صفحه ی 330 تا 339

گاه با حافظ تفال می زنم گاه بر روی خودم زل می زنم
فاش می گویم به آواز بلند وارثان دردهای ارجمند
آی مردم شوق هوشیاری چه شد آن همه موسیقی جاری چه شد
دادها نابالغ و دلواپسند خنده ها در عین پیری نارسند
گفتم آخر عشق را معنا کنم بلکه جای خویش را پیدا کنم
آمدم دیدم که جای لاف نیست عشق غیر از عین و شین قاف نیست
منوچهر که درد و دل خونینش را برون ریخته بود گیتارش را کنار دیوار نهاد.چهره اش بی رنگ بود دانه های درشت عرق بر پیشانی اش می درخشید.دستمالی از جیب بیرون آورده عرق از پیشانی سترد،سر به زیر افکنده بدون توجه به هیاهو و هلهله ی دیگران از سالن بیرون رفت.دگرگون شده بود و این حال به خصوص را شاهرخ می فهمید و دایی یاور که به راز دلش آگاه بود،گرچه او سروناز را نمی شناخت،اما می دانست که منوچهر دل به دختری داده و مجنون صفت گشته و اما آن شب حدس زد آن دختری که دل ودین منوچهر را برده همانان دختری است که در نزدیکی اش بر لبه ی شومینه نشسته و زانو در بغل دارد.چه،او آن زمان که منوچهر در دل ابیاتش فرو رفته و از خود بی خود گشته بود،آن زمان که ابیاتش را با سوز و گداز جگرش در آمیخته با آه دل ممزوجش می نمود.مسیر چشمان مدهوشش را دنبال نموده،به دختری زیبا رو که در نزدیکی اش نشسته بود و گاه دیده بر زمین می دوخت .رسید و دید آن دختر فریبا را که بارها اوصافش را از زبان شاهرخ شنیده بود.
تنگی دل منوچهر در روح جوانان رسوخ کرده نشاطشان را فرو نشاند.گویی او بود که پیش از این ناخود آگاه گرما می بخشید.ناگاه سایه ی کسالت و خستگی بر در و دیوار خانه ی دایی یاور افتاد.حال و حوصله از وجود مهمانان رخت بربست.همه در هم شدند.هر کس یارش را می جست تا آن جا را ترک کرده،برهد.فضا سنگین و محیط به یکباره غمگین شد.شاهرخ و سپیده با کلماتی گنگ جواب دیگران را داده دست به سرشان می کردند.برخی دوست داشتند بدانند به ناگاه منوچهر کجا رفت.
در راه بازگشت به خانه نیز،همه سکوت کرده بودند.سپیده سر به شانه ی شاهرخ نهاده به چشمان درشت و نمدار منوچهر که توی آینه افتاده بود ،آینه ی که نور چراغ اتومبیلهای پشت سر روشنش کرده بود ونم و غم چشمانش را بیش از پیش می نمایاند خیره شده بود.شاهرخ هم از شیشه ی بغل چشم به تاریکی بیرون داشت.سروناز روی صندلی جلو نشسته و به کف سیاه و قیر گون اسفالت چشم دوخته غرق در خویش بود.منوچهر آرام می راند.به حال طبیعی بازگشته بود.با انگشتان بلندش فرمان را نرم و سبک می گرداند و گاه نیم نگاهی به سروناز که کنارش نشسته و پلک نمی زد ،و در دل آرزو می کرد با او براند تا ابدیت و اگر پیوندی نیست بین شان و سروناز را میلی بدو نیست او را با خود به صحرای عدم ببرد.ای کاش قدرت داشت و می توانست فرخ لقایش را با خود سر به نیست کند تا نرسد دستی دیگر بدو و نبیند چشمی دیگر او را،نشنود گوشی کلام عاشقانه از لبان او،لمس نکند دستی دیگر گرمای دست او،وای که این افکار آتش به جانش می انداخت و آرزو می کرد توان سر به نیست کردن معشوقش را داشت.