با نفرت نگاهش کردم. حقش بود. چه کسی گفته است خدایی وجد ندارد ؟ چه کسی گفته خدا عدالت ندارد و بعضی وقت ها بی انصافی می کند ؟ بیاید تا من برایش ثابت کنم. خدا افشین را تنبیه می کرد. آن هم تنبیهی که... دلم می خواست به او بخندم و رهایش کنم تا همان طور بدبخت بماند. اما خبر داشتم ممکن است در بدبختی اش من را هم بخواهد شریک کند. وقتی گفت چه مرضی دارد خشکم زد. می توانی خودت حدس بزنی چه مرضی داشت ؟... ایدز گرفته بود. یکی از همان زنها مریضش کرده بود. اما کدام زن و کی ؟ قبل از من یا بعد از من ؟ افشین گفت بعد از اینکه فهمیده چه بلایی سرش آمده سرش به سنگ خورده است.عذاب وجدان وادارش کرده بود دنبال من بگردد و پیدایم کند. می خواست مطمئن شود که من سالم هستم. می خواستم فرار کنم. اما او محکم من را گرفت و گفت باید خدا را شکر کنی که هنوز سالم و مسلمان هستی و گرنه مجبور بودی مثل من شهر به شهر بگردی تا کسانی را که با آنها در تماس بوده ای پیدا کنی ومطمئن بشوی سالم هستند. حالا هم به خاطر خودت و بعد هم به خاطر نامزدت برو یک آزمایش بده تا کاملا مطمئن بشوی سالم هستی. من سالم بودم. من در این مدت هیچ مشکلی پیدا نکرده بودم. حتی یک سرماخوردگی کوچک هم نداشتم. هیچ . آن قدر شوکه شده بودم که نفهمیدم افشین کی رفته و متین جلویم ایستاده است. با نگرانی نگاهم کرد و پرسید : چه شده ؟ افشین بود ؟
افشین را دیده بود. دهام را با کردم بگویم آره اما گفتم : افشین ایدز داره.
_ چی ؟
جمله ام را برایش تکرار کردم و برای یک لحظه برق یک وحشت در نگاهش جرقه زد. ولی زود بر خودش مسلط شد. الی دیوانه کننده بود. آن زمان بدترین لحظات عمرم بود. یا حداقل فکر می کردم که این طور است. نمی توانست چنین اتفاقی برای من بیفتد. من سالم زندگی کرده بودم. به خودم وعده می دادم که افشین همه ی این چیزها را دروغ گفته و فقط می خواسته که من را آزار بدهد. می خواست این طور مانع زدواج خیالی من با متین بشود. متین هم از این دلداریها به من می داد. مثل دیوانه ها رمان و مکان از اختیارم خارج شده بود. نمی توانستم این فکر را باور کنم. تنها کسی که در این لحظات پیشم بود متین بود. الی اگر تو پیشم نبودی متین بود. او تنهایم نگذاشت. حرف می زد و امیدوارم می کرد تا وعده های خودم را باور کنم. ولی می دیدم که او هم نگران شده است. همین قدر که شوک از سرم پرید او پیشنهاد کرد آزمایش بدهم. ولی از من برنمی آمد. من نمی توانستم این کار را بکنم. تنها چیزی که در آن وضعیت برای من باقی مانده بود سلامتی ام بود. نمی شد آن را هم از دست بدهم. نمی خواستم آن را از دست بدهم. درست همان موقع ها بود که نامه ی تو هم از ایران رسید ولی آن قدر ذهنم مشغول بود که برای اولین بار نتوانستم به محض گرفتن نامه بازش کنم. در کیفم گذاشتم و آن را همان طور نگه داشتم. سوم مارس بود که بالاخره خودم را وادار کردم بروم و آن آزمایش لهنتی را بدهم. اگر دروغ بود چرا باید خودم و متین را آزار می دادم ؟ با این فکر رفتم و آزمایش دادم...
