متین بدون اینکه پاسخ بدهد پیش آمد و کنار پنجره رفت.
- چرا اینجا آمدید؟ من فکر کردم مشغول خوش گذرانی هستید.
- نه. حوصله اش را نداشتم... سودی کجاست؟ به او هم گفتید که کجایی؟
- دوست نداشتید که او بداند؟
- نه. نمیخواهم فکر خودش را با نگرانی بیهوده برای من مشغول نگه دارد. حیف است شادی امشبش این طوری زایل شود.
- شما چرا لذت نمی برید؟
جوابش را نداد و با راحتی به پشتی صندلی تکیه زد. متین نیز برگشت و روی لبه تخت نشست. هر دو ساکت بودند و گویی هیچ کدام اعتراضی به آن نداشتند. مگر نه اینکه برای فرار از آن سر و صدا به آنجا آمده بودند؟ اما عاقبت متین به آن وضعیت خاتمه داد. با تردیدی که به خوبی در صدایش معلوم بود، گفت: "دلت... دلتان میخواست... با جمشید بروید؟
گفت: "راستش خودم هم نمیدانم دلم چه چیزی میخواست."
- امان از این دل!
آیلین با لبخند نگاه گذایش را ه او افکند و ریه اش را از هوا پر و خالی نمود. گفت: "وقتی شما و سودی را کنار هم دیدم، خیلی چیز ها در ذهنم جان گرفت. اگر میشد زمان را به عقب بگرداند... حتما میخواستم امشب را با جمشید باشم. من همه عیدهایم را در این کشور، در کنار او وخانواده اش بوده ام. حالا برایم سخت است که در شب عید باشیم و من برای اولین بار از آنها جدا."
لحظه ای مکث کرد و بعد اضافه نمود: "اگر بخواهم صادق باشم، باید بگویم که اصلا دلمم نمیخواست دل او را امشب بشکنم. او به خاطر من آمده بود."
ممتین آزرده گفت: "پس حدسم درست بود. از اینکه آمده اید، پشیمان هستید. من را ببین چه خوش خیال بودم..."
حرفش را نیمه کاره رها نمود و ایلین نیز دنبالش را نگرفت؛ اما در عوض گفت: "نه، پشیمان هم نیستم. اتفاقا داشتم به این فکر میکردم که چرا این همه مدت که اینجا بودم، از این کارها نکردم... نمیدانم، شاید هم اشتباه میکنم و این ناشکری باشد. باید خدارا شکر کنم ک در اینجا هم یک خانواده داشتم که من را دوست داشتند."
متین لحظه ای سکوت کرد. وقتی به حرف در آمد. خودش هم از بی پروایی اش تعجب کرد. گفت: "چه اصراری دارید که او را نامزد خودتان معرفی کنید؟"
آیلین باز با اعتنایی خود، از او خواست که در این باره حرفی نزند. در عوض گفت: "این آخرین کریسمسی است که من در انگلستان میگذرانم. سال دیگر کجا خواهم بود و چه خواهم کرد، نمیدانم. وقتی فکرش را میکنم... دلم میگیرد."
متن بار گفت: "اینجا را دوست دارید؟"
- چهارده سال در اینجا زندگی کرده ام. بیشتر از مدت زمانی که در ایران بودم.
- پس چرا می خواهید بروید؟ میتوانید همین جا مشغول بشوید. درس بخوانید و کار بکنید.
- فراموش کردید؟ من بورسیه هستم و باید برگردم.
- اگر واقعا دوست نداشته باشیدکه به ایران برگردید، راه های زیادی دارد که میتوانید این تعهد را پس بگیرید.
آیلین فکر کرد و بعد گفت: "نه. به اندازه کافی از ایران و خانواده ام دور بوده ام. می خواهم برگردم. مثل من در این کشور زیاد است. میتوانند یکی مثل من را خیلی راحت استخدام کنند و از او کار بخواهند. البته اگر آدم خوش شانسی پیدا شود که بتواند به این نیازهای انها جواب بدهد و خودش هم کاری که واقعا برایش درس خوانده تخصص دارد، ارائه کند. اما در ایران به من نیز دارند. من را به اینجا فرستاده اند و تربیتم کرده اند که برایشان مفید باشم. نباید یادم برود که اهل کجا هستم."