چه خوب بود خیره در چشمان یار شدن و در کنار وی جان دادنغدر کنار او به ابدیت پیوستن،فنا شدن،نابود شدن و با او از صفحه ی روزگار محو شدن.آه سنگیی که از سینه ی سروناز بیرون رانده شد منوچهر را به خود آورد.دید شیطان را که مقابل دیدگانش رقص مرگ می کرد و او را می خواند به مرگی نابهنگام که در دفتر سرنوشتش هنوز بدان نرسیده بود.لیکن شیطان آن را انتهای راه می نمایاند.حلال مشکلاتش وا می نمود.در حالی که چنین نبود .عقل او را به صبر دعوت نمود و امید را در دلش بارور کرد.مرگ هیچ گاه حلال مشکلات نبوده و گره گشا نیست.مرگ آن زمان حق است که از جانب پروردگارت خوانده شده باشی که باید دعوتش را لبیک گویی.منوچهر به خود آمد،دست برده پیچ رادیو را چرخاند تکیه به صندلی اش داد و گوش دل به موسیقی ملایم نیمه شب سپرد.سپیده پلک بر هم نهاد،اما چشمان درشت سروناز همچنان کف آسفالت را می کاوید.نور مهتاب از پنجره روی صورت سروناز افتاده بود.چشمان شیشه ی و خاکستری اش در تاریکی شبانه زیر نور مهتاب درخششی خاص داشت.به زودی صبح از راه می رسید.اما سروناز را با خواب میانه ی نبود.خستگی تمام وجودش را در بر گرفته لیکن خواب از سرش رسته بود.سکوت همه جا را فرا گرفته بود و سروناز را به تفکر در خلوت شبانه وا می داشت.شاهرخ آن شب هم آن جا ماند.نتوانست دل از نو عروس زیبایش برکند.اینکه سروناز تنها روی تخت سپیده چشم به آسمان مهتابی داشت و غرق در تفکر.قیافه ی غمگین منوچهر و نگاه ملتمسش به تفکرش وا داشته بود.هنوز هم صدای محزونش در گوش سروناز طنین انداز بود که داد از عاشقی داشت.دگر باره دلش برای آن همه سوز و گداز سوخت چه می کرد؟تکلیف دلش چه بود که بادل منوچهر که خیلی هم یار نبود!هر چه می کرد درونش جز دلسوزی و ترحم چیز دیگری یافت نمی شد و این کفایت نمی کرد.سرگشته بود و نمی دانست دنبال چه می گردد؟اگر عاشق نبود پس چرا آن شب خود باخته شده بود چرا با دیدن منوچهر مسخ شده و از خوئ بیخود شده بود؟چرا رنگ به رنگ شده و نگاهش را دزدیده بود؟از خودش بدش آمد که همچون دخترکان تازه بالغ دست و پایش را گم کرده بود و چای را درون نعلبکی ریخته بود.همه اش تقصیر منوچهر بود که با سماجت به او خیره شده بود و چشم از او بر نمی گرفت و که چه شیدا صفت بود این مرد و چه احساسات گداخته ی که از وجودش نمی تراوید!وای که اگر شاهرخ نیز چنین باشد چه بر سپیده خواهد گذشت؟گرچه طی دو روزی را که با آنان سر کرده بود پی به احساسات گرم و پر شور شاهرخ برده بود اما سپیده را نه تنها باکی نبود که محفوظ و معشوف هم می شد.اندیشید حال که مجلس عروسی به اتمام رسیده تکلیفش چه بود؟نباید توی دست و پای عروس و داماد جوان می لولید و وبال گردنشان می شد.دوست نداشت مزاحمتی ایجاد کندو چون کنه به ایشان بچسبد آن هم از سر ناچاری.می دانست در این ایام بهاری و در این تعطیلات نوروزی عروس و داماد جوان نیاز دارند که تنها باشند.پس او چه می کرد؟چه بهتر که به منزل خودشان باز می گشت.