الی تا آن لحظه من عذابی را که در مدتی که خاطرخواه افشین بودم به پدر و مادرم داده بودم صدبرابر جلوی چشمم دیدم و فهمیدم که چه کرده ام. باید همان روزی که باعث شدم اشک در چشم های مادرم جمع بشود و دل پدرم بشکند فکر چنین روزی را می کردم. نمی خواهم بگویم همه ی پدر و مادرها همیشه درست می گویند اما پدر ومادر من که درست گفته بودند. آنها که می توانستند آینده را جلوی چشمم نشانم بدهند.من نباید این کار را می کردم. من که افشین را نمی شناختم. زندگی کثیفش را در این مملکت ندیده بودم. نباید به خاطر دل خودم و صرفا به خاطر یک هوس چنان بلایی بر سرشان می آوردم. همه ی دخترهایی که به خیال رسیدن به رویاهایشان قدم در سرزمینی دیگر می گذارند شانس خوشبخت شدن ندارند. آدمهای مثل من. این را حالا خیلی خوب فهمیدم. حتی اگر پدر و مادرها عاقمان نکنند همان عدالتی که گفتم روی شانه ات می نشیند و تکانت می دهد تا اگر خودت را به خواب هم زده باشی این بار دیگر چشم باز کنی. دیگر نمی توانی از آن فرار کنی. من هم نتوانستم الی. من هم مبتلا شده بودم. افشین با یک ازدواج نه تنها یک سال از زندگی ام را نابود کرده بود بلکه بقیه ی عمرم را هم ضایع نموده بود. اول خانواده ام.بعد خودم و دست آخر سلامتی ام را هم از من گرفته بود. می فهمی چه شده بود الی ؟ نمی دانم. شاید چون خدا می دانست چه موجود خودخواهی هستم و نه تنها درباره ی خانواده ام بلکه درمورد تو هم خودخواهی به خرج داده ام این طور تنبیهم کرد. گاهی وقت ها خوب است که آدم بلند پرواز باشد به شرط اینکه زیر پایش چاله ای به اندازه ی یک دنیا نباشد. چوب بلند پروازیم را آن چنان خوردم که دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم. متین از ترس اینکه مبادا دیوانه بشوم یا بلایی سر خودم بیاورم مجبورم کرد دوباره پیش او بروم. اگر او را نداشتم.اگر او پیشم نبود... وسواس به جانم افتاد. نمی گذاشتم متین دست به من یا وسایلم بزند. سرکار نمی رفتم تا مبادا باعث مریضی کس دیگر بشوم. سوار متروی شلوغ نمی شدم مبادا کسی به من بخورد. آخر سر هم آن قدر دیوانه شدم که به جان متین افتادم و خواستم او هم آزمایش بدهد. می ترسیدم در مدتی که در خانه ی او بودم به نوعی خانه اش را هم آلوده کرده باشم و او هم غیرمستقیم گرفته باشد. هر قدر متین برایم توضیح می داد که با این فکر و خیال ها و راه و روشهای من درآوردی کسی مریض نمی شود باور نمی کردم. درست مثل کسی که آتش گرفته باشد.یک مدت این طرف و آن طرف دویدم. سعی کردم فراموش کنم چه بلایی سرم آمده است. به روی خودم نیاوردم که دیگر هیچ امیدی به آینده ام ندارم. ولی بالاخره توانم را از دست دادم. بالاخره از پا افتادم و قبول کردم که آه پدر و مادرم دامن من را گرفته است. چوب حماقتم را خوردم و پذیرفتم که برای مریضی ام هیچ راه حلی وجود ندارد.
