230 - 233
رو اون ته مه ها انداختيد و منو چسبونديد بيخ گوش خودتون .
آقاي امجد با ترشرويي گفت : اگه از پر حرفياتون کم کنيد هيچ کس مقصر نمي شه .
- نه ، همه اش هم پر حرفي نيست خودتون اونو سپرديد به من تا دست پسر بابا بهش نرسه .
- پسر بابا ؟
ماريا دست بر دهانش برد و گفت : ببخشيد ، اين يک لقب بود که از کلۀ خراب من در اومده . تحويل نگيريد .
- يادم نمياد اسم از کسي برده باشم .
- منم نگفتم لقب رو به کي دادم . حالا اگه شما خيلي زرنگيد و فهميديد منظور من کيه ، به من چه . بعد لبخندي زد پشت بدو کرد و رفت تا مورد شماتت واقع نشود .
چشمان آقاي امجد خنديد ، سرش را چند بار ريز و پياپي تکان داد و در دل گفت : پسر بابا ! قشنگ ترين لقبي که مي شه به کسي داد ! بعد لبخندي زد و گفت : از دست تو ماريا !
زنگ آخر هم به اتمام رسيد و سروناز که نمي دانست چگونه به اتاقي که از وجود پدر خالي بود پا بگذارد کليد را با قفل آشنا کرده در را گشود . لحظه اي همان جا ايستاد و به اتاق کوچک اما مرتبش چشم دوخت . آهي بلند کشيد سپس پا به درون گذاشته در را پشت سر خود بست . بي حوصله لباسش را عوض کرد . شلوار شيري و بلوزي آسماني به تن کرده موهايش را روي شانه رها کرد و برس کشيد . دست و صورتش را شست و به طرف يخچال رفت . قابلمۀ کوچکي از آن بيرون آورد ، در آن را گشود و به غذاي درون آن که دست پخت پدرش بود نگاهي کرد . پدر عزيزش طاس کباب پخته بود . لبخند تلخي زد و قابلمه را روي سينه گرفته فشرد . چه خوش رنگ و رو بود . پيش چشمانش قابلمه را روي بخاري گذاشت و راديو را روشن کرد خواست روي تخت بنشيند که ضربه اي به در اتاقش خورد . سروناز که فکر کرد خانم ستاري است از همان جا گفت : بيا تو ، و خود روي تخت نشست .
خانم ستاري زن مهربان و خونگرمي بود . او وظيفۀ خود مي دانست مرتب از دختر جوان سر بزند . به خصوص آن روز که سروناز بيش از دگر روزها احساس تنهايي مي کرد . صداي ضربه دوباره تکرار شد . سروناز که خسته بود بي حوصله از جا برخاست دست به دستگيره برد و در همان حال گفت : گفتم که بيا تو . گوسفند جلو پات ...
اما در کمال حيرت ديد که پشت در آقاي امجد ايستاده و با چهره اي آرام نگاهش مي کند . او در حالي که لبخندي بر لب داشت گفت : لازم که هست اگه مقدور نيست .
سروناز دست پاچه شد و گفت : سلام . شما بوديد ؟ معذرت مي خوام .
آقاي امجد که ابهتي مردانه وجودش را در بر گرفته بود ، گفت : چه کسي غير از مدير مدرسه در نظرتون اينقدر مهمه که بايد گوسفند جلو پاش ذبح کنيد ؟
سروناز که مي دانست آقاي امجد مرد مغروري است جواب داد : به نظر شما مقام انسانها رو جايگاهشون بالا مي بره ؟ و اينه که قابل تقديره ؟
- شما جواب منو نداديد و من نفهميدم تکليف گوسفند بينوا چه بود ؟
سروناز تعمدا گفت : قرار بود جلو پاي خانم ستاري ذبح بشه .
آقاي امجد سرش را تکان داد و گفت : متاسفانه اقبال با خانم ستاري يار نبود . از ساعت يازده که فرستادمش بيرون ، هنوز برنگشته . و اما جواب شما : اين شخصيت انسانهاست که مي تونه قابل تقدير باشه ، و حالا که صحبت از شخصيت شد خواستم براي داشتن چنين پدر متشخصي به شما تبريک بگم . شما دختر خوشبختي هستيد .
