متین با سوءظن کمی نگاهش کرد و منتظر ماند تا او حرفش را بزند.آیلین با تردید گفت: "برایم آی..."
متین نگذاشت حرفش را تمام کند و گفتک گیادم رفت شرطم را بگویم. جز آیینه هر چه میخواهی بگو!"
خنده اش گرفت؛ اما اشکدر چشمانش جمع شد. پرسید: "چرا نه؟ این قدر زشت شدم که نمیخواهید حودم را ببینم؟"
-نه، چه کسی چنین چیزی را به تو گفته است. همه دخترهای ایرانی خوشگل هستند. آیینه را میخواهی چه کار کنی؟ جز این است که ببینی سر و صورتت کبود و زخمی شده است؟ خوب من این را دارم به تو میگویم. خودت را در این قیافه مجسم کن.
آیلین نفس عمیقی کشید تا اشکش سرازیر نشود و گفت: "چه شود!"
-چیزی نمیشود. مگر چه شده است؟ خدارا شکر کن که ضربه غیر قابل جبرانی نخورده ای. ینها با چند روز استراحت خوب میشود.اینطوری برایت خیلی خوب است .باورکن. از خیلی جهات تنبیه میشوی. برای اینکه حوصله ات هم سر نرود توصیه میکنم هر روز صد بار از این سرمشق بنویسی که غیرت و تعصب مردان ایرانی برای ممانعت از حضور زنان در محیط خارج از خانه امری بسیار به جا و درست است!
با حرص گفت: "صد سال سیاه!"
از حرص او خندید و گفت: "اگر صد سال سیاه، چرا میخواهی خودت را ببینی؟"
لیوان را با خشم به او پس داد و گفت: "دیگر نمیخواهم ببینم. پاشو برو راحتم بگذار مردم آزار!"
متین با قهقهه لیوان را از او گرفت و اتاق را ترک کرد. بایان وجود، صدای خنده او را هنوز میشنید. از دستش عصبانی بود و هم راضی. تا به حال با مردی با این خصوصیت آشنا نشده بود. آدم شوخی که بودنش یک احساس خاص را در وجودش برمی انگیخت. یک احساس خوش...
خودش نیز از این حس درمانده بود. همان روز صبح چشم باز کرده و او را دیده بود و هنوز چندساعت نگذشته، به راحتی با او حرف میزد و میخندید و طنه هایش را تحمل میکرد.. شاید به خاطر همین حس اشنایی بود که از همان لحظه ای که ه خود آمده بود، حتی در عالم خواب و بیداری ، از سوی او درک کرده بود. همان چیزی که او را به یاد خانواده اش می انداخت... کاملا برخلاف احساسی که از بودن با جمشید داشت. در مقابل او همیشه باید موقر و متین رفتار میکرد. جمشید کلا از ادمهای راحت و شوخ بدش می آمد. آیلین به یاد داشت که یکبار از دهان جمشید پریده و گفته بود که از آهو به خاطر این شیطنت و شلوغ بازی خوشش نمی آید.ولی او چنان نگاهش کرده بود که مجبور شده بود حرفش را پس بگیرد. به او گفته بود میتواند هر اخلاقی که دلش میخواهد خودش داشته باشد؛ اما حق ندارد درباره خواهر او چنین حرفی بزند. خیلی دلش میخواست آهو الان اینجا بود. آهو و متین خوب باهم کنار می آمدند و میتوانستند آن چنان شادی به وجود آورند که اطرافیانشان نیز از بودن در کنارشان لذت ببرند... دوباره یاد دوری از خانواده آزارش داد. هیچ وقت راضی نبود در اینجا بیمار شود یا در زمان بیماری در خانه بستری شود.با خوابیدن و ماندن مدام در رختخواب، وقت بسیاری داشت که او را وادار کند به خانواده و نبود انها دز کنار خود و خلایی که در زندگی دارد، فکر کند. برای فرار از این فکر حواسش را به خود معطوف کرد. به حرف متین برای جریمه نوشتن خندید و بعد با ناراحتی اشکی را که بهئ خاطر این بلا داشت از چشمش فر و میچکید، پاک کرد.
