد. نمي دانست برودت هواست كه به درون نفوذ مي كند و موجب سرمايش مي شود يا ترس و وحشت از ادامه ي اين وضعيت. حواسش به راديو بود كه از نيم ساعت پيش به خش خش افتاد و يك ربع بعد بالاخره چيزي جز پارازيت پخش نكرد. كولاك تمامي نداشت. اگر مه نبود شايد مي شد كاري كرد ولي... سكوت جاده او را مطمئن مي كرد كه جاده بسته است. به متين كه با اخم هاي گره كرده تمام حواسش را به جاده معطوف نموده بود نظري انداخت و درست در همان لحظه وحشت زده متوجه شد چرخ هاي عقب شروع به ليز خوردن كرد. دست به داشبرد گرفت و خودش را محكم به صندلي فشرد. فريادش را با فشردن دست روي دهانش خفه كرد. طولي نكشيد كه ماشين متوقف شد. رنگ از روي هر دويشان پريده بود. سكوت رنگ خوف به خود گرفت و باد زوزه كشان فرياد زد. براي لحظه اي هيچ يك نتوانست كاري بكند. اما اين متين بود كه زودتر از او به خود امد و ترمز دستي را كشيد و سعي كرد بر اوضاع مسلط شود. خم شد و از داشبرد چراغ قوه را برداشت. يقه ي پالتويش را بالا داد و پياده شد. آيلين دست روي قلبش كه همچنان به شدت مي زد گذاشت و آب دهانش را به ارامي قورت داد. دست و پايش مي لرزيد. نايي براي تكان خوردن نداشت. اما خودش را وادار كرد كمربند را باز كند وبه اطرافش نظري بيندازد. از داخل ماشين چيزي به چشم نمي آمد. در را باز كرد . هجوم برف و باد كورش نمود. پا كه زمين گذاشت هراسان تا بالاي مچش در برف فرو رفت. از تقلايي كه براي راه رفتن كرد حدس زد در سربالايي ايستاده اند. برف جاي پاهايش را داشت مي پوشاند. با عجله عقب گرد نمود و به ماشين رسيد. چرخ ها در ميان برف ها گير كرده بود. سرجايش نشست و منتظر متين ماند. ترسيده بود. بدجايي گرفتار شده بودند. معلوم نبود دفعه ي بعد هم اين اندازه شانس بياورند و كنار جاده متوقف شوند. متين پوشيده در برف برگشت. چهره اش نشان مي داد او نيز از وضعيت اطرافش خبردار شده است. اما ظاهرا به اندازه ي او نترسيده بود. چون ديد فرمان ماشين را تنظيم كرد و ترمز دستي را آزاد نمود. صداي قژ قژ لاستيك ها را به زحمت شنيد كه نمي خواستند از جايشان حركت كنند. البته نمي توانستند. فايده اي نداشت. سعي كرد با احتياط و آهسته بگويد : بهتر نيست بيشتر از اين ادامه ندهيم ؟
متين دست از تلاش برداشت. ترمز دستي را دوباره كشيد و فرمان را درست كرد. بعد گفت : خواهي نخواهي نمي توانيم حركت بكنيم.
دست در جيب كرد و تلفن همراهش را در اورد. ظاهرا آنتن نمي داد كه در زواياي مختلف چرخاند و امتحانش كرد. پرسيد : تلفن همراهت داري ؟
ـ نه. دادم به خسرو.
متين پوزخندي زد وتلفن خودش را هم دوباره به جيبش برگرداند. اين بار آيلين پرسيد : چقدر تا يك شهر يا آبادي فاصله داريم ؟
ـ آن قدر كه نمي توانيم پياده برويم !
باز متين راه صحبت را بست. فكر كرد چه جاده ي منحوسي شده است. چطور موقع آمدن چنين وضعيتي پيش نيامده بود ؟ بعد بي اختيار به خود خنديد. اوضاع ترسناك بود اما كنار دستش متين نشسته بود. همان كسي كه لحظه ي حركت به خاظر بودنش ذوق كرده بود.
ـ اگر متين هنوز همان متين روزهاي انگلستان بود حالا چه مي كرد ؟
مطمئن بود وضعيت با حالا زمين تا آسمان فرق مي كرد. اين طور قلبش از ترس به سينه نمي زد و ذهنش به دنبال راهي براي خلاصي نمي گشت. متين آن روزها طوري جو را عوض مي كرد كه اين هم يك تفريح و سرگرمي به نظر بيايد... اما حالا كسي كه با اخم هاي درهم كنارش نشسته بود هيچ شباهتي به محبوب آن روزها نداشت.
