از 345 تا 354
دلپذیر ترین ساعات عمرم باشه،در خواب و بی خبری گذشت!
سروناز پنجره را باز کرد تا هوای اتاق عوض شود و در همان حال گفت:شما نیاز به اون داشتید.خواب بهترین دارو برای هر بیماریه.
- اما من اسم خواب امشبم رو میگذارم خواب خرگوشی.
- خواب مفیده حالا می خواد خرگوشی باشه یا خرسی.هر دو یه نوعی بی خبریه از اون چیزی که داره پیرامونت میگذره.واین بی خبری گاه آدم روبا نشاط می کنه،در ضمن امروز باید مرخص تون کنند.
- متاسفم.
- واسه این که مرخص می شید؟
- نه واسه اینکه نتونستم ازتون پذیرایی کنم،آخه شما دیشب مهمان من بودید.
- سروناز به شوخی گفت:شما پذیرایی جانانه ای از من کردید.ضرب دست شما منو متعجب کرد.دیشب تا حالا فکر می کردم یک جوون با روح لطیف و شاعر مسلکش چطور می تونه...
- من که معذرت خواستم.
- تعجب می کنم که شما اینقدر قوی هستید چرا از اسدس پذیرایی نکردید؟
- معتقد بودم اون بیچاره مامور و معذور.به علاوه کتکی که از دست اون خوردم نه تنها مکدرم نکرد که اراده ام رو راسخ تر کرد.یک عاشق نباید ادعای لفظی داشته باشه.بازم می گم بابت دیشب معذرت می خوام.این رسم مهمون نوازی نبود حتی اگه به نفعتون بوده باشه.
- به هر حال قسمت این بود که من تا صبح کنار شما بمونم.
منوچهر خیره به سروناز شد و آهی سنگین از سینه بیرون داد و نتوانست آن چه در دل دارد را بر زبان آورد.سروناز نزدیک تختش آمد و گفت: اگه به چیزی نیازی ندارید من برم نمازم رو بخونم.منوچهر که هنوز درون چشمان سروناز غزق بود،بدون پلک زدنی،گفت:برام دعا کنید.سروناز سر تکان داد و زمزمه وار گفت:حتما.و در دل ادامه داد:هم برای تو و هم برای خودم. پرستاری چاق و مسن سینی صبحانه را روی میز نهاده از در بیرون رفت.سروناز برای منوچهر چای ریخت و فنجان را به دستش داد و گفت:از قرار این سانحه شما رو یه بیست سالی به عقب پرونده.
- منطورتون چیه؟
- رفتین به اون زمانی که مامان تون براتون لقمه آماده می کرد.از قرار من امروز باید این وظیفه رو گردن بگیرم.شما که دست لقمه پیچیدن ندارید.منوچهر خندید و گفت:اگه بدونم حاضرید این فداکاری رو بکنید همین امروز می گم دکتر هر و تا دستم رو قطع کنه تا شما مجبور بشید نا آخر عمر به پام بشینید و جبران مافات کنید.
- اما من چنین کاری نخواهم کرد.
- خسته می شید دیگه .خب حق دارید.جمع آوری شخص معمول کار ساده ای نیست.من چقدر از خودم متشکرم.
- آره از خود متشکرید.
- متاسفم قبول کنید که آدم عاشق کوره.
- اما من منظورم این بود که امروز فقط به این دلیل حاضرم خدمت تون رو بکنم که خودم رو در این ماجرا مقصر می دونم.
- پس جرا خودتون رو در مقابل جنون من مسئول نمی دونید؟
- اما به نظر من شما فرد سالمی هستید.
- نوید جنونم رو بهتون می دم.
سروناز لقمه ای نان و پنیر کنار سینی گذاشت و گفت:پیش از مرگ،کسی واویلا نمی کنه.بهتره صبحونه مون رو بخوریم تا نیومدند سینی رو ببرند.
منوچهر لقمه های آماده شده را از کنار سینی بر می داشت و با ولع می خورد.سروناز متعجب نگاهش کرد و گفت:اینقدر گرسنه اید؟
- نباید باشم؟نشنیدید که شادمانی اشتهای آدم رو باز می کنه؟تازه ما دیشب شام نخوردیم.من حتی دیروز هم ناهار نخوردم.
- چرا؟
- از خودتون بپرسید؟
- جوابی برای این پرسش ندارم.