آفتاب کاملا غروب کرده بود. نگاهش به آسمان تاریک بود. متیناز نیم ساعت پیش که او بیرونش کرده بود، دیگر به آنجا برنگشت. حالا این دلشوره و عذاب وجدان راحتش نمیگذاشت که نکند باعث ناراحتی او شده باشد. این پررویی بود که در خانه او مهمان باشد و در کمال وقاحت، او را بیرون کند. صدای کارکردن او از آشپزخانه می آمد. کلافه بود. ذهنش مثل پرنده ای از این شاخه به آن شاخه میپرید و هر بار نیز این خودش بود که با درد تلاش میکرد نگذارد روی شاخه ای بماند. چون به هرچه فکر میکرد، به نوعی آزارش میداد. نه خانواده اش، نه درس و دانشگاه و نه سودابه و نه متین و نه الکس و گروه وحشی اش. صدای زنگ تلفن در خانه پیچید و لحظه ای بعد، متین جوابش را داد. فکر کرد: "حتما سودابه است که آدرس را گم کرده است و به دنبال خانه متین میگردد."
ای کاش به سودابه میگفت که خانه متین یک خیابان بالاتر از خیابان خانه اسما است. "
اما لحن صمیمی متین او را حتی از فکر آمدن سودابه نیز دلسرد کرد. نگاهش به اتاق برگشت. یک اتالق دوازده متری با پنجره ای که از صدای گاه و بیگاه بوق ماشینها به نظر میرسید رو به خیابان است.اگر این اتاق چند خیابان آنطرفتر بود، مطمئنا از این سکوت خبری نبود. با پرده توری نقش دار که نمیشد خوب برون را تماشا کرد. یک کمد دیواری و یک میز توالت به رنگ سفید با لوازم مخصوص مردانه گوشه اتاق یک سه پایه کنده کاری شده، با گلدان نقش مینیاتور چینی بر رویش که وضع چشمانش اجازه دقتدر نقش آن را نمیداد. تختش، یک تخت بزرگ یکنفره با لحافی ساده حاضری بود. همهاین اشیاء وسایل اتاق را تشکیل میدادند. فکرکرد: "خدا کند جای دیگری برای خوابیدن داشته باشد. سه روز خوابیدن روی زمین یا کاناپه چیز خوشایندی نیست. به خصوص اینکه یک غریبه تختش را اشغال کرده است."
یک قالیچه قرمز که به رنگ سفید اتاق گرما می بخشید، روی زمین پهن بود. چشمش به کیف کوله خودش، کنار میز افتاد. کثیف و گلی شده بود. حالا باید دوباره آن را میشست. آهی کشید. فقط باید به خانه میرفت. صدای قدمهای او به سوی اتاق، باعث خوشحالی اش شد. به این ترتیب او از دستش ناراحت نشده بود؛ اما نرسیده به در اتاق زنگ در را زدند و او برای باز کردن آن رفت. برای دقیقه ای صداها و چیزهایی نامفهوم شنیدو بالاخره از آن میان توانست صدای نگران سودابه را تشخیص دهد. لبخندی بر لبش نشست. پس بالاخره آمده بود. شنید کهمتین او را به نشستن تعارف کرد؛ اما سودابه گفتک "اگر ممکن است میخواهم اول الی را ببینم. بیدار است؟ حالش خوب است؟"
-بله. خوب بودنشان که خوب هستند؛ ولی نمیدانم بیدار هستند یا خیر. اجازه بدهید.
به زحمت جلوی فریادش را گرفت تا بیداری خودش را اعلام نکند. متین به اتاق آمد و وقتی او را بیدار دید، با لبخندی آهسته گفت: "ملاقاتی ای که این همه منتظرش بودی، آمده است."
او نیز با لبخندی جوابش را داد و خواست تا او را آنجا بیاورد. سودابه بانگرانی در آستانه اتاق هویدا شد. آیلین متوجه شد که چطور سدابه برای یک لحظه از دیدن او شوکه شد و در جایش ماند. قلب ایلین فرو ریخت اشک به چشمش هجوم اورد و خود را باخت. حالا دیگر مطمئن شد که بتی به آرزویش رسیده است. صدای سودابه به زحمت از گلویش در آمد که گفت: "الی؟ چه با خودت کردی؟"