آیلین از شدت خشم سیاه و کبود شده بود و هیچ کنترلی بر زبانش نداشت .همچنان می غرید و پیش می رفت.نمی دانست عاقبت چه چیزی این آتشفشان خاموش را به این جا کشانده که فوران کند .اما این را می فهمید که اگر زودتر کاری نکند خود آتشفشان هم در زیر گدازه هایش نابود خواهد شد پیش رفت و با عقب کشیدن آیلین او را وادار کرد سکوت کند.اما آیلین کوتاه نمی آمد.خود سینه سپر کرده بود و طلبکارانه حرف می زد
_به مادر تو توهین نکنم ؟تو اصلا می دانی توهین یعنی چه ؟ من که هنوز چیزی را که لایقش است نگفته ام.اینها همه حقیقت محض هستند.خودت هم خوب می دانی که مادر تو اگر موذی نبود چنین بلوایی به رام نمی انداخت .آن از قهر و آشتیهای اولش که مدام می گفت عقل از سر پسرش دزدیده ام و این هم از حالا که چون دیده آب پاکی روی دستش ریخته ام و رضایت به عقب کشیدن داده ام میبیند تو دست از سرش بر نمی داری و اوست که مقصر شناخته می شود.حالا داد و فریاد راه انداخته که مزد زحمت هایش را این طور با سنگ روی یخ کردن تو داده ام .مادرت اگر موذی نبود هر بار یک سازی کوک نمی کرد.حداقل خودش تصمیمش را می گرفت و معلوم میکرد که چه سازی میزند تا دیگران با آن خودشان را هماهنگ کنند و برقصند ! از این شاخه به آن شاخه می پرد و با هر بادی به یک طرف خم می شود که ...
جمشید به سویش خیز برداشت که به موقع نیلوفر جلویش ایستاد .اما او گفت :«الی نگذار علاقه ام را زیر پا بگذارم و ...
_مثلا میخواهی چه کار بکنی ؟هیچ کاری از دستت بر نمی آید .مجوزت کجاست >از پدر و مادرت رضایت نامه گرفته ای ؟لارا کارتت را امضا کرده است ؟برگرد و اول با آنها مشورت کن که علاقه ات را زیر پا بگذاری یا نه .بعد بیا اینجا و من را تهدید کن.ولی من دارم به تو می گویم نگذار حرمت آن همه سال محبت خواهری که به تو داشتم زمین بگذارم و چیزی را که در جواب این حرف ها و کارهایت لایق توست بگویم
_تو مثلا می فهمی حرمت یعنی چه ؟مرده شور آن محبت خواهری ات را ببرد.فکر کردی چند کلاس سواد دار شدی و اسم رویت آمده است برای خودت کسی شدی ؟چیزی حالیت می شود ؟
_نه چیزی نمی فهمم و نفهمیدم .همین قدر که توانستم آدم هایی مثل شما را ببینم و بشناسم برای درس و سواد من کافی است .حالا تشزیفت را زودتر ببر و گزارش کارت را روی میز آشپزخانه تان بزن که منتظر برگشتن تو نشسته اند 1 فکر می کردم سر سوزنی شعورت بالاتر از آنهاست .خبر نداشتم بچه ای که سونا تربیت کند بهتر از تو و لارا نمی شود .بیرون ...
سودابه با ترس از بدتر شدن اوضاع آیلین را گرفت و به زور به سمت اتاق خوابشان هل داد .گفت :«باشد .او بیرون می رود .برو تو.الان سکته می کنی .بس است دیگر
جمشید نیلوفر را کنار زد و گفت :«چه کارش داری ؟بگذار بیاید ببینم چه کاری از دستش بر می آید ؟
سوابه در را به روی آیلین بست و دستگیره ی در را نگه داشت .خودش جلوی در ایستاد و با ناراحتی گفت :«جمشید بس است .بهتر است کارها را بشتر از این خراب نکنید.الان هر دو عصبانی هستید .برو
_چه خرابی ؟او آبادی هم به جا گذاشته است
_تقصیر خودت است
_اصلا به تو ربطی ندارد !
-بله .دعوایتان به من ربطی ندارد .ولی این به من مربوط است که تو وسط خانه ی من ایستاده ای و داری فحاشی میکنی .گورت را گم کن قبل از اینکه من هم احترام به الی و خواسته هایش را کنار بگذارم .میدانی که فقط کافی است شماره ی پلیس را بگیرم ...
آیلین از آن سو مشت به در می کوبید و فریاد میزد .نیلوفر که نگاه تهدید امیز جمشید را دید به سوی تلفن رفت و شروع به شماره گیری کرد .ایلین فریاد زد :«سودابه باز کن ! »
سودابه محکم تر دستگیره را گرفت و قاطعانه نشان داد که نمی خواهد ماجرا بیش از این ادامه یابد .جمشید که مکالمه ی نیلوفر را با آن سوی خط شنید مجبور به کوتاه آمدن شد .فریاد زد :«الی نتیجه ی حرف های امروزت را خواهی دید ».