آيلين از گوشه ي چشم به او نگاه كرد كه خونسرد و بي اعتنا به او بود. چيزي كه در اين چند روز آن قدر ديده بود كه به آن عادت كرده بود. چقدر دلتنگ ديدن آن چهره ي مهربان و خندانش بود. چقدر آرزو داشت كه بتواند يك بار ديگر آن نگاه مخملي را ببيند. چقدر به نجمه حسودي مي كرد كه گاهي نگاه خندان او را به روي خود داشت. اما حالا با اين نگاه بغ كرده ي متين... دلش به درد آمده و اشك به چشمانش هجوم آورد. بيني اش را به آرامي بالا كشيد و نگاهش را به سوي پنجره برگرداند. بيرون تاريك بود و چيزي ديده نمي شد و فقط از ضربات كولاك به شيشه حدس مي زد كه وا با شدتي بيشتر در حال بارندگي است. ماشين روشن بود و بخاري آن با آخرين درجه ي خود كار مي كرد. ولي شيشه ها يخ بسته بود و پنجره ي جلو از برف پوشيده شده بود. برف پاك كن نمي توانست با آن بجنگد. ناچار عقب نشيني كرده بود. هواي داخل ماشين نيز داشت گرمايش را از دست مي داد. آمپر ماشين كاملا پايين بود. بغض در گلويش گير افتاده بود و چانه اش زير شال مي لرزيد. تا نگاه او را به سوي ديگر ديد با پشت دست اشكش را پاك كرد تا پايين نيايد. اما صداي سرد او را شنيد كه مثل همين شيشه پاك كن مغلوب بر قلب و روحش ناخن كشيد. گفت : نترس تا حالا حاج آقا الوند تمام نيروها را بسيج كرده كه براي پيدا كردن تو تا زير برف ها را هم بگردند. پيدايت مي كنند !
جا خورد و با تعجب نگاهش كرد. چطور در اين لحظه او به فكر عماد افتاده بود ؟ بعد ناگهان به ياد آورد كه به متين نگفته است عماد مربوط به دو سال پيش است و ديگر نقشي در زندگي اش ندارد. يك لحظه قلبش فرو ريخت. نكند متين فكر مي كند كه او يك زن شوهردار است ؟ برگشت به او بگويد كه عماد ديگر در زندگي او نيست اما قيافه ي يخ زده ي متين پشيمانش كرد. گفتن و نگفتنش چه فايده اي داشت ؟ متيني كه در اين چند روز ديده بود ديگر هيچ چيزي از زندگي او برايش مهم نبود. متين نمي توانست هيچ چيزي را بر او ببخشد. اما در همان حال فكر كرد : « يعني واقعا ممكن است اگر عماد مي فهميد كه من در كجا گير افتاده ام كاري برايم بكند ؟ حتي با آن اتفاقاتي كه بينمان رخ داد ؟»
بعد به خود جواب داد : شايد از عماد اين چيزها بعيد نبود. او اگر بداند مي تواند براي كسي كاري بكند صرف نظر از هر نوع رابطه اي كه با او ممكن است داشته باشد كوتاهي نمي كند. اما مسئله اينجاست كه بعد از مرگ من از اين ماجرا خبردار مي شود !
دستانش را روي سينه گذاشت و انگشتانش را مشت كرد. انگشتان پايش از سرما به گز گز افتاده و با بخاري روشن زانوانش از سرما يخ كرده بود. خودش را بيشتر در لباسش جمع كرد. صورتش را تا زير چشمانش در شالش فرو كرد. خودش را لعنت كرد كه چرا لباس اضافي از زهرا يا دخترهاي ديگر نگرفت. با يك پليور آن هم بعد از ان حمامي كه صبح كرده بودند و موهايش هنوز نم داشت طبيعي بود كه چنين سرمايي به جانش بيفتد. در دل شروع كرد به التماس به درگاه خدا و مقدسين. نمي دانست ساعت چند است. اما بايد به خود اميدواري مي داد كه آقاي محسني بالاخره زودتر متوجه نبودن آنها بشود. چراغ هاي ماشين در اطرافش روشن بودند ولي مه آن چنان غلبظ بود كه خودشان هم نمي توانستند روشنايي آنها را ببينند.
