بارش برف به زیبایی و شکوه آغاز شده و سیل شادمانی و لذت را به دلها سرازیر کرده بود. ذرات درشت برف همچون نقاطی نورانی در هوا چرخ می زد و عظمت آن شب تاریک را صد چندان می کرد. بچه های کوچک در آرزوی رسیدن صبح و بازی زمستانی، گهگاه از پنجره به بیرون نگاه می کردند و بیشتر بزرگسالان خوشحال از بارش این موهبت الهی به بیرون سرک می کشیدند تا سرمای آن را زیر پوست خود احساس کنند.
در خانه ی ملکا نیز شوق بارش برف همه را به وجد آورده و به پای پنجره ها کشانده بود. عطیه به همراه چند دختر دیگر به حیاط رفته و با شور و شوقی وصف ناپذیر روی اندک برفی که بر زمین نشسته بود، راه می رفت. حال و هوای موجود برای عطیه که از جنوب آمده بود، لذت بخش بود و با اینکه سوز سرما تا مغز استخوانش نفوذ می کرد، دلش نمی آمد به داخل باز گردد.
رویا که از پشت پنجره شاهد هیاهوی شادمانه ی عطیه و دیگر دختران بود، با نواختن ضرباتی به شیشه به عطیه اشاره کرد که سرما می خورد. اما عطیه بی اعتنا به خواهش او، با صدای بلند گفت:« خیلی کیف دارد. تو هم بیا هوا عوض کن. از بس چسبیدیم به بخاری، داریم بو می گیریم.»
رویا خنده ای کرد وبا تکان دادن سر همچنان به تماشا ایستاد. حضور برف برای رویا که از دامنه های شمال غربی آمده بود، عادی تر بود تا برای عطیه. پس همان طور که نگاه می کرد، خاطرات دلنشین گذشته را به یاد آورد. پدرش هر سال به خواهش و اصرار آنان یکی دو تا از کارگرانش را می آورد تا در جای جای حیاط آدم برفی درست کنند و آدم برفیها چنان ماهرانه درست می شد که تا اواخر زمستان سر جا ثابت می ماند. به یاد برف بازی با برادرانش افتاد. همیشه مغلوب آنان می شد و سر تا پا خیس به داخل خانه باز می گشت. احساس کرد سختگیریهای پدرش محاسنی هم داشت که او از سر بی تجربگی آن را درک نمی کرد.
غرق در افکار بود که فشار دستی گرم را روی شانه اش احساس کرد و برگشت تا ببیند در این وانفسای بی خبری چه کسی به یاد دل تنهای او افتاده است. ملکا بود که به رویش لبخند می زد. رویا نیز لبخند او را با لبخند پاسخ گفت و هر دو به تماشای شکوه و جلال شب برفی ایستادند. ملکا آشکارا کلافه بود و این پا و آن پا می کرد. رویا دلش می خواست بداند چه کاسه ای زیر نیم کاسه است، و بالاخره ملکا به حرف آمد.
« چرا زندگی آدما اونی نمی شه که دلشون می خواد؟»
رویا برای لحظه ای به او چشم دوخت. بعد پرسید:« چیه؟ امشب دلت گرفته؟»
ملکا گفت:« فقط نگرفته. داره می ترکه.»
رویا به طرف او چرخید و همان طور که به چشمان خیس از اشک ملکا نگاه می کرد که به حیاط دوخته شده بود، گفت:« اتفاقی افتاده؟»
ملکا همچنان خیره به بیرون، گفت:« آره. سالها پیش اتفاقی افتاد که قراره امشب هم بیفته.»
رویا گیج شده بود. گفت:« چی شده ملکا؟ گیجم کردی.»
« گیجی که احساس تازه ای نیست. مگه نه اینکه همه مون گیج و منگ روزمونو شب می کنیم؟»
رویا گفت:« امشب تو یه چیزیت هست، ملکا. می تونم کمکت کنم؟»
اشکهای ملکا سرازیر شد،اشکهایی که غبار گذشته را به همراه داشت. نگاه پر هراسش را به چشمان متعجب رویا دوخت، دست او را در دست گرفت و ملتمسانه گفت:« به من نه. به خودت کمک کن.»
« چی شده، ملکا؟»
« از من نشنیده بگیر، اما تو باید خودتو نجات بدی، فرار کن.»
رویا هاج و واج مانده بود.
« این طور نگاهم نکن، رویا. عجله کن، باید از این کثافت خونه دور بشی.»
« آخه یه کلمه بگو چی شده؟»
« نپرس. فقط اینجا نمون. حیف توئه که مثل من و شهین و خیلیهای دیگه بشی.»
رویا متفکرانه به ملکا نگاه می کرد که معلوم نبود برای چه گریه و التماس می کند.
ملکا دوباره شروع کرد.« چرا وایسادی منو نگاه می کنی؟ پاشو برو دیگه.»
« آخه من نباید بفهمم چرا باید فرار کنم؟ از چی؟ از کی؟ همین طور سرمو بندازم پایین و توی این سرما برم بیرون؟ حالا کجا برم؟»
ملکا یک ابرویش را بالا داد و همچنانکه غضبناک به رویا نگاه می کرد، گفت:« باشه. نرو، اما نگو بهم نگفتی.»
و وقتی نگاه بهت زده ی رویا را دید، دوباره به التماس افتاد.« چرا نمی خوای بفهمی موندن به صلاحت نیست؟»
رویا گفت:« نه، جانم. هیچ دختر عاقلی این وقت شب تنها بیرون نمی ره.»
