سلام
174-277
اواخربهمن بود و دل در سينه ي سروناز قرار نداشت. پدرش طي نامه اي به اطلاعش رسانده بود كه مادرش بزودي به ايران بازخواهد گشت. هوا نسبتا سرد بود باران نرمي مي باريد. آقاي مجد توي دفتر سرگرم كار خود بود. كه صداي زنگ تلفن سياه مدرسه او را به خود آورد. خودكارش را ميز نهاده گوشي را برداشت. صداي تقريبا جيغ مانند زني عصبي در گوشش پيچيد كه گفت الواونجا ماهونه؟
- بله بفرماييد.
- ميخواستم با سروناز ملك زاده حرف بزنم.صداش كنيد بياد.
- آقاي مجد گوشي را از گوشش دورتر گرفت و گفت صدا خوب مياد خانم
- مگه من از صدا پرسيدم، گفتم بگيد سروناز بياد پاي گوشي.
آقاي مجد كه حيرت كرده بود مكثي كرد و گفت: الان مقدور نيست ايشون كلاس دارند
- دارند كه دارند نكه خيلي مهمه
- خانم محترم لطفا آروم تر، لطف كنيد بيست دقيقه ي ديگه زنگ بزنيد
- همين مونده كه تو به من دستور بدي. گفتم بگو سروناز بياد پاي گوشي كه حوله ي يكي به دو كردن رو ندارم
- ميتونم بپرسم شما كي هستيد؟
- اول خودتو بگو كي هستي
- من مدير مدرسه هستم، امجد
- ملوك اوفي كشدار گفت، بعد با تفاخر ادامه داد، منم مادر سرونازم ملوك السلطنه تاجداران
آقاي مجد قدري جابه جا شد و به نشانه ي احترام تكاني خورد و گفت: عذر ميخوام حقش بود اول خودتونو معرفي ميكرديد
ملوك بي حوصله گفت لازم نكرده برام لفظ قلم حرف بزني و احترام تيكه پاره كني من نيازي ندارم گوش جداندرجدم از پره از تعارفات خرده پاها. لازمه خيلي سريع با دخترم حرف بزنم البته اگه اون دوست داشته باشه ملوك السلطنه مادرش بمونه.
آقاي امجد از عصبانيت و لحن زننده ي ملوك غرق در حيرت بود. پسر بچه اي كه از توي حياط مي گذشت صدا زد و پي خانم ملك زاده فرستاد.
سروناز كتاب علوم را رو به بچه ها بالا گرفته از روي تصويري در مورد كرم آسكاريس توضيح مي داد كه در ناگهان باز شد و پسر بچه اي ريزه كه دندانهاي جلو دهانش افتاده بود با لبخندي فراخ، خيلي خونسرد و شمرده در حالي كه خودش را از فرط خجالت عقب مي كشيد، گفت اجازه خانم، آقاي مدير كارتون دارند گفتند زودتر، آقاي مجد كه چيني بين ابروان پرش انداخته بود اشاره اي به گوشي تلفن كه روي ميز قرارداشت كرد و گفت: با شما كار دارند. گفت و خود از دفتر خارج شد.
اين اولين مرتبه بود كه تلفن با سروناز كار داشت. دانست كه اين عمل دور از ملاحظه از مادرش سرزده، اوست كه به منزل بازگشته و جاي دخترش را خالي ديده و اينك خيال توبيخش را دارد. با دستاني لرزان گوشي را برداشت نفس بلندي كشيد چشمانش را بست و پس از مكثي گفت: سلام مامي جان.
ملوك جيغ كشيد سلام و زهرمار، سلام و نقره ي داغ.
- كي اومديد؟
- نه اينكه چشم انتظارمم بودي!ببينم تو اونجا چه غلطي مي كني؟
- پدر توضيح نداد؟
- اونم يه كله خراب و نفهم مثل تو، جفتتون دستاتون تو يه كاسه اس، تقصير منه كه زندگيمو سپردم دست يه آدم نالايق كه بيام ببينم آتيشش زده.
- مامي جان...
- خفه شو بذار حرفم تموم شه. ميدون رو گل و گشاد ديدين هر غلطي خواستين كردين؟ فكر كردي من آروم مي شينم؟ فكر كردي ملوك رو دست ميخوره؟ كور خوندي! كسي كه بتونه با من دربيفته از مادر زاده نشده، تو ديگه خر كي باشي؟
- مامي جان ميام خونه با هم حرف مي زنيم.
- خونه؟ كدوم خونه؟ تو وقتي حق داري بياي خونه كه به حرف من باشي نه پدرت. اينجا خونه ي منه، فراموش كردي؟ اين منم كه تكليف معين مي كنم.
- مامي جان...
- اينقدر مامي جان مامي جان نكن، تمام خوشي هاي اين مدتو از دست و پام كشيدي بيرون، ديشب رو با ديازپام سركردم اجازه نمي دم با اعصابم بازي كني، همين فردا بساطتت رو جمع مي كني و برميگردي خونه.
- اما مامي جان من اينجا...
- من هيچي حاليم نيست همين كه گفتم، يا استعفا ميدي و برمي گردي، و يا هيچ وقت پاتو توي اين خونه نمي گذاري، من دختري كه رو حرفم بايسته رو نمي خوام، كسي كه بخواد سر به خود زندگي كنه، توي اين خونه جا نداره، متوجه شدي؟
- فعلا مقدور نيست لااقل مهلت بديد سال تموم شه...