- شما مسبب همه ی حالات درونی من هستید.من که کی گم،اما کیه که باور کنه؟کو گوش شنوا؟ناگهان در اتاق باز شد و شاهرخ و سپیده با دسته گلی پا به درون گذاشتند.هر دو شاداب و سرحال بودند.شاهرخ دستش را لا به لای موهای منوچهر کرده به هم شان ریخت و گفت:گل کاشتی پسر!عجب پذیرایی شاهانه ای!
منوچهر گفت:شرمنده ی دلواپسیها!
- خب نمی شه گفت که مگران نبودم.اولش یه فکرای خوبی کردم ،اما ابن سپیده خانم هی توی لدم رو خالی می کرد،آخه ماشینت بود و خودتون نبودید.گفتم رفتن این دورو اطراف قدمکی بزنند،ولی سپیده قبول نمی کرد.نصفه شب که خسته و هلاک با افکار درهم و بحث وجدل رفتیم خونه،مادر زن جان گرام لای چشمای خمارش را باز کرد و گفت که سروناز خانم زنگ زده و گفته که چی شده.دیگه خاطرم جمع شد،می دونستم که ...و بعد چشمکی زد و ادامه داد:جای دوستان خالی،تخت خوابیدم تا بتونم اول صبح بیام عیادتت.
سپیده فنجانی چای برای خودش ریخت و گفت:زود تر بساط تون رو جمع کنید که دکتر توی راهروبود و داشت به اتاقها سرکشی می کرد.الانه میاد مرخص تون می کنه.به مامان گفتم یه سوپ جانانه بذاره رو بار.خودمم قراره خروش پلو بهتون بدم.
شاهرخ پرسید:چرا خروش پلو؟ما دلمون پلو مرغ می خواد.
- چرا مرغ؟چه فرقی داره؟
- تو جواب منو ندادی؟
- واسه اینکه نرینه مال کشتاره و کمتر خانمای ناز ومامانی رو ذبح می کنند.حالا تو بگو چرا دلت مرغ می خواد؟
از بچگی فکر می کردم پلو مرغ غذای اعیوناس،هر وقت مامانم می گفت:ناهار پلو مرغ داریم توی دلم از خوشحالی قیلی ویلی می رفت.توی مدرسه تا زنگ بخوره حال خوشی داشتم.حالا تو هم از این به بعد بگو پلو مرغ.
سروناز گفت:با این حساب عروس خانم عاشق چلوکبابه و آقا دوماد پلومرغ.
شاهرخ گفت:حالا اگه روزی روزگاری خواستید ما روناهار خونه تون دعوت کنید دیگ چه کنم بار نمی گذارید،درسته؟
سپیده فنجانش را روی میز گذاشت و گفت:اه چه چای گسی!بلند شید بریم خونه ی خودمون یک سینی چای خوش عطر شهرزاد براتون دم کنم حالتون جا بیاد.ملوک بی قرار بود نه از سروناز خبری داشت و نه از شوهرش.نمی دانست جواب دوستان و آشنایان را چه داده و غیبت شوهرش و سروناز را چگونه توجیه نماید!از این رو تصمیم گرفت در دید و بازدید ها شرکت نجوید و به کوثر سپرد در را رو به روی احدی باز نکند و به تلفنها نیز پاسخ نگوید.این میان فتنه آزادانه به هرجا که می خواست می رفت و با دوستانش رفت و آمد داشت.هیچ کس کاری به کارش نداشت.ملوک همه روزه غضبناک از این اتاق به آن اتاق رفته زیر لب به سروناز ناسزا می گفت،او که مسبب چنین وقایعی بوده و با خود هزاران بار عهد کرد اجازه ندهد با غیر از هوشی ازدواج نماید،می دانست منیر بی تابانه به انتظار نوروز نشسته تا سروناز بازگردد و آنها بتوانند انگشتر دستش کنند.حال چه داشت به او بگوید؟سروناز که بازنگشته هیچ،شوهرش هم وی را ترک کرده.این سر شکستگی را کجا می برد؟آبرویش را بر باد رفته می دید.او که یک عمر امر کرده بود و خط مشی تعیین کرده بود چگونه در مقابل دوستانش سربلند کند و بگوید اعضای خانواده اش با او مخالفت ورزیده و اوامرش را نادیده گرفتهاند.آیا این نشانی از پیری نبود؟پس راست است که گفته اند اولاد به آدمی وفا نادارد و چون بال و پر گرفت به میل خود به سوی سرنوشت می رود.نه،دوست نداشت به این موضوع بیندیشد، پیری را باور نداشت.