آیلین از آن سو گفت :«هیچ غلطی نمی توانی بکنی .میگویم حسابت را برسند ... بدبخت دلم برایت می سوزد . تا کی می خواهی پدر و مادرت دستت را بگیرند و راهت ببرند؟آدم هم مگر این قدر دهان بین و ذلیل می شود ؟اسم خودت را گذاشته ای مرد ؟پدرت یادت داده است ؟از او بعید نیست
دقیقه ای بعد سودابه در را به رویش باز کرد و گفت :«فریاد نزن .رفته است ! »
_به جهنم.برود گورش را گم کند.مردک احمق ... بی شعور خود بزرگ بین...همه شان مثل هم هستند .آدم هم این قدر خر ؟
نیلوفر سر تا پا می لرزید و هنوز قلبش به شدت به سینه میزد و از زور عصبانیت به نفس نفس افتاده بو.نگاهشان کرد که هیچ یک رنگ به چهره ندارند.انها هم ترسیده بودند.مثل خودش...تنها به گفتن این بسنده کرد که :«می خواستی چه بشود ؟حالا که رضایت داده ام خودم را کنار بکشم دست و پایشان به لرزه افتاده .این لعنتی این جمشید رفته و نمی دانم چه گفته که آنها را تا این حد ترسانده است .برایشان خط و نشان کشیده است .نمی دانند چه بکنند ؟گفته تقصیر آن هاست که من عقب کشیده ام و حاضر نیستن زنش بشوم.تهدیدشان کرده است اگر این طور بشود بلایی سر خودش می اورد یا به ایران می آید و بدون رضایت آنها ازدواج می کند .حالا آنها هم زورشان به من رسیده است.چون نمی خواهند خودشان را مقصر نشان بدهند نمیخواهند گناهها به گردن خودشان بیفتد میخواهند من را فدا کنند .آن هم چطوری ؟ حالا برای من داد و فریاد می کنند که من از انها فراری هستم .از آنها بدم می آید و دنبال بهانه ای برای فرار کردن از انها میگردم.حالا هم کس دیگری را پیدا کرده ام و دیگر جمشید را نمی خواهم .پدر و مادر او را بهانه کرده ام که آنها راضی به این ازدواج نیستند.طوری رفتار می کنند که انگار آنها هربار به من التماس کرده اند زن جمشید بشوم و من با بی رحمی و پررویی مقابلشان ایستاده ام و قبول نکرده ام.این زن و شوهر طوری به من نگاه می کنند که انگار مدیونشان هستم و باید دینم را این طوری ادا کنم. زن پسرشان بشوم تا پسرشان خوشبخت بشود .همه از ترسشان است.دو روز دیگر که ازدواج سر بگیرد من را دوباره بیچاره می کند که سر پسرشان را شیره مالیده ام و خودم را به آنها انداخته ام ..جواب نه را که شنیدند به سرشان زد.از ترس دیوانه بازی جمشید کلک جدید می زنند که من را از رو ببرند.برایم ماشین حساب رو کرده اند و خرج و مخارجی که فکر می کنند برایم کرده اند نشانم می دهند.از من می خواهند قدر دانشان باشم و به خاطر خرجی که برایم کرده اند زن جمشید بشوم تا وقتی که آتش جمشید فروکش کند .بعد اگر بخواهم میتوانم طلاق بگیرم و پسرشان را به خودشان ببخشم ! من هم به سیم آخر زدم و هر چه از دهانم در آمد نثارشان کردم
سودبه گفت :« بالاخره به جایی که من به تو می گفتم رسیدی ؟این کارها را باید سه سال پیش میکردی.من که گفته بودم آنها
خشمگین غرید :نبس کن سودابه ! راحتم بگذارید
سودابه و نیلوفر نگاهی به هم انداختند و از اتاق خارج شدند .هنوز قدمی فاصله نگرفته بودند که صدای چرخیدن کلید را شنیدند .بهتر بود همان طور که او می خواست راحتش می گذاشتند .او روز پیش گیج و ناباور رفته و امروز وقتی برگشته بود با این حالتش از آنها می خواست تنهایش بگذارند.
هر دو دختر بدون اینکه حرفی زده شده باشد قدم در آشپزخانه گذاشتند .این طور که از اوضاع بر می امد سودابه بایستی به جای آیلین شام می پخت.می خواست سراغ یخچال برود که صدای بسته شدن در آپارتمان باعث شد با کنجکاوی به سوی نیلوفر برگردد.هر دو متعجب از آشپز خانه خارج شدند.در اتاق خواب برخلاف چند دقیقه ی پیش باز و آیلین در اتاق نبود .سودابه با نگرانی کنر پنجره دوید و آیلین را با سویی شرت زردش در خیابان دید که با قدم های بلندی از خانه دور می شد .بلافاصله دنبالش دوید اما تا او پایین برود آیلین یک قطره آب شد و در زمین فرو رفت.گیج و سردرگم لحظه ای سر خیابان ایستاد.کجا می توانست برود ؟آن هم با آن حال خرابی که تا به حال از او ندید هبود ؟ناگهان وحشت زده به یاد جمشید افتاد.با عجله به طرف خانه دوید و در حالی که به نیلوفر توضیح میداد که آیلین را گم کرده است پالتو و کیفش را برداشت و بیرون رفت.باید هر چه زودتر خودش را به خانه ی جمشید می رساند .از آیلین بعید نبود باز بخواهد دیوانگی کند .با خشم فکر کرد :«نه از ان همه سکوت و صبر ایوب وارش و نه از این فوران و نا آرامی اش ! ».
مطمئن بود اگر آنجا برود این بار دیگر حتما سر خودش بلایی می آورد .جمشید و خانواده اش با حرف هایی که بینشان رد و بدل شده بود آیلین را در راس دشمنان خود قرار داده بودند .
.
.
.