و ملکا نا امید از تلاشی بیهوده ی خود، دوباره به حیاط چشم دوخت و انگار با خودش حرف می زد، زیر لب گفت:« دختر! دیگه دختر بی دختر!»
و در همین موقع در حیاط باز شد و شهین با ناز و فخر پا به درون گذاشت. ملکا با دیدن او به سرعت به راه افتاد تا شهین او را در اتاق رویا غافلگیر نکند، و همچنانکه بیرون می رفت، دوباره گفت:« هنوزم دیر نشده رویا. بجنب!»
و از اتاق بیرون رفت.
رویا بهت زده بر جا انده بود. نمی دانست قرار است چه اتفاقی بیفتد. دلشوره به جانش افتاده بود. هم از رفتن می ترسید و هم از ماندن. همچنان که با تردید خود دست و پنجه نرم می کرد، شهین و ملکا از در وارد شدند. این اولین بار بود که شهین به سراغ یکی از آنان می آمد. معمولا در اتاق ملکا می نشست و آنان را احضار می کرد.
او بی مقدمه و بی آنکه جواب سلام رویا را بدهد، گفت:« حاضر شو بریم. باید با من بیای.»
رویا نگاهی به ملکا و بعد به او انداخت و پرسید:« کجا؟»
« بعدا می فهمی.»
« تا نفهمم نمیام.»
شهین مثل همیشه از سماجت رویا کفری شد. غضبناک در چشمان او نگاه کرد و گفت:« این وقت شب حوصله ی کلنجار رفتن با تو رو ندارم، نکبت. رئیس کارت داره.»
رویا نفهمید چرا با شنیدن نام رئیس ذوق زده شد. پرسید:« کدوم رئیس؟»
شهین پوزخندی زد و گفت:« رئیس اعظم! انگار بخت بهت رو کرده، رتیل.»
رویا توهین او را نا دیده گرفت. پرسید:« نگفت چی کار داره؟»
شهین برای لحظه ای جوش آورد، اما خشم خود را مهار کرد. نگاهی مرموز به رویا کرد و با لحنی متفاوت گفت:« خصوصیه، جونم. گفت فقط به تو و اون مربوطه.»
رویا در فکر تریع بود. احساس می کرد زندگی اش دستخوش تحول شده است و رو به بهبود می رود، اما در ته قلبش می ترسید. حرفهای ملکا بد جوری او را ترسانده بود. به هر حال به طرف کمدش به راه افتاد. دل و دماغ آرایش کردن نداشت و به آرایشی که از عصر روی صورتش مانده بود، رضایت داد. داشت لباسش را عوض می کرد که عطیه وارد اتاق شد.
« چی شده، رویا؟ می خواد تو رو کجا ببره؟»
رویا رویش را برگرداند. اصلا متوجه نشده بود شهین ملکا از اتاق بیرون رفته اند. شانه ای بالا انداخت و گفت:« نمی دونم. باید برم ببینم. میگه رئیس می خواد منو ببینه.»
« خیال می کنی پای ترفیع وسطه؟»
« خدا کنه.»
« پس چرا این قدر ناراحتی؟»
« نمی دونم چرا ملکا نگران این قضیه س.»
« از حسودیشه. فکرشو نکن، رویا جون. لابد می شه زیردست تو.»
رویا جوابی نداد. از اتاق بیرون رفت و به دنبال شهین راه حیاط را در پیش گرفت. شهین همین طور که راه می رفت دستکشهای خز دارش را به دست کرد و با هم از در بیرون رفتند. رویا گردن نهاده به تقدیر، بی هیچ واکنشی سوار پراید شهین شد و به محض اینکه در را بست، شهین بر پدال گاز فشار آورد و دنده عقب از کوچه بیرون راند.
عطیه و ملکا که برای بدرقه آنان آمده بودند، ایستادند و دور شدن اتومبیل شهین را تماشا کردند که در آن تاریکی فقط چراغهایش پیدا بود و رقص زیبای برف در زیر نور آن.
وقتی اتومبیل در پیچ کوچه ناپدید شد، عطیه به حیاط برگشت و چون دید که ملکا همچنان جلوی در ایستاده است، رو به او کرد و گفت:« چرا نمیای تو؟ می خوای ازت آدم برفی درست بشه؟»
ملکا آهسته گفت:« کاش می شد آدم برفی بشم. هر چی می شدم، وضعم از اینکه هست بهتر بود.»
عطیه که صرفا مزه پرانی کرده بود، از پاسخ تلخ ملکا جا خورد و گفت:« چی شده؟ چرا این قدر دلخوری؟»
ملکا همان طور که به مسیر اتومبیل شهین دیده دوخته بود، زهرخندی زد و گفت:« دلخور! کجای کاری؟ جیگرم داره آتیش می گیره.»
عطیه نگاهی به سر تا پای او انداخت و به شوخی گفت:« ما که آتیشی نمی بینیم.»
« دیدنش چشم بصیرت می خواد که تو نداری.»
عطیه احساس کرد قضیه جدی است. گفت:« چی شده ملکا؟ امشب یه جور دیگه شده ی. چرا مرموز حرف می زنی؟»
ملکا جوابی نداد. عطیه را در میان امواج پر تلاطم کنجکاوی تنها گذاشت و راه اتاقش را در پیش گرفت. عطیه تصمیم گرفت به دنبال او برود و سعی کند از قضیه سر در بیاورد، اما بعد فکر کرد شاید حدسش در مورد ترفیع رویا درست بوده و ملکا را به آتش کشیده است و از تصمیمش منصرف شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)