صداي زوزه ي باد ضربان قلبش را بالا مي برد. چشمانش را روي هم گذاشته بود و سعي مي كرد اميدوارانه از ميان سكوت داخل ماشين صداي ماشين ديگري را از بيرون بشنود. فكر كرد اگر ماشين بخاري نداشته باشد يا خراب شود آن وقت در اين سرما... هنوز فكرش را تمام نكرده بود كه صداي موتور ماشين ناگهان با لرزشي آرام قطع شد. هراسان چشم باز كرد تا از خواب بپرد ولي متوجه شد كه اين اتفاق نه در خواب بلكه در بيداري و عالم واقعيت است. از موتور ماشين صدايي در نمي آمد. وحشت زده در جايش به سوي متين برگشت. اخم هايش در هم رفته بود. اما ظاهرا نگران نبود. به خودش قول داد : « چيز مهمي نيست.»
متين سوئيچ را چرخاند و استارت زد.آيلين بيشتر صداي زجردهنده ي قلبش را مي شنيد تا استارت ماشين را. جز حركت كند و اجباري پروانه موتور ماشين تقلايي در برابر دستور سوئيچ از خود نشان نمي داد.وقتي اين نافرماني چند بار ديگر تكرار شد متين يقه ي كاپشنش را بالاتر كشيد و بدون اينكه به او چيزي بگويد در را باز كرد. سوز هوا و باد همراه با برف به درون هجوم اورد و به صورتش سيلي زد. آيلين ديد كه متين در را به زحمت باز كرد و خودش تا زانو در برف فرو رفت. از ترس آب دهانش خشك شده بود. داشتند زير برف ها زنده به گور مي شدند. چيزي نمي ديد اما از سرمايي كه ناگهان از زير پايش به درون خزيد حدس زد كه متين كاپوت را بالا زده است. هنوز در بهت عمق برف بود كه چيزي محكم به شيشه ي بغلش خورد. از ترس فرياد كشيد و عقب پريد. ضربه ي آرام ديگري تازه متوجهش كرد كه متين است. شيشه را پايين داد و او گفت : دو تا استارت بزن ببينم.
سرش را تكان داد و پشت فرمان نشست. بي فايده بود. ماشين خاموش شده بود و كاري نمي شد كرد. متين كه از سرما صورتش سرخ شده بود خود را در ماشين انداخت و دستانش را زير بغلش فشرد تا گرم شود. با نگراني پرسيد : خراب شده است ؟
متين نگاه گذرايي به او كه رنگ و رويش پريده بود كرد و گفت : احتمالا بنزين تمام كرده ايم.
شوكه در صندلي اش فرو رفت. تمام شدن بنزين يعني ديگر نمي شود كاري كرد. احتمالا تا يكي دو ساعت ديگر هم باطري... بقيه ي حرفش را خورد. چون مي ترسيد باز قبل از اين كه فكرش را تمام كند از روشنايي هم محروم شوند. در عوض پرسيد : چطور ممكن است ؟ مگر باك پر نبود ؟
ـ نه. آن قدر داشت كه ما را تا شهر برساند و آنجا يك بار ديگر بنزين بزنيم.
مستاصل بعد از كمي مكث پرسيد : جاده ها بسته است ؟
ـ براي ماشين هاي عادي بسته است.
سپس به سويش برگشت و با پوزخندي گفت : اما براي ماشين هاي امدادي كه دنبال تو مي آيند باز است. خوب شد قبول كردم تو همراهم بيايي. شايد به خاطر تو من را هم زودتر نجات بدهند !
آيلين جوابش را نداد.
بخاري ديگر در كار نبود. دندان هايش را محكم روي هم فشار مي داد تا صداي به هم خوردنشان را او نشنود. انگشتان پايش را حس نمي كرد و در عوض زانوانش از سرما مي سوختند. روسري اش داشت از سرش مي افتاد اما نمي خوست براي به سر كردن آن گرماي دست و زير بغلش را از دست بدهد. ساعت از نه گذشته بود و سوز هوا با گذر زمان بيشتر و شديدتر مي شد. برف روي شيشه هاي يخ زده را پوشانده بود. آيلين مطمئن بود كه تا يكي د وساعت ديگر اتومبيلشان زير برف ها مدفون خواهد شد. كلافه از تكان پاهاي متين چشم روي هم گذاشته بود. برخلاف او كه مدام جا به جا مي شد و تكان مي خورد ساكت و بي حركت نشسته بود. گرسنه اش شده بود. ناهار هم با آن عكس العمل متين چيزي از گلويش پايين نرفته بود. تا حالا بايد به تهران مي رسيدند. به ملوك گفته بود براي شام در خانه خواهد بود. يك ساعت تاخير ديگر پدر و مادرش را نگران مي كرد. بدون اينكه چشم هايش را باز كند پرسيد : يعني آقاي محسني تا حالا متوجه نشده كه ما پشت سرش نيستيم ؟
ـ آقاي محسني برخلاف آدم هاي ديگر بعضي وقت ها به پشت سرش نگاه مي كند. حتما فهميده است.
