صفحات 96_105


می گم هر وقت خواستم عروسی کنم. اول ارش دوم ارش سوم ارش. هیچ وقت هوشی.


اقای ملک زادهخندید و گفت: با این حساب ارش تونسته قفل دلت رو باز کنه. فقط خدا کنه مادرت بدری رو فورا جواب نکنه که برنجه. دوست ندارم ارش