- این حرف ها را به من میگویی که به ایران برگردم؟
آیلین لبخندی زد و گفت: "نه. هر کس برای خودش زندگی میکند و خودش میداند که خوب و بدش چیست. در این شرایط من تصمیم میگیرم که به ایران برگردم و شما تصمیم میگیرید که بمانید. هر کس بنا به برنامه خاص زندگی خودش."
- اگر اینقدر منطقی هستید، پس چرا برای رفتن از اینجا ناراحتید؟
برگشت ونگاه عاقل اندر سفیهی به او کرد. متین با شرمساری خنده ای کرد و گفت: "ببخشید، دلیلتان را یادم رفته بود!"
آیلین خندید و گفت: "تاسف میخورم که چرا با شما این قدر دیر آشنا شدم."
- خوشحالم.
با تعجب پرسید: "از اینکه من متاسفم؟"
- آه نه، نه. منظورم این نبود. خوشحالم که از آشنایی با همدیگر راضی هستیم.
آیلین با آرامش گفت: "بله. ما همه راضی هستیم."
لبخندی روی لبان متین نشست. آیلین با رضایت خاطر به برج شهرداری نگریست. پرسید: "تا به حال کریسمس را در خیابان جشن گرفته اید؟"
- باید این کار را میکردم؟
آیلین شانه ای بالا انداخت و گفت: "نمیدانم... دلم میخواست طی این سالها بای یک بار هم که شده، جمشید را وادار میکردم که این کار را بکنیم."
یاد جمشید، باز متین را وادار به واکنش کرد.
- برای من هم جالب است که در همه حال جای جمشید را خالی می کنید!
ایلین نیشی را که در کلام او بود، متوجه شد. با پوزش نگاهش کرد و گفت: "معذرت میخواهم. امشب اصلا حالم خوب نیست. نمیتوانم اینجا آرام بگیم. کاش اینجا نمی آمدم."
- و به جای اینجا، عید را با جمشید بودید.
- نه. امسال اصلا موقع خوبی برای این کار نبود... در عوض برای آخرین کریسمسی که در انجا هستم، یک برنام ریزی حسابی میکردم و مثل هاران نفر دیگر پای برج شهرداری منتظر به پایان رسیدن امسال می نشست.
- دلتان میخواست آنجا بروید؟
با خده ای گفت: "میدانم احمقانه است و سودی و نیولفر اگر باشند، سرنشم میکنند؛ اما من دلم میخواست.
متین از جایش بخاست و پشت پنجره رفت. شیشه ها از سردی هوا بخار کرده و در بعضی قستها یخ زده بودند. بخار را با انگشتش پاک کرد و به برج نگاه کرد. برگشت و آیلین را نگریست. اما او به نگاهش پاسخی نداد. پرسید: "چرا میخواستید آنجا باشید؟"
آیلین شانه ای بالا انداخت گفت: "امشب اصلا حال و هوای خوبی برای ماندن زیر سقف ندارم."
متین او را بدون کلامی ترک کرد و آیلین با خیال آسوده همچنان به بیرون خیره ماند. زمان زیادی به کریسمس نداشتند. باید پایین می رفت؛ اما اصلا حوصله اش را نداشت. بیشتر ترجیح میداد که به خانه برگردد.
متنی پیمان را در سالن پیدا کردو او را به گوشه ای کشید پرسید: "میتوانی برایم کاری بکنی؟"
- البته. میخواهی به کسی معرفی ات بکنم؟
پوزخخدی زد و گفت: "نه. میخواهم بروم بیرون."
- الان؟ برمیگردی؟
- نمیدانم.
- اما برای ساعت دوازده برنامه داریم.
- میدانم. اما می خواهم برنامه کس دیگری را اجرا بکنم... می خواهم آیلین را جایی ببرم. میتوانی کمک کنی دخترها چیزی نفهمند؟
پیمان لحظه ای باتعجب نگاهش کردغ اما وقتی چشمان او را دید، چون مکتشفی، خنده ای به روی او کرد و به بازوی او زد: "برو. حواسم خواهد بود. خوش باشید!"
