415......416

سروناز از جیپ اقای امجد پیاده شد و از پرویز و ماریا تشکر کرد. ماریا گفت: ببین خانم ستاری هست یا نه؟
سرروناز جواب داد: حتما هست. قبلا گفته بود که دو روزی زودتر بر می گرده. تا سر و سامونی به کاراش بده. ماریا گفت : با این وجود نگرانم. یه خبر بگیر.
سروناز کلید به در انداخت و دید که درب اتاق خانم ستاری باز است و یه طناب لباس شسته اویزان است. برگشت و به ماریا گفت: خاطرت جمع باشه... برگشته. بعد قدمی جلو گذاشت و گفت:
بابت همه چیز ممنونم. امیدوارم بتونم جبران کنم. ماریا لپ سروناز را کشید و گفت: بی خیال جبران.
سروناز لبخند شیذینی زد. ماریا گفت: فردا می بینمت.
پرویز بوقی زد.و به راه افتاد در حالی که ماریا سرش را بیرون اورده برایش دست تکان می داد.
صبح روز بعد سروناز دیر تر از معمول پا به دفتر گذاشت. در حالی که از غیبت اقای امجد متعجب بود . او از صبح زود از پشت پنجره حیاط را زیر نظر داشت اما اثری از جیپ اقای امجد ندید. زیاد هم ناراضی نبود. شرم داشت و نمی دانست بعد از ان برخورد نزدیک چه رفتاری باید داشته باشد. بچه ها از غیبت ها اقای مدیر سواستفاده کرده از سروکول یکدیگر بالا می رفتند. سروناز توی راهرو بود که ضربه ای نسبتا محکم به پشتش نواخته شد و بعد صدای خانم رسایی را شنید که گفت: احوال مشدی؟
سروناز برگشت به رویش خندید و گفت: سلام... خیلی قبراقی؟!
ماریا دهانش را نزدیک گوش سروناز برد و گفت: اون چیزی که اول صبحی من دیدم...تو هم می دیدی قبراق می شدی!
سروناز پرسید: مگه چی دیدی؟
ماریا نگاهی به اطراف کرد و بعد ارام گفت: گمون کنم توی تعطیلات پسر بابا رو زنش دادند.
_ آقای بهمن نژاد؟
_ آره دیگه خنگ خدا. مگه ما اینجا چندتا پسر بابا داریم؟
_ از کجا فهمیدی؟
_ دیدمش به کاکلش گل زده بود.
سروناز دست به گوشش نهاد تا سرو صدای بچه ها کمتر آزارش دهد و پرسید: شوخی می کنی؟
ماریا خنده ای بلند کرد و گفت: دیگه یه نفس راحت بکش که رهیدی. حالا از امروز می تونیم توی دفتر بردل ابنبات چای بخوریم و شاهد کبر و غرور ارجمند جون باشیم.
خدا می دونه چقدر دلم ضعف میره براشون. بیا بریم از اقا سمان مژدگونی بگیریم که اونم خلاص شد.
_ اون دیگه چرا؟
_ یا واقعا خنگی یا خودتو میزنی به خری. بابا ایوا...! نمیدیدی بیچاره چه حرصی می خورد از دست کارای این لب شیپوری؟ بنده خدا فکر می کرد باباته یا داداشت. همچین رگ غیرتش میزد بالا که نگو و نپرس. آق مدیر رو میگم. بعد دست سروناز را گرفت و کشید و گفت: بیا بریم تا یکی دیگه این خبر خوش رو بهش نداده.
_ صبر کن اول بگو ببینم از کجا فهمیدی؟
_ چی رو؟ ماجرای بادا بادا رو؟
_ آره
_ گفتم که دیدمش...بیرون توی کوچه وایساده. یعنی نشسته.
_ ماریا؟!
_ به جان پرویز قسم... تویه ماشین فکسنی تختش کردند. اما بدون عروس. گمون کنم ماشین قرضیه. اخه بهش نمی اومد انقدر پول مول داشته باشه که ماشین خریده باشه. خیلی داشته باشه خرج دومادی اش کرده.
_ به سند ماشینش چه کار داری؟ اصل مطلب رو بگو.
_ چیه حول کردی؟ آهان داشتم می گفتم که تویه ماشین لم داده نیشش روهم کشیده تا بنا گوشش. رادیو بلند کرده داره با خوش دلی دلی می کنه. منم که میدونیاز رو کم ندار. سرم رو کردم تو ماشین و گفتم: نوروزی رو که رفت جشن گرفتین؟ اونم که داشت ابروهاشو باریتم اهنگ بالا پایین می داد دندوناشو انداخت بیرون و گفت: خیر....دومادی خودمو جشن گرفتم.
منم گفتم: ا؟ به سلامتی کی هست؟
اونم انگار که بخواد دلم رو بسوزونه گفت: تموم شد رفت پی کارش. خانم تشریف اوردند بنده منزل. ایناهاش. اینم شیرینی.
منم ابروهامو دادم بالا و گفتم: مبارکه. به سلامتی! حالا بفرمایید تا جمعا جشن بگیریم. تنها تنها چرا؟ جواب داد: منتظرم زنگ بخوره. بچه ها برند سر کلاس. درست نیست هوس شیرینی کنند. اول صبحی. شرمنده ام. مقدور نبود واسه همه شیرینی بگیرم. در واقع لزومی هم نداشت. شما بفرمایید. من متعاقبا خدمت می رسم. بعدشم بیخیال من سرش رو چرخوند و شروع به نی ناش نی ناش کرد. یعنی که هری مزاحم