ذوق در خاک تپیدن اگر از دل برود

تا ابد کشته ی زار از پی قاتل برود


به وداعی که مرا می بری ای دل بگذار

که بمیرم من و جان از پی محمل برود


بحر عشق است و به هر گام هزاران گرداب

این نه بحریست کزو کشته به ساحل برود


گر بمیرم بنما چهره به من روز وصال

حسرت روی تو حیف است که از دل برود


چاره ی کار به تدبیر نیامد، هیهات

کو رسولی که بر جادوی بابل برود


آید انگشت گزان روز جزا در محشر

آن که ابله به جهان آید و عاقل برود


تا به زانو به گل از گریه فرو شد عرفی

ور چنین گریه کند تا مژه در گل برود