- شايد .
- يقينا همين طوره . به خودم هم تبريک مي گم که دست پروردۀ چنين مردي توي مدرسۀ من کار مي کنه . چيزي به آخر پاييز نمونده و من اميدوارم سربلند از شمارش جوجه ها باشيم . من و شما .
- اما من طور ديگه اي فکر مي کردم .
- چطور ؟
- اين که زمين خوردن من ، شما رو شاد کنه . شما مرد مغروري به نظر مي آييد . قبلا هم گفتم ، يک مرد مغرور از اينکه خلاف گفته هاش به اثبات برسه شادمان نيست .
آقاي امجد نگاهي گذرا به موهاي بلند سروناز که همچون موهاي سارگل آراسته شده بود کرد و گفت : نه هميشه . بعد دست در جيب کتش برد و گفت : اومده بودم اين نامه رو به دست تون برسونم . واسه شماست . هر چقدر صبر کردم از خانم ستاري خبري نشد اين بود که ...
سروناز نامه را قاپيد . به آدرسش نظر انداخت و فريادي از سر شادي کشيد و گفت : از طرف سپيده اس . بعد هم کودکانه نامه را بوسيد و چون آقاي امجد را متوجه خود ديد گفت : متشکرم خيلي هم زياد !
برق شادي از چشمان آقاي امجد جهيد . نگاهش خنديد ، لبانش نيز ، و گفت : جمعۀ خوبي داشته باشيد و بدون خداحافظي سوار جيپش شد و از در مدرسه بيرون رفت . دگرباره سارگل پيش چشمانش نمودار شد شاد و سرحال . سروناز هم چون او کودکانه از سر شادي فرياد کشيد و دوباره دل غبار گرفتۀ سامان را در هم فشرد . غمشان شبيه هم ، شادي شان شبيه هم . چه شباهتي بين آن دو ! و سامان حيران بود ! مگر نه اينکه سرّ درون از چشمان آدمي منعکس مي شود ؟ مگر نه اينکه چشمان سارگل و سروناز چون سيبي بود که از وسط دو نيم شده باشد ؟ آيا حالات دروني شان هم يکي بود ؟ يقينا بي شباهت نبود . هر دو خيلي جوان بودند که به سامان برخوردند . هر روز بيشتر از روز پيش سامان به شباهت روحي سارگل و سروناز پي مي برد . هر دو ترد و شکننده و بسيار لطيف و حساس . او آن روز با رفتن آقاي ملک زاده يقين حاصل کرد که سروناز دلي نازکتر از شيشه در سينه دارد . درست مثل سارگل که با تلنگري ميل به گريستن داشت در حين رانندگي با خود گفت : خوشا به حال تو که سپيده اي داري که به وقت تنهايي باهات حرف بزنه و شادت کنه . خوشا به حال تو که پدري داري که از ديدارش شاد بشي و از فراقش غمگين . خوشا به حال تو که پيرامونت هستند کساني که پردۀ تنهايي ات رو کنار بزنند و حلقۀ ماتمت رو بشکافند و تو رو چند صباحي سرگرم سازند و مشغولت کنند و بدا به حال من که به دور خودم پيله اي تنيده ام و تا فنا نشم دست از سر خويشتن بر ندارم . بدا به حال من که در عنفوان جواني اميدم رو از دست دادم و رفيق شفيق حسرت و آه شدم و با خلوت خودم پيماني ناگسستني بستم من که در اين گيتي پهناور يکه مانده ام به خواست و ارادۀ خودم . بعد آهي عميق کشيد و گفت : واي سارگل سارگل کاش اون روز قلبم رو با خودت زير خاک نمي بردي و من رو با دلم به حال خودم مي گذاشتي ، تا من هم بتونم تکليفم رو با خودم روشن کنم حالا من موندم و سينه اي بي تاب و دلي در چنگ خاک و سارگلي ديگر .
سروناز که احساس سرما مي کرد شعلۀ بخاري را زياد کرده نامه را با دقت گشود و روي تخت نشست و در حالي که زانوان را توي سينه جمع کرده بود شروع به خواندن نمود .