فکر کرد اگر بماند،گذشته از این که برای زوج جوان دست و پاگیر خواهد بود،منوچهر هم جسارت به خرج داده به جمع ایشان خواهد پیوست و سروناز این را نمی خواست.می دانست که با دیدنش دل رئوفش به رحم خواهد آمد.می ترسید از روزی که ناخواسته و از سر ترحم در برابر این دلدادگی سر تسلیم فرود آورده و عمری پشیمان از کرده بماند.می دانست که منوچهر مرد خوبی است وتمامی تلاشش را به کار خواهد بست تا وی را خوشبخت کند.می دانست که منوچهر از اوان جوانی دل بدو داده و تا ابد آن را پس نخواهد گرفت.می دانست این عشق هوسی زودگذر نیست و در تمامی یاخته های جوان بیچاره ریشه دوانده.اما تکلیف او این میان چه بود؟می توانست تمام عمر از سر ترحم و دلسوزی با مردی زندگی کند که تمامی وجودش تسلیم است و شاید این عشق بی نهایت و این انعطاف بیش از اندازه و این شور و دلدادگی روزی کسالت به بار آورد!از نظر او زندگی همه اش بذل احساس نبود،شیدایی نبود،گام به گام دنبال یار بودن و خویشتن را بدو آویختن نبود.این شیوه ی زندگی در نظرش خفقان آور بود که میل به گریز را زیاد می کرد.پس باید می رفت اما به چه قیمت؟رفتنش به منزله ی ازدواج با هوشی بود و دست کشیدن ازکاری که بدان عشق می ورزید.دلش می خواست تلفن را برداشته از حال و هوای خانه اشان مطلع گردد اما ترسید ملوک بو برده وی را وادارد به خانه باز گردد.پس منصرف شد و قید خانه ی پدری را زد.تصمیم گرفت با ماهان برگردد.این بهترین راه بود.می دانست که آنجا تنها خواهد ماند.بدون هیچ برنامه ی اما گذرا بود.پس باید تحمل می نمود.زندگی که همیشه بر وفق مراد نیست.باید صبر پیشه کرد تا دوران سختی به سر آید .باید جنگید با کاستی ها و نامردیها.شاید که مطلوب دل آدمی نائل گردد.
صبح روز بعد سروناز ماجرای عزیمتش رابه ماهان برای سپیده گفت.سپیده چشمانش را گرد کرد و گفت:می خوای بری؟اگه بذارم.
اما سپیده دوست دارم حال منو بفهمی.
تو مهمون منی و قدمت روی چشمای منه.دوست دارم تو هم اینو بفهمی و دیگه حرف رفتن رو نزنی .
سروناز تبسمی کرد و گفت:مهمان گرچه عزیز است اما چون نفس،خفقان ارد اگر آید و بیرون نرود و من نمی خوام خفقان آور باشم سپیده جان.
نیستی،نیستی،نیستی،خاطرت جمع باشه.
شاهرخ نیز به شدت ابراز ناراحتی نمود و خاطرنشان کرد بودن او در آن خانه نه تنها مزاحمت محسوب نمی شود که نعمتی است.زوج جوان متفق القول اعلام کردند که با رفتن وی موافقت نخواهند کرد و او باید بیشتر کنارشان بماند حتی اگر برایش سخت است.سروناز هم تصمیم گرفت فقط چند روز دیگر بماند.
آنها روزها با هم بیرون می رفتند.بدون اینکه منوچهر ایشان را همراهی کند و این قدری سروناز را آرام کرد.در این مدت سروناز دریافت که شاهرخ جوان فوق العاده سرحالی است و به سپیده حق داد که آنقدر زود قاپ دلش را در اختیار وی قرار دهد و خود را ببازد.شاهرخ با رفتار محبت آمیزش انسان را مجذوب خود می کرد و توانست خیلی زود بر دل سروناز بنشیند.و سروناز نزد دوستش اقرار کرد که حق با او بوده و شاهرخ جوان فوق العاده ی است.