یکی دو هفته بیشتر به عید نمانده بود که یک روز در خانه ی متین چشمم به نامه ی تو در کیفم افتاد و یادم آمد که آن را هنوز نخوانده ام. به تو قول داده بودم تا زمانی که نامه ات به دستم نرسیده است هیچ حرفی به متین درباره ی ازدواجت در ایران نزنم. علتش را نفهمیدم.اما به قولم عمل کرده بودم. حدس می زنم برای تو هم مشکل بود بعد از بلایی که جمشید بر سرت آورد و بعد از آن تصمیم محکمی که برای ازدواج نکردن گرفته بودی به متین بگویی کسی را پیدا کرده ای که با جمشید فرق دارد. به هر حال آن شب وقتی متین داشت تلویزیون تماشا می کرد نامه را باز کردم و آن را خواندم. حدسم درست بود. خبرهایت نشان می داد این بار شانس همراهی ات کرده است و درست کسی را انتخاب کرده ای که لنگه ی خودت است. بعد از دو ماه و نیم .سه ماه بدبختی پشت سر هم آن شب بالاخره خبری خواندم که از عمق وجودم من را خوشحال کرد. الی ورق ای بازی جلویم چید هشده بودند و من تازه آن شب فهمیدم که چقدر آنچه ما فکر می کنیم می تواند با آنچه اتفاق می افتد متفاوت باشد. من در رقابت پنهانی برای تصاحب متین با تو جنگیدم و تو بی خبر از همه جا برای خودت در ایران داشتی ازدواج می کردی. متین هم که فکر می کردم عاشق من یا توست از چند وقت پیش با خانم دکتری می گشت و برای شام بیرون می رفتند. بعد از اطلاع از بیماری ام دیگر متین مرد زندگی من نبود. برایم یک برادر یا یک دوست بود که در بدترین شرایط تنهایم نگذاشته بود. خدا می داند آن شب وقتی نامه ی تو را خواندم در عین خوشحالی چقدر هم متاسف شدم. شاید بعد از شنیدن خبر بیماری ام و خوردن سرم به سنگ این امید را داشتم که حداقل بین شما دو نفر اتفاقی بیفتد. فقط اگر آنچه من درباره ی تو یا متین زمانی خیال می کردم واقعیت پیدا می کرد .ولی تو با ازدواجت نشان دادی که هیچ علاقه ای جز دوستی ساده به او نداری... فکر کردم از طرف متین هم با وجود آن خانم دکتر احتمال هیچ محبت خاصی نمی تواند وجود داشته باشد و وقتی هم که خبر ازدواج تو را بشنود مثل ماجرای من و پیشنهاد افشین با لبخندی می گوید آه چه عالی ! بالاخره از دست این جمشید روباه صفت خودش را خلاص کرد ! اما اشتباه کردم. نامه را که یک بار دیگر برای متین خواندم دیدم چطور انگشتانش مشت شد و رگهای گردنش کشیده شد. طوری که ترسیدم اتفاقی برایش بیفتد. هیچ صدایی از او در نمی آمد. زمانی هم که تکانی به خودش داد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت که باید برای دیدن یک مریض به بیمارستان برود. الی... اشتباه نکرده بودم. آن شب هم اشتباه نکردم. متین به تو علاقه ای متفاوت با من داشت. می دانم که گفتن این چیزها دیگر به هیچ دردی نمی خورد. تو در کنار عماد شاد و خوشبختی. متین هم مثل سابق باز دوستت است. یکی دو ساعت بعد که متین به خانه اش برگشت ظاهرا هیچ فرقی نکرده بود. اما درونش... آن وقت بود که فهمیدم چه کرده ام و چه در سرم بود. به حماقت و دیوانگی خودم در طول این یک سال خندیدم. من به دنبال زیاد کردن آن محبت خیالی بودم و خبر نداشتم چه افکاری در سر متین است. بیهوده نبود که هیچ وقت نمی توانستم از حد خاصی به او نزدیک بشوم. یادت هست قبل از رفتنت وقتی به تو گفتم متین بی احساس ترین و بی تحرک ترین مرد در امور احساسی است تو خندیدی و مسخره ام کردی ؟ من که دقیقا یادم هست چشمهایت چطور از فرط تعجب گرد شده بود. نظر تو درست مقابل نظر من بود. آن شب تازه فهمیدم چرا این طور بود. آنچه متین به تو ابراز می کرد با آنچه من می دیدم فرق داشت و من با سماجت بچگانه ای که داشتم تقلا می کردم محبت متین نسبت به تو را در دل او نابود کنم و به جایش عشق خودم را بکارم. ولی اشتباه کرده بودم. گاهی محبت ها آن چنان ریشه دار هستند که نه با طوفان و نه با بیل و کلنگ .