طعنه ي كلام او دلش را سوزاند. اما به روي خودش نياورد و در عوض دوباره پرسيد : پس چرا هيچ كاري نكرده است ؟
ـ مگر هميشه بايد كاري كرد ؟... حتما خودش هم مثل ما كنار زده و منتظر است ما به او برسيم.
اين يعني نمي شود به آقاي محسني اميدي بست. در حالي كه سعي مي كرد ترسش را از او پنهان كند گفت : پس حالا بايد چه كار كنيم ؟
ـ همان كاري كه تا حالا كرده ايم. صبر مي كنيم تا گشت امداد آقاي الوند بيايد!
بغض آيلين در گلويش چنبره زد. زبان به دهان گرفت تا بيش از اين از او نيش و كنايه نشنود. داشت كم كم احساس گرما مي كرد كه ناگهان از تكان شديد و صداي بلندي در كنار گوشش چشم باز كرد. متين در حالي كه شانه هايش را گرفته بود گفت : چرا خوابيدي ؟
خواب بود ؟ او كه داشت صداي زوزه ي باد را مي شنيد... گرچه خوابش هم مي آمد. حتما وقت خواب بود. سرش را تكان داد و گفت : خواب نيستم.
با همان نامهرباني گفت : پس چشم هايت را باز نگه دار.
آيلين به صندلي تكيه داد و با فشار چشمانش براي باز ماندن نشان داد كه مي خواهد به حرفش گوش كند. اما سخت بود. دندان هايش را نمي توانست با فشار روي فكش بي صدا نگه دارد. از سرما مي لرزيد و تقريبا پاهايش بي حس شده بودند. فكر كرد لامپ داخل ماشين هم كم نورتر شده است. شنيد كه او گفت : بيكار نشين. بدنت را تكان بده تا خون در بدنت حركت كند.
فكر كرد :« چرا دعوا مي كند ؟ نمي تواند عادي حرف بزند ؟ چرا عصباني است ؟»
تقلا كرد پاهايش را زير خودش بكشد اما از درد به ناله افتاد. بدنش خشك شده بود. دستانش مي لرزيدند و اشك هايش بي صدا فرو مي ريخت. نمي توانست بند كفشش را باز كند. متين كه او را زير نظر داشت كلافه خم شد و پاهايش را از كفش بيرون كشيد. آيلين با چند نفس عميق گريه اش را پس زد. به ياد مي اورد كه زماني از گريه اش ناراحت مي شد. حالا حتما از آن بدش مي آمد. سر روي زانويش گذاشت اما او باز با توبيخ گفت : سرت را بالا نگه دار تا چشم هايت باز باشند.
باز فقط سرش را تكان داد و آن را روي پشتي صندلي اش گذاشت. نگاهش كرد كه به مقابلش چشم دوخته و با حالتي عصبي عقب و جلو مي شد. در حالي كه دندان هايش به هم مي خورد و صحبتش را خط مي انداخت زمزمه كرد: تا حا...لا بايد به مقصد... ميرسيديم...عصـــ.صباني نشو و... ولي نبايد روي كسي حساب كنيم.
اين بار متين به سويش برگشت و پرسيد: چرا ؟ هنوز زود است از كشش خودت براي حاج آقا نااميد شوي !
چشمانش را كه در اشك غلت مي زد به او دوخت و با چانه ي لرزانش گفت : من و عــــ.. عماد... هـــ.. همان موقع از هم جدا شديم.
اين بار ديد كه او جا خورد. طوري كه از حركت بازايستاد. اما زود به خودش امد و نگاهش را از او دزديد و تاب دادن خودش را از سر گرفت.
ـ پس اينجا چه مي كرد ؟
ـ كي ؟
ـ الوند ؟