متین نیز خندید و گفت: "لطفت یادم خواهد ماند. متشکرم."
- مراقب خودتان باشید... میخواهی من آنها را به خانه برگردانم؟
- بهتر ات آنها نفهمند که آیلین با من است.
پیمان سرش را تکان داد و گفت: "برو. اگر شده تا صبح حواسشان را پرت میکنم."
متین راه افتادکه برد؛ ولی پیمان صدایش کرد و گفت: "میدانی که آیلین نامزد دارد؟"
متین در درونش به خود پیچید؛ اما چیزی بروز نداد. گفت: "کاری به نامزدش ندارم."
پیمان باز نگاهش کرد گفت: "ناراحت نشو. خواستم اگر خبر نداری، بدانی."
- می دانم.
پیمان لبخندی زد بعد با لحنی که بوی تهدید نیز داشت، گفت: "آیلین برایم خیلی عزیز است...خیلی مراقب باش!"
متنی با اطمینان نگاهش کرد .و گفت: "حتما. متشکرم."
صدای قدمهای عجول متین دوباره در پله ها پیچید و لحظه ای بعد، خودش نیز نمودار گردید. جلو آمد و گفت: "بیایید."
آیلیم با تعجب برگشت و پرسید: "کجا؟"
- بیایید بعد میگویم.
- اما...
متین فرصت اعتراض نداد و بازو یش را گرفت و با خود به پایین برد.
- وقت نداریم. عجله کنید.
پالتوی آیلین را بر دوشش انداخت و کیفش را به دستش داد. پالتوی خود را هم پوشید و در را برایش باز کرد. آیلین همچنان با حیرت پرسید: "کجا؟ چه شده است؟ من به بچه ها نگفته ام."
متین به رویش خندید و گفت: "میرویم بی سر و صدا کمی تفریح کنیم. مگر نمی خواستید از اینجا بروید؟"
- چرا؛ اما...
- اما ندارد. بیایید. پیمان هوای دخترها را دارد.
آیلین گیج شده بود؛ ولی همراهش داشت به سوی ماشین می دوید. پرسید: "نمی خواهید بگویید کجا میرویم؟"
متین نیم نگاهی به او کرد و با سرخوشی گفت: "می رویم پای برج."
آیلین از شادی فریادی کشید و گفت: "خدای من!"
- امشب پاپانوئل من هستم!
خندید و گفت: "کاملا درست است... اما با این لباسها به من می خندند."
متین او را در لباس شبش دوباره برانداز کرد و گفت: "خوب چه عیبی دارد؟ شما که همیشه برای دیگران مفید هستید، این بار هم باشید."
او خندید و با لذت به بیرون نگاه کرد. همه جا چراغانی و روشن بود. مثل اینکه فرشته آمین امشب کنار او بود و ایلین میتوانست هر چه بخواهد، برآورده شده، بداند. ای کاش همیشه این طور بود. در آن صورت... یکدفعه چیز های بسیار زیادی که آرزو داشت، به ذهنش هجوم آورد به خنده اش انداخت. متین پرسید: "چرا می خندید؟"
نگاهش کرد و گفت:"امشب روی شانس هستم."
- امیدوارم واقعا این طور باشد. حیف است این کریسمس آخر را با حسرت بگذرانید.
پلیس خیابان را بسته بودو آنها نمی توانستند از حد معینی با اتومبیل جلوتر بروند. در نتیجه، متین ماشین را پارک کرد و هردو پیاده شدند متین کیف آیلین را از دستش گرفت و زیر صندلی اتومبیل پنهان کرد. جیبهای خود را هم خالی کرد و در داشبورت ریخت. پرسید: "چیز گرانقیمتی که با خودتان ندارید؟"
دستش به سوی گردنبند طلا اهدایی مادرش رفت؛ اما آن را هیچ وقت ازخود جدا نمی کرد. آن را در زیر لباسش پنهان کرد و سرش را تکان داد. سرما و هیجان، آیلین را به لرز انداخت. با لبی خندان کنار او به راه افتاد.