با هیچ چیزی از بین رفتنی نیستند مگر با یک اشتباه که من آن شب آن اشتباه را ناخواسته مرتکب شدم. تمام امید متین را نابود کردم و او را بدون اینکه خواسته باشم و آرزویش را داشته باشم از پا در آوردم. با بدبختی و تاسف از جفایی که در حق او کرده بودم شرمندگی را در خودم تمام کردم و حقیقت را ار او پرسیدم. مدتی جواب سربالا داد تا عاقبت مجبورش کردم حرف دلش را بزند. دوستت داشت الی ! خودخواهی از آدمها هیولایی می تواند بسازد که حتی از تصویرهای انیمیشنی هم که هر روز کشیده می شوند وحشتناک تر باشد. من حالا می توانم آن هیولای وجود خودم را ببینم. وقتی حسادت کور آدمها کنار برود... از آن شب هزاران بار از خدا خواسته ام اگر من مانعی در ابراز محبت متین نسبت به تو بودم از سر تقصیراتم بگذرد. الی ! اگر تو هم به متین علاقه ای داشتی من چه باید بکنم ؟ تو می دانستی که چه در سر من می گذرد. من به تو می گفتم و مذبوحانه تلاش می کردم که تو را کنار بزنم. تویی را که احتمالا روحت هم از چیزی خبر نداشت . الی تو متین را دوست داشتی ؟ چه سوال احمقانه ای می پرسم. یعنی ممکن بود که کسی متین را ببیند و بشناسد آن وقت دوستش نداشته باشد ! اما تو چطور دوستش داشتی ؟ خدا کند عاشقش نبوده باشی تا حداقل من بعد از مرگم راحت باشم. تنها امید و قوت قلبم در این است که تو اگر متین را دوست داشتی متین با آن همه علاقه ای که من آن شب از او دیدم نمی توانست در لندن دوام بیاورد. پیش تو برمی گشت. تو اگر متین را دوست داشتی راضی نمی شدی که عماد قدم به زندگی ات بگذارد. الی تو را به خدا قسم اگر ذره ای هم به او علاقه داشتی از من بگذر و من را ببخش. من نمی توانم گناه این دوری شما را تحمل کنم. من آدم گناهکاری هستم.خودم این را می دانم.ولی به جبران همه ی آن خودخواهی ها لحظه به لحظه برای خوشبختی ات دعا کردم. قسم می خورم.
دیروز سال تحویل شد. فکر می کردم متین مثل سالهای گذشته به ایران برمی گردد. ولی امسال نرفت. نمی دانم این هم از خودخواهی ام است که فکر می کنم او به خاطر من نرفته است ؟ شاید آنچه در ذهن من است می خواند که می ترسد تنهایم بگذارد. الی خیلی خسته و داغان هستم. دیگر نمی توانم ادامه بدهم. نه امیدی نه هدفی.نه دلگرمی ای. هیچ.هیچ. حرفهای متین هم دیگر هیچ اثری دارد. نمی توانم به این وضع ادامه بدهم. دلم برای ایران تنگ شده است. برای خانوادها و برای خانه ام. برای تو.... ولی نمی توانم قدم به ایران بگذارم. آن زمان که سالم بودم نمی توانستم. حالا چطور این کار را بکنم ؟ با چه رویی ؟ عکس تو و خانواده ام همین جا جلوی رویم است. هر وقت که دلم برایتان خیلی تنگ می شود با عکسهایتان حرف می زنم. الان که این نامه را برایت می نویسم در پانسیون هستم. متین را راضی کردم یک امروز را اجازه بدهد تنها باشم. او هم به تنهایی و استراحت نیاز دارد. نمی دانم چه توانی برای تحمل آدمی مثل من دارد. وسایلم را مرتب کردم. فکر نمی کنم پدر و مادرم علاقه ای به دیدن و داشتن چیزی از من داشته باشند. اما شاید ژاله بخواهد. عکس ها و چند تکه چیز دیگر را برای تو کنار می گذارم. امیدوارم کسی پیدا شود و یادداشت رویش را بخواند. الی ! تصمیمم را گرفته ام. این نامه را هم بین وسایل می گذارم تا با بقیه ی وسایل یا یکباره به دستت برسد یا هیچ وقت آن را نبینی و نخوانی . می دانم وقتی بفهمی چه کرده ام چقدر عصبانی می شوی ولی من را ببخش. من از اول هم آدم ضعیفی بودم. طاقت سختی نداشتم. نمی توانم به این وضع ادامه بدهم. فقط می خواهم این را بدانی که چقدر.چقدر دوستت دارم.اندازه ی ژاله.شاید هم بیشتر. شاید دیدارمان به قیامت باشد. آن زمانی که همه در صفها ایستاده اند تا به حسابشان رسیدگی شود. منتهی من و تو در دو صف جداگانه
هستیم. برای آمرزشم دعا کن الی . خیلی دوستت دارم.

قربانت: سودابه خودخواه ".



آیلین شوکه و ناباور به آنچه پیش رویش بود نگاه می کرد. نامه تمام شده بود. آخرین نامه ی سودابه ...
.