- سال تموم شه؟ تا همين الانم منير پات وايساده خيليه اگه به خاطر رفاقت مون نبود تا حالا صددفعه واسه هوشي زن گرفته بودند. حرمت منو نگه داشتند كه صبر كردند. تو كه تقدمي رو مي شناسي چقدر بدرگه برو جمع و جور كن زود برگرد.
- گفتم كه مقدور نيست تا پايان سال حرفش رو نزنيد.
- اي واي... مٌردم از دست اينا... اي...
سروناز آرام گفت: مامي اجازه بديد...
- من ديگه مامي تو نيستم. برو بمير دختر سر به خود آتيش به جون گرفته...
سروناز گوشي را گذاشت و همان جا روي صندلي نشست و سرش را روي ميز نهاد. انگار شخصي قوي هيكل گلويش را مي فشرد. نفسش بالا نمي آمد گوي ته چاهي دم كرده ايستاده، انگار شخصي قوي هيكل روي سينه اش نشسته و با پنجه هاي قوي روي بيني اش را گرفته. نفسش تنگي مي كرد و به شماره افتاده بود. هواي اطرافش خفه بود دلش اكسيژن تازه ميخواست، دلش دشتي وسيع ميخواست كه بدود در آن به سوي بيكران، خود باشد و خداي خود و تا مي تواند گريه سرداده فغان كند از دست مادري كه نمي فهميد او را، و ناله سردهد تا آرام گيرد.
آقاي مجد خود را توي آبدارخانه سرگرم كرده بود تا مكالمه به اتمام برسد. دقايقي ايستاد و چون ديد ديگر صدايي از سروناز به گوش نمي رسد به دفتر بازگشت، با كمال تعجب سروناز را ديد كه سر بر ميز نهاده، خواست برگردد اما سروناز كه از صداي پايي به خود آمده بود، بلند شد و ايستاد و گفت: من مزاحم كار شما شدم بايد ببخشيد.
آقاي مجد نگاهي به چهره ي مغموم سروناز انداخت و گفت : در صورتي كه نياز داريد تنها باشيد من بر مي گردم بهتره راحت باشيد.
- نه ابدا، شما بفرماييد اين منم كه بايد برگردم.
- مشكلي پيش اومده؟
سروناز چند بار پياپي سرش را به طرفين تكان داد و گفت چندان مهم نيست.
- در صورتي كه كاري از دست من بربياد...
- نه بين من و مادرم بحثي بود متداول
- متاسفم
درد غريبي دل سروناز را نازك كرده بود، از آن گذشته انتظار چنين برخورد تندي را از جانب مادرش آن هم بعد از ماه ها دوري و دلتنگي نداشت. گرچه او ميدانست مادرش عاقبت حرف خود را به كرسي خواهد نشاند اما انتظار ديگري داشت لااقل او مي توانست با لحن ملايم تري سروناز را وادار كند كه به خانه بازگردد. تصور مي كرد فراق و دلتنگي دل مادرش را نرم كرده وي را وا مي دارد برخورد پسنديده تري نموده و با لحن شايسته تري دخترش را مورد مواخذه قرار دهد. بغض گلويش را در هم مي فشرد و او قادر نبود حرف ديگري بزند لبانش را به هم فشرد و به حياط رفت. آقاي مجد لرزش اشك را درچشمانش ديد اما به روي خود نياورد و پشت ميزش نشسته به فكر فرو رفت.
سروناز آبي به صورتش زد و دقايقي زير باران ايستادتا حالش بهتر شد سپس به سوي كلاسش رفت اما صداي زنگ باعث شد كه به طرف دفتر تغيير مسير دهد از اين رو اولين شخصي بود كه پا به دفتر مي گذاشت. آقاي مجد پرسيد بهتر شديد؟
بله متشكرم.
آن روز خانوم رسايي غيبت داشت و اين فرصتي بود كه آقاي بهمن نژاد جسارت به خرج داده كنار سروناز بنشيند گرچه تير نگاه غضبناك آقاي مدير مرد جوان را هدف قرار داده بود اما او بدون اعتنا تقريبا يكوري نشست تا نبيند و خود را سرگرم گفت و گو با سروناز نشان داد. آقاي بهمن نژاد بدون توجه به روح پريشان سروناز از هر دري مي گفت. سروناز كم حوصله و عصبي بود او دوست داشت در خود فرو رفته و به آينده اش بينديشد آينده اي كه ملوك برايش رقم زده بود، اما آقاي بهمن نژاد به بيهوده گويي پرداخته و توجهي به حال نامساعد سروناز نداشت . آقاي امجد در مقابل سماجت آن مرد وقيح تاب نياورده و به حياط رفت تا در فرصتي مناسب تاديبش نمايد. آقاي بهمن نژاد از گوشه ي چشم شاهد رفتن وي بود از خدا خواسته صندلي اش را جلوتر كشيد سرش را خم نمود و زمزمه وار گفت سركار خانم ملك زاده مدتي است كه ... كه ميخوام موضوع بسيار مهمي رو با شما در ميان بگذارم.
سروناز سرش را بالاتر گرفت و منتظر ماند آقاي بهمن نژاد كه نگاه آن دختر مهوش مستش مي كرد نفس بلندي كشيد سرخ شد و گفت: درست نمي دونم كه شما...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)