سلام و ... همون يه دونه سلام
منو ببخش که ديگه قادر نيستم بگم صد سلام . حق بده که نود و نه تاي ديگه اش مال شاهرخ باشه تو همون يکي برات کفايت مي کنه . بي معرفت هم نيستم همه اش تقصير شاهرخه که قاپ دلم رو دزديده . باورت مي شه اگه بگم روزي شايد صد بار به شاهرخ زنگ مي زنم و مي گم فقط يک کلمه حرف بزن صدات رو بشنوم زود قطع کن . مي خنده ، مي گه کشتي منو با اين همه محبت ! بعد مي گه صبر کن ببينم تو واقعا منو اينقدر مي خواي يا هر کسي ديگه اي جاي من شوهر تو بود تو باهاش اين معامله رو مي کردي ؟ منظورم اينه که طبيعتت شوهري بوده يا نه ؟ ياد حرف تو افتادم که مي گفتي به اولين خواستگارت جواب مي دي از بس که شوهر شوهر مي کني . اما در حقيقت بايد اقرار کنم اين شاهرخه که اينقدر ماهه نه هر مرد ديگه اي . خلاصه من و شاهرخ يک شبه ره صد ساله رو رفتيم يعني اينقدر همديگه رو دوست داريم و به هم انس گرفتيم که ليلي و مجنون رو انگشت به دهن کرديم . رومئو و ژوليت که هنوز توي راهند و به ما نرسيدند . شيرين و فرهاد دارند از حسودي مي ترکند . باشه که يه روز سر از قبر در بياري و ببيني نوادگانت دارند از عشق پر شور سپيده و شاهرخ حرف مي زنند . اصلا قراره داستان عشق ما توي کتب فارسي و تاريخ آيندگان چاپ بشه . اگه ما سوژۀ اشعار شاعران آينده نشديم ، هر چي دلت خواست بگو ، ببين چه روزيه دارم مي گم . از ما گفتن ، خواه دهان تو را آب افتادن يا در برکۀ حماقت ماندن و دست و پا زدن ، خود داني . حالا بذار جونم برات از منوچهر بگه . ديگه کم کم دارم احساس مي کنم اين آقا منوچهر زيبا رو و خوش قد و قامت سعي داره نسبت به من ارادت پيدا کنه . يعني داره خمير مايۀ محبتش رو نسبت به مني که بوي تو رو مي دم ورز مي ده . شايد هم اين افکار و خيالات ساخته و پرداختۀ ذهن بيکار و فضول خودم باشه . نميدونم گفته بودم برات يا نه ؟ در هر صورت اگر هم گفتم باز بشنو ، چون من روز روزش حواس درست و حسابي نداشتم ، حالا که شب تاره و شاهرخ خان هوش و حواس منو زده زیر بغلش و با خودش برده گویا این شاهرخ و آقا منوچهر پیش از خلقت یک روح بودند که پس از تقسیم سلولی میتوز و میوز از هم جدا گشته و در دو جسم جای گرفته اند . اینه که اینقدر وابسته به هم هستند . من پسر عمه پسر دایی ندیده بودم اینقدر کشته مردۀ هم باشند . هر دوشون متولد یک سال و یک فصل و یک ماه هستند با روزهای متفاوت ، در واقع منوچهر دو روز از شاهرخ زودتر به دنیا اومده و عجب که هر دو هم خوشگل و خوش تیپ و خوش قد و قامت هستند ، و البته خوش ژست و خوش احساس . گفته بودم برات که شاهرخ چقدر قشنگ و شیک و رمانتیک سیگار می کشه ؟ حالا که رفتم توی نخ این منوچهر خان ، متوجه شدم بَه پسر چه پکهایی می زنه این یکی ! همه از سر درد دل پر غصه و اندوهش ، خروار خروار احساس و حرف نگفته توی پکّاش نهفته داره . من که به شاهرخ گفتم از آن جایی که سیگار مضرّه و من عاشق ژست سیگار کشیدن تو ، خواهشمندم هیچ کجای دیگه سیگار نکش مگر وقتی که من کنارت باشم . دوست دارم تو بکشی ، منم بنشینم تماشات کنم . اونم می گه اینطوری که توی حس نمی رم باید به حال خودم باشم ، نه اینکه تو بهم زل بزنی . یه مرتبه به شاهرخ گفتم عجیبه که تو و
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)