دوست داشت تا جان در بدن دارد حکم صادر کرده،ریاست نماید.تصمیم گرفت در اولین فرصت به ماهان رفته گوش سروناز را بگیرد و با خود به خانه بازگرداند.سروناز باید تادیب می شد.باور کرد که دخترش میان او،هوشی،خانواده و کارش،به انتخاب نشسته و همان را برگزیده که مورد تنفذ مادرش بود.از این اندیشه که دخترش او وعقایدش را به هیچ انگاشته و می خواهد،اباهانه برای زندگی اش تصمیم بگیرد دلش به درد آمد.تفکرات پیاپی او را از پا می انداخت.حق با کوثر بود.او توصیه کره بود خانم با قرص خواب آور به خواب رفته و کمتر فکر کنند.این بهترین راه چاره بود.از این رو هر وقت که احساس بیهودگی می کرد سراغ قرصهایش رفته و به کمک آنها به خوابی عمیق فرو می رفت.سروناز در بزرگ مدرسه را چندین بار پیاپی کوبید اما کسی در راب ه رویش باز نکرد ناگهان به خاطر آورد خانم ستاری روز آخر کلید در مدرسه را به وی داده و گفته بود بیشتر از یک هفته خونه ی برادرم نمی مونم اما اگه قرار باشه دختر برادرم رو شیرینی بخورند،ممکنه موندگار بشم.
سروناز پرسیده بود:اگه شیرینی بخورند؟مگه هنور معلوم نیست؟
- نه خانم جان،برادرم توی تلفن گفت:دخترش هنوز جواب درست نداده؛نمی دونست چرا دست دست می کنه،اما گفت اگه جواب داد توی همین تعطیلات شیرینی خورون به پا می کنند.حالا من نمی دونم جواب داده یا نه،این کلید پیشتون باشه اگه شما تشریف آوردید و من نبودم پشت در نمونید.
- و اگه خودت زود تر اومدی؟
- دو تا کلید دارم.
سروناز محزون پا به حیاط مدرسه گذاشت.حیاط بزرگی که در این چند ماه اخیر برایش سرشار از خاطره بود.مکانی که بدان انس گرفته و دوسنش داشت.اما آن روزِآفتابی،غرق در سکوت بود.پنجره ها همه بسته بودند،قفل بزرگی که به در اتاق خانم ستاری آویزان بود قلب سروناز را در هم گرفته فشرد و بغضی سخت در گلویش نشاند.دانست که تمام هفته را باید به تنهایی سر کند.وای که چه ماتم زا! اشک به دیده آورد بی محابا رهایش ساخت.دوست نداشت به اتاقش برود،اما رفت.مگر چاره ای غیر از این داشت؟اتاقش سرد بود.پرده را کنار زد ت آفتاب به داخل تابیده گرمای زندگی بدان بخشد.روی تختش نشست و ارام گریست.دلش خانه شان را می خواست.پدرش را ،مادرش را، حتی فتنه را.اما کارش را نیز می خواست.این مکان را دوست داشت و حاضر نبود از کفش دهد.چه می شد اگر او را درانتخاب راه زندگی ازاد می گذاردند؟چرا می خواستند او را به آن راهی سوق دهند که مطلوبش نبود؟چرامادرش او را به ازدواجی ناخواسته وا می داشت؟قیافه ی هوشی را جلوی نظر گرفت،پسر چندان بدی نبود.گرچه قدری لوس به نظر می رسید،اما قلبی مهربان در سینه داشت و این از نگاهش،برخوردش و رفتارش مشهود بود.اما سروناز چه می کرد با دلش که طالب وی نبود به عشق میان شاهرخ و سپیده اندیشیدو به حالشان غبطه خورد.گرچه او مردی چنان پر شور را به عنوان همسر نمی خواست،اما در آن لحظه فکر کرد که می خواهد،احساس کرد چون غریقی می خواهد به هر تکه چوبی دست بیدازد.دنبال بهانه بود.از تنها ماندت بیم داشت.دلش گرفت و اروز کرد جای سپیده بود.ارزو کرد همجون سپیده بی خیال دل به مردی چون شاهرخ می داد و او عاشقانه دیده در دیدگانش می دوخت زیاد هم بد نبود.به ناگه چشمان درشت منوچهر را به خاطر آورد که دنیایی تمنا از آن می جوشید.آن صبح زیبای بهاری که روی تخت بیمارستان نشسته و لقمه از دستش می گرفت.چه روز قشنگی بود آن روز و چه شاهرانه بود!شاید هم حق با مادر سپیده بود و پس از ازدواج،عشق و علاقه به خودی خود پدید می آمد،مگر سپیده و شاهرخ پیش از ازدواج مفتون هم بودند؟پس...اما نه،سروناز می دانست که مهر هوشی و منوچهر در خانهی قلبش ابدی نخواهد بود.علاقه ای اگر پدید می آمد،گذرا بود.مهر نبود،محبت نبود،عشق نبود،علاقه بود.احساسی که آدمی به هم نوع خود خواهد داشت.حس کرد برای به قضاوت نشاندن قلبش قدری دیر شده.چرا که قلبش دیگر تحت اختیارش نبود.چرا سعی در کتمان احساسش داشت؟به خودش که نمی توانست دروغ بگوید.با خودش که بیگانه نبود.می دانست که سعی در فرونشاندن احساسش دارد،چرا که آن را بی ثمر می دانست.چهره ی مردانه ی آقای امجد را به یاد آورد.دلش به یک باره لرزید،تپید و تپید،گر گرفت،از این حس نو ظهور شرمش آمد،از خودش بدش آمد،نه،این علاقه ی ناخواسته شاید که باوری غلط بود و شاید تلقین،اما نه، او که دختری سست اراده نبود که به هر نگاهی دل ببازد.دلش اگر سر راه افتاده بود.خیلی پیش از این نصیب دیگران شده بود.مگر تا کنون کم خواستگار داشته؟همه ی خواستگارانش را مقابل دیدگان خیالش نشاند و تک تکشان را مورد ارزیابی قرار داد.متوجه شد که هیچ یک آن چنان قدرتی تداشته اند که توانسته باشند قلبش را به چنگ گرفته از آن خود نمایند.نه منوچهر با آن نگاههای سوزناکش و نه هوشی با آن رفتار ملایم و مهر آمیزش،نتوانسته بودند به خانه ی قلبش راه گشایند.اما آقای امجد با آن نگاه تند و ابروان در هم گره خورده با آن هیبت مردانه،با آن اخم تلخ و گزنده موفق شده بود ده دلش راه گشاید.آهی کشید و اشک به دیدگان آورد.چقدر دلتنگش بود! به دنبال بهانه ای بود.نمی فهمید چه می خواهد؟دلش هم صحبتی می خواست و همدمی که از تنهایی اش بکاهد.اگر شب از راه می رسید چه؟وای که چه دهشتناک است تنهایی!سر در بالش فرو برد و با صدای بلند گریست.دلش عقده کرده بود.مدتها بود که فغان می طلبید.پی بهانه ای بود از برای گریستن.غمهای دلش مقابل دیدگانش رژه رفته خودنمایی کردند.دلتنگ بود و راه به خانه نداشت.دلش ریش احوال منوچهر بود و چاره ای نداشت.آن روز او هم همراه شاهرخ و سپیده به ترمینال آمده بود.چقدر رقت برانگیز بود احوالش!منوچهر آن روز عینک تیره به چشم داشت.دستش از گردنش آویخته بود و در حالی که تکیه به ماشی شاهرخ داده بود سیگار می کشید و به او که توی اتوبوس نشسته بود نگاه می کرد.حق با سپیده بود.منوچهر خیلی قشنگ سیگار می کشید،گویی تمام احساساتش را از راه دهان با دود سیگار بیرون می فرستد،پندای تمام غصه های عالم بر دل نازک سروناز نشستفبا حرکت ارام اتوبوس دستهای شاهرخ و سپیده به نشانه ی خداحافظی بالا رفت و آنها چند گامی در پی اتوبوس دوان شدند اما منوچهر از جایش تکان نخورد و دستی برایش تکان نداد.سروناز برگشت و برایشان دست تکان داد در حالی که بغضش بزرگ و متراکم و محبوس در گلو را که به اندک بهانه در آن جای می گرفت.تنها مانده بود و دلش می ترکید از غصه اگر گریه نمی کرد که گنجایش بیش از این را نداشت.پنجره ی اتاق باز بود.نسیم ملایم بهاری موهای خرمایی آقای محد را به بازی گرفته بود.او آن روز صبح حال خوبی داشت.از خواب که برخاست لباس پوشیده بیرون رفت تا قدری قدم بزند.بعد نان تازه خرید و آن را توی سفره ی کوچکی پیچید،د.ش گرفته،اصلاح کرد و چون احساس نشاط می کرد به طرف رادیو رفته آن را روشن نمود و برای خود صبحانه ی مفصلی تهیه کرده مشغول خوردن شد.با خود فکر کرد آن روز اشپز خانه را تعطیل کند.نان تازه و کره ی محلی با عسل تازه یسرش می کرد.از این بهتر نمی شد.دوست داشت تمام روز مطالعه کند.صبحانه اش را خورد ،میز را تمیز کرد و به طرف کتابخانه ی کوچکش رفت.کتاب جراح دیوانه را در دست گرفت و روی تختش لمید.نسم بهاری پرده ی تور را کنار می زد و مو های خرمایی تمیزش را به بازی می گرفت. صدای زنگ تلفن او را از کتاب جدا کرد.پر مینایی را که آن روز صبح در راه نانوایی پیدا کرده و آن را برداشته بود لای صفحه ی کتاب گذاشت و به سراغ تافن رفت.خانم رسایی بود که شاد و سرحال عید را تبریک گفت و از وی دعوت نمود به منزل عمو رجب که در سکنج قرار داشت رفته و چند روزی را با آنها سرکند.آقای امجد تعارف کرد و گفت که منزل خودش راحت تر است اما پرویز گوشی را گرفته اصرارا ورزید و گفت عمو رجب ازرده خئاهد شد.آقای امجد به اصرار پرویز،قبول کرد همان روز حرکت نماید.پس بلند شد ساک کوچکش را آماده نمود،فلاسکی را پر از اب جوش کرده بسته ی چای لیپتون را هم توی ساک جا داد بعد به حیاط رفت دستی به موتور ماشینش کشید،نگاهی به روغن و بنزین آن کرده هم چنین باد لاستیکها را کنترل نموده و چون خاطر جمع شد به اتاقش برگشت،چراغی روشن گذاشت،پنجره ها را بست ساکش را برداشت،خواست راه بیفتد اما مردد لحظه ای ایستاد.پس از لحظه ای به طرف کمد لباسش رفته در آن را گشود اما از کاپشنش اثری ندید.کاپشن بهاره اش به جالباسی آویزان بود اما او در پی کاپشن زمستانی اش بود .می دانست که سکنج هوای فوق العاده سردی دارد و مطمئن بود که به آن نیازمند خواهد شد.روی تختش نشست و به فکر فرو رفت.شاید توی مدرسه مانده باشد.آن روز اخر،روز وداع با همکاران،همان روز که حال مساعدی نداشت.همان روز که تا شب گیج و حواس پرت به نظر می رسید و خود مبهوت بود از این حال!حتما همین طور بود.بهتر دید قبل از حرکت سری به مدرسه بزند.سروناز تکه ای گوشت از یخچال بیرون آورد.آن را با پیاز تفت داد نمک بدان پاشید و آب سماور را به آن اضافه نمود حرارت چراغ را کم کرده درب قابلمه را گذاشت تا آرام پخته شود.بعد پارچ را برداشت تا از حیاط آب آورده توی سماور بریزد.بلوز شلوار نارنجی کم حالی به تن داشت که نرم و سبک بود.سال گذشته ملوک آن را از یک حراجی در المان خریده بود.سروناز آن لباس را خیلی دوست داشت و اغلب توی خانه آن را به تن می کرد.موهایش را با روبان مخملی پرتقالی پشت سرش جمع کرده بود.دم پایی های سفید بندی سگک داری به پا کرد و به طرف شیر آب به راه افتاد.لحظه ای ایستاد و نفس عمیقی کشید.سر به طرف آسمان برد و خدا را به خاطر داده هایش به خصوص آن هوای پاک و لطیف بهاری سپاس گفت و باز به راه افتاد.
آقای مجد جیپش را کنار دیوار پارک نموده در بزرگ مدرسه را قدری باز کرد و با کمال تعجب سروناز را گوشه ی حیاط کنار شیر آب پارچ به دست دید.هر دو متعجب از این دیدار،لحظه ای ایستادند.سروناز شیر را بست اما از جایش تکان نخورد.دلش دگرباره لرزید و خون در عروقش جوشید.آقای امجد آن جا چه می کرد؟یادش آمد که یک روز خانم ستاری گفت این آقای مدیر تعطیلی بر نمی داره.
آقای امجد در را بست و به طرف سروناز به راه افتاد در حالی که بهت و حیرت در دیدگانش موج می زد.نزدیک که شد، ایستاد و دیده به سروناز دوخت.هر دو ساکت و حیران از این دیدار!باد موهایشان را می لرزاند و چه زیبا و دوست داشتنی بود هر یک در نظر دیگری! قلب هر دو می تپید بیش از پیش و قلب سروناز بیشتر،که حساس تر بود.احساس کردند چه دلتنگ بودند هر دو،و غنیمت آمد این دیدار،دیده ها در هم دوخته،مهر سکوت بر لب زده.سروناز لب باز کرد تا سلام کند،اما نتوانست.هجوم احساسات،گلویش را می فشرد و احساس خفگی می کرد،گویی رو ی موتور سیکلتی که با سرعت سر ساو آور خلاف جهت باد می راند،نشسته راه نفسش تنگ شده بود.عاقبت اقای امجد به سخن در آمد و با لحنی حاکی از مهربانی گفت:خیال نمی کردم زود تر از سیزده برگردید!
سروناز مفتون آن هیبت مردانه و آن نگاه سرشار از عاطفه،سرش را پایین انداخت و به پاهای بلند وی خیره شدريا،دلش هم چنان می لرزید و قرار نداشت،این است عشقی که سپیده را اسیر شاهرخ کرده بود؟نفسش تند شده بود،بی شیر آب نگاه کرد و بی جهت محکمش نمود.اقای امجد لبخندی زد و گفت:چکه نمی کرد.جواب منو بدید.سروناز سرش را بالا گرفت و چون تنفسش قدری منظم تر شده بود،گفت:خارج از برنامه برگشتم.
آقای امجد لجوجانه به چشمانش نگاه کرد،گویی دنبال نگاهی گویا می گشت و می خواست به درونش راه یابد،پرسید:اتفاقی افتاده؟
سروناز سرش را آرام به چپ و راست تکان داد و گفت:چیز مهمی نیست...در واقع نه.
- امیدوارم اینطور باشه.بعد نفس تازه کرد و به حیاط بزرگ نظر انداخت و باز به سروناز نگاه کرد و گفت:بهتر نبود می موندید؟
سروناز که درد بی خانمانی دلش را به درد آورده بود بغضش را فرو داد و گفت:نه،
- اما اینجا تنهاهستید،خیلی تنها!
سروناز که دل نازک تر از همیشه شده بود،با ارتعاشی محسوس که لابلای کلماتش می خزید و خود نمی دانست چرا نمی تواند جلودار ضعفش باشد،گفت:من از تنهایی بیم ندارم.دروغ می گفت،می دانست،اما چاره ای نداشت،رخ برگرفت و به جانبی دیگر چشم دوخت،آقای امجد گامی برداشت رو برویش ایستاده دیده در دیدگانش د.خت،لرزش اشک را در چشمان شیشه ای اش احساس کرد و پرسید:گریه می کنید؟
سروناز تند تند سرش را به طرفین تکان داد،اشکش را مهار نمود و گفن:چرا اینطور فکر می کنید؟بعد سعی کرد بخندد.راهی برای مبارزه با درد درونی. و گفت:یاد خانم ستاری به خیر.
- چرا؟
- یک روز گفت:اگه سنگ هم از آسمون بیاد آقای مدیر میان مدرسه.
آقای مجد نگاهی به آسمان صاف و آفتابی نمود و گفت:هنوز که سنگی نیومده،حالا قراره بیاد؟
- نمی دونم،اما باورم شد که شما با تعطیلی میانه ای ندارید.
آقای امجد همان لبخند کیمیا و زیبا را بر لب آورد و گفت: حتی اگه من کاری به مدرسه نداشته باشم،مدرسه دست از سرم بر نمی داره.
سروناز خجالت کشید بپرسد چرا؟اما کنجکاو شده بود.آقای امجد که کنجکاوی را در نگاه سروناز دید ادامه داد:کاپشنم رو گرو گرفته تا امروز منو به اینجا بکشونه.چرای این کار به خودش مربوطه.
سروناز حرفی نزد.آقای امجد که دید طاقت ندارد بیش از این زیر نگاه سروناز
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)