سپیده ذوق کرد و گفت:دیدی گفتم کافیه شاهرخ منو ببینی،حالا بهتره روی بقیه ی حرفهام فکر کنی.به جون تو بد نمی بینی.
سروناز هم اخم کرد و گفت:پررو نشو که دیگه از شوهرت تعریف نمی کنم.
سپیده دو دستش را بالا برد و گفت:باشه،من تسلیم.هر چی باشه تو مهمون منی و احترامت به گردن منه.
در همین حال شاهرخ با سینی حاوی آب هویج از راه رسید کنارشان نشست و گفت:چرا تسلیم شدی؟موضوع چی بود؟
سپیده خندید و گفت:هیچی،صحبت از چراغونی پارسال بود.
شاهرخ گفت:صاف بگو به تو مربوط نیست،چرا حاشیه می ری؟
سپیده لیوان آب میوه را به دهان نزدیک کرد وگفت:چرا بگم مربوط نیست در حالی که هست اما...اصلا ولش کن.
سروناز زیر لب غرید:سپیده بس کن.
شاهرخ جرعه ی از اب میوه اش را نوشید و گفت:راست می گه،بس کن.نمی فهمی من نامحرمم؟
سروناز خجالت زده گفت:اختیار دارید این چه حرفیه؟منظورم این بود هر حرفی بیان کردنی نیست.
شاهرخ که دانست بی جهت خود را وارد ماجرایی زنانه کرده لیوانش را توی سینی گذاشت و گفت:اما من یه حرفی دارم که بیان کردنیه.بعد صندلی اش را جلو کشید و گفت:از اون جایی که شما مصرید پس فردا برگردید،این...این قوم و خویش ما...منظورم منوچهره.می خواد فردا شب شام همه مون رو دعوت کنه.امیدواره و امیدواریم که دعوتش رو قبول کنید.
سروناز سرخ شد و گفت:من قبول کنم؟
خب آره دیگه.من و سپیده که نیازی به امیدواری نداریم.ما آماده ایم واسه دعوت شدن،مشکل،شما هستید که گویا خیلی هم تعارفی هستید.
سروناز با دستمال بی جهت دور لبانش را پاک کرد.بعد دستمال را لوله کرده دور انگشتش تاباند و گفت:من و تعارف؟ابدا.
شاهرخ لبخند زده تکیه به صندلی داد و گفت:پس قبول کردید؟
سروناز دوباره دستمال را لوله کرد و در همان حال گفت:اگه بگم نه،حمل بر بی ادبی نیست؟
اختیار دارید،بی ادبی که نه،اما بی معرفتی چرا.
چرا می خواهید منو توی معذوریت قرار بدید؟
شاهرخ نگاهی به سپیده کرد و بعد به سروناز چشم دوخت و گفت:تقریبا یک هفته است که ما با هم بودیم حیف نیست این شب آخری...
می تونیم خونه دور هم باشیم،من و شما و سپیده.
و منوچهر.سروناز سرخ شد و سرش را به زیر انداخت.
سپیده دستش را به میز گرفت و گفت:اصلا و ابدا.بنده با تمام وجودم مخالفم.اینقدر توی خونه هامون بمونیم که بپوسیم.من یکی هم پیش از این به اندازه ی سهم همه ی مردم دنیا توی خونه موندم و حسرت لیسیدم.دیگه بسه.بنده به نمایندگی از تمام شماها رای به بیرون رفتن می دم و دوست هم ندارم کسی روی حرفم حرف بزنه.
شاهرخ گفت:قرار نیست زحمتی براتون درست بشه خانم خانما.شام رو منوچهر از بیرون می گیره.این طوری بهتره.
سپیده سرش را به طرفین تکان داد و گفت:بنده اعلام می فرمایم این طوری فوق العاده بدتره.مگه مغر دانگی خوردیم که پول بدیم غدا بخریم بعد ظرف بشوریم.تازه هوا هم تازه نکنیم.چمونه؟شلیم؟چلاقیم؟