صفحات 181 - 185

خانم رسایی گفت: نگفتم ارج این خانم زیاده؟ حواسش به همه جا هست. با این کارش نه سیخ سوخت نه کباب.
دیگر معلمین بدون اعتنا به بازرس هر یک استکان چای برداشته با هم به گفتگو نشستند. خانم رسایی هم گفت: اروای باباش. مام برمی داریم.به قول کمالی حلق و گلومون چسبیده به هم. ما از فردا با خانم ستاری طرفیم این بابا کجاست طرف مون رو بگیره؟
اقای امجد که به طرف میزش می رفت نزدیک صندلی خانم رسایی ایستاد نگاهش کرد و گفت: من اگه به جای اقای بازرس بودم نمرۀ انظباط شما رو صفر می دادم، روحیه تون رو بیست.
خانم رسایی که قند بزرگش را گوشۀ لپ جا داد گفت: همون بیسته ما رو بس جناب مدیر.
خانم ارجمند خودش را وسط معرکه انداخت و گفت: من هم با شما موافقم اقای مدیر خانم رسایی استحقاق یه صفر کله گنده رو داره. ماشاا... این چه حرفیه که تمومی نداره.
اقای بهمن نژاد گفت: مراعات پهلو دستی شون رو هم نمی کنند. من خیلی خوشحالم که جای خانم ملک زاده نیستم. مردم سر زیادی ندارند.
خانم رسایی گفت: من هم خیلی خوشحالم که شما جای خانم ملک زاده نیستید چون اون موقع مجبور بودم لالمونی بگیرم.
اقای امجد صدایش را درشتر کرد و گفت: شوخی کافیه.
سپس صدایش را بلندتر کرد و گفت: خانم ستاری برای جناب بازرس دوباره چای دم کن. گویا ایشان فراخور شغلشون مشکل پسند هستند.
اقای بازرس سر تکان داد در حالی که پای راستش را که روی پای چپ گردانده بود تکان میداد.
خانم رسایی سرش را زیر گوش سروناز برد و گفت: چه از خودش خوشش میاد کچل بینوا! ایکبیری مثل عزرائیل می مونه. ببین چه قیافه ای گرفته! گمونم پاشو نگذاشته توی کلاس زهرۀ همه اب شده رفته پی کارش. من خودم اولین نفرم.
سروناز گفت: دلم برای بچه ها میسوزه. بیرون رو ببین طفلی ها قید خوراکی هاشون رو زدند.
من یکی اگه میدونستم قراره این اژدهای هفت سر بی مو بیاد مدرسه غیبت می کردم.
اخرش که چی ؟ اون به وظیفه اش که عمل می کرد.
نبودم که ببینم.
در هر صورت اقای مدیر که شاهد و ناظر عملکردت می شد.
با اون بلدم چه جوری کنار بیام، مشکلی نیست.
زنگ خورد و همه در سکوت و ارامش نسبی به کلاسها رفتند. دل توی دل بچه ها نبود. هر یک، دیگری را از هیبت بازرس می ترساند و ان یک دیگری را ، سروناز همراه دیگر همکارانش راهی کلاس شد. بچه ها با دیدن سروناز عقده برون ریختند و یک صدا گفتند: خانم شما اقای بازرس رو دیدید؟
یکی گقت: اجازه خیلی ترسناکه؟
اجازه خط کش هم داره؟
اجازه بچه ها میگن خیلی گنده اس، میگن یه سیبلایی داره!
سروناز لبخند زد و گفت: بازرسه، دیو که نیست. بیخود ازش نترسید. اونم یه ادمه مثل من و شما. اصلا هم ترسناک نیست. خب، یه مقدار جدی و عبوسه که این ترس نداره. مگه تا حال بازرس نداشتید؟
اجازه چرا، اما میگن این یکی با همه فرق داره.
سروناز خندید و گفت: هیچ فرقی نداره. خب که میگید میگن. یعنی این که هیچ کدوم از شما از نزدیک ایشان رو ندیده اید. پس تا مطلبی برای خودتون ثابت نشده نباید خیلی راحت اونو باور کنید. انسان نباید چشممش رو بدوزه به دهن دیگران و ببینه اونا چی می کن. مردم هر روز ممکنه یه چیزی بگن. تازه، مگه این مردم یکی دوتا هستند که ما خودمون و اراده مون رو بدیم به دست اونا؟ این موضوع را به خاطر بسپارید. منظورم برای امروز نیست. فردا به دردتون می خوره. سعی کنید همیشه خودتون باشید و خیلی راحت حرف دیگران رو باور نکنید. در مورد اقای بازرس هم باید بگم هر کسی یه شکل و تیپی داره. بعضی ها عبوس ترند، بعضی ها خنده رو هستند. اما این دلیل نمی شه ما از افراد جدی و عبوس بی جهت بترسیم. این اقا هم نیومده شماها رو بخوره. شغلش ایجاب می کنه قدری موشکافانه تر از بقیه عمل کنه. امروز هم میاد اینجا چندتا سوال ازتون می کنه و میره. می دونم که شما امادگی لازم رو دارید پس دیگه ترس به خودتون راه ندید. در واقع اون ار طرف اداره مامور شده که کار معلمین رو ازریابی کنه. شما و معلومات تون حاصل کار ما هستید. البته میزان علاقه و توجه شما هم مهمه. به هر حال ما که قصوری نداشتیم که وحشت کنیم. شما بچه های ساعی و درس خوانی هستید. فقط لازمه که هول نشید و بتونید در کمال ارامش به سوالات اقای بازرس جواب بدید. بعد به طرف تخته چرخید و گفت: حالا بهتر نیست یه مروری با هم داشته باشیم؟ و با این حرف گچ به دست گرفت و کنار تخته ایستاد، که ضربه ای به در خورد و اقای بازرس همراه اقای امجد در استانۀ در ظاهر شدند. هر دو جدی، با هیبتی مردانه نفس بلندی از دل بچه ها کنده شد و همه با بک حرکت تند و ناگهانی، به امر مبصر که کلمۀ برپا را از اعماق وجود ادا کرده بود بلند شدند. اقای امجد در را پشت سرش بست و تکیه به دیوار داده و دست به سینه ایستاد. اقای بازرس به راه افتاد. شاید می خواست ارامش رخت بربسته را به بچه ها بازگرداند، شاید هم تمایل داشت هیبت و جبروتش را القا نماید و بچه ها را بیش از پیش بترساند.
پس از لختی با صدایی فوق العاده درشت و خشن بچه ها را امر به نشستن کرد ، نفسها در سینه حبس شد] چشمها گرد و چرخان، پنجه ها در هم فرو رفته، قلبها پر تپش و رنگ رخسارها باخته. سروناز همان جا کنار تخته ایستاد و گچ را در دست می فشرد. اقای امجد با قیافۀ جدی اش او را زیر نظر داشت. در اعماق نگاهش لبخندی کمرنگ موج می زد و سروناز پی برد که حق با خانم رسایی است و می شود در واری دیدگانش لبخندی کمرنگ را مشاهده نمود. اما میدانست این لبخند با ان لبخند که خانم رسایی اشاره نمود، تفاوت بسیار دارد. لبخندی که در ان روز نصیب او شده از سر بدجنسی بود.
اقای امجد احساس می کرد سورناز در امر تدریس از راه اصلی خارج شده و به بیراهه گام نهاده و ساعات کلاس را به شوخی و بازی گذرانده که این شاید مقتضای سن و سالش بود، موقعیت را مناسب دید که این اهمال کاری را به وی ثابت کند و به راه اصلی که همانا جدی گرفتن امر تدریس است هدایتش گرداند. از این رو در کمال ارامش در حالی که لبخندی حاکی از رضایت از وضع موجود در اعماق چشمانش موج می زد دست به سینه به تماشا ایستاده بود. لحظۀ امتحان فرا رسیده بود و او حاضر نبود این لحظه را با هیچ چیز دیگر در دنیا عوض نماید. احساس می کرد سروناز ارام ندارد و قلب کوچکش در قفسۀ سینه می تپد. تصمیم گرفت تمامی حالات و حرکات معلم نوپا و جوان را زیر نظر بگیرد.
سروناز هم به نوبۀ خود پی به حالات درونی اقای امجد برده احساس می کرد او در انتظار چنین روز ی بوده و اینک مسرور است که بدین غنیمت ناو شده.
اقای بازرس بی خبر از التهاب درونی سروناز، رو بدو گفت: سرکار خانم....
سروناز نگاهی گذرا به چهره ارام اقای امجد نمود. احساس کرد تا حال او را این چنین ارام و خونسرد ندیده، پس اب دهانش را قورت داده و گفت: ملک زاده هستم.
اقای بازرس نام ملک زاده را تکرار کرده و سرتکان داد. بعد به طرف دفتر نمره رفته و ان را گشود و تمامی صفحات را و نمرات بچه ها را از زیر نظر گذرانید. سپس انگشت روی اسامی بچه ها گذاشته از هر کدام سوالی پرسید و یا کنار تخته خواندشان و خواست تا مسوله ای را که خود طرح می کرد، حل کنند. بعد از ان هم نقشۀ جغرافیا را ترسیم نمود. چرخید به بچه ها نگاه کرده انگشت روی برخی نهاده می خواست محلی را که او تعیین می کرد نشان داده یا راجع به موقعیت جغرافیایی منطقه ای به خصوص توضیح بدهند. او طبق سفارش اقای امجد با وسواس بسیار زیاد در تمامی زمینه ها و از همۀ دروس از بچه ها پرسش نمود و در کمال حیرت متوجه شد که بچه ها بیش از انچه او متصور بود، می دانند. همه انها تمیز و مرتب و بسیار مودب بودند و خیلی خوب به سوالات مطرح شده پاسخ می دادند. لبخندی حاکی از رضایت بر لبان بازرس نشسته بود. سروناز هم کم کم ارامشش را بازیافته بود. بازرس شروع به قدم زدن کرده در حالی که دستها را پشت کمر قلاب نموده با انگشتانش بازی میکرد.ناگهان رو به بچه ها ایستاد و گفت: به عنوان اخرین سوال می خوام یک سوال نسبتا سخت خارج از کتاب طرح کنم، ببینم چه کاره اید. خودم تعیین میکنم چه کسی جواب مسئله رو بده و اگر موفق شد، یک جایزه از طرف اداره براش می فرستیم. سپس پشت به بچه ها کرده صورت مسئله ای را با خطی خوانا روی تخته نوشت. بعد کناری ایستاد و لبانش را به دندان گرفته، گزید و در همان حال به چهرۀ بچه ها خیره شد. چشمان کنجکاو برخی چهرۀ بازرس را می کاوید و برخی سرها به زیر افکنده شده بود، همچون کبکی، به این تصور که بازرس ایشان را نخواهد دید. بازرس با سر اشاره کرده گفت:تو.
زرنگترین شاگرد کلاس که پسرک ریزه میزه ای بود کنار دیوار کز کرده بود سرخ شده ایستاد و گفت: اقا ما؟
بله تو. بیا پای تخته این مسئله رو حل کن.
پسرک که ابراهیمی نام داشت با دست و پایی لرزان کنار تخته ایستاده گچ به دست گرفت و صورت مسئله را خواند و بعد بع فکر فرو رفت. خورده ها ی گچ از کف دستش پایین می ریخت و صدای نفسهایش به وضوح شنیده میشد. سروناز متوجه لرزش پاهای ابراهیمی شده بود و دلش برایش می سوخت. ابراهیمی که پسری کم رو و کم حرف بود خویش را باخته و مدام زیر لب می گفت: اجازه الان می گیم. و بازرس یک قدم به ابراهیمی نزدیک شد. ابراهیمی دستها را حائل سر کرده با صدایی لرزان گفت: اقا به خدا بلدیم، اقا نزنین، اقا مهلت بدین.
بازرس متعجب نگاهش کرد و گفت: نزنم؟ مگه قراره بزنم؟
سروناز گفت: ترسیده جناب بازرس، من مطمئنم که بلده، اگه اجازه بدید حل می کنه.
بازرس لبخندی زد که با ان چهرۀ عبوس ناهماهنگی داشت اما بچه ها را قدری دلگرم کرده و گفت: می ترسی؟ مگه بازرس لولو خورخوره اس؟
ابراهیمی سرش را پایین انداخته بود و هم چنان می لرزید.
بازرس که از معلومات کلاسی سروناز راضی به نظر میرسید با لحن ملایمی گفت: چرا سرت رو پایین انداختی؟ ادم خلافکار شرمش میاد سرش رو بالا بگیره، تو که پسر خوبی هستی چرا سرت رو اینقدر پایین انداختی؟
...
هان؟ سرت رو بگیر بالا ببینم. تو چشمای من نگاه کن.
ابراهیمی فقط چشمانش را قدری بالاتر گرفته باز ان را زیر انداخت. بازرس خود دست به زیر چانۀ وی برده سرش را بالا گرفت و گفت: به به چه چشمای درشتی. صاف بایست می خوام تماشات کنم.
ابراهیمی چشمانش را در چشمان مرد بازرس دوخت و او را دید که به رویش به نرمی لبخند می زند. بازرس پرسید: حتی اگر بلد نباشی ایرادی نداره. خودم اول گفتم که این قدری مشکله و خارج از کتاب مطرح شده، پس من توقع ندارم که همۀ شما حتما راه حل اونو بدونید. گفتم که در صورتی که بتونی حل کنی از طرف اداره بهت جایزه تعلق می گیره و در غیر این صورت هیچ. حالا اگر بلد نیستی برو بشین.
بلدیم اقا
حتما؟
ابراهیمی سرش را تکان داد و گفت: حتما حتما. به جون خانم بلدیم.
خانم؟ کدوم خانم؟