ز بهر داغ که مستان علاج می طلبند

که جام می شکنند و زجاج می طلبند


فروغ مشعلهٔ شمع راه تیره دلان

چراغ در دل شب های داج می طلبند


شکوه تاج شکستند و تخت مرگ زدند

ز هم نهان تخت و تاج می طلبند


مباد لذت بیماری دل آنان را

که اعتدال ز بهر مزاج می طلبند


فغان ز جلوهٔ آن هست که اهل دین به دعا

ز بهر طاعت ایزد، رواج می طلبند


گذر به کوچهٔ همت مبادشان، عرفی

که کام دل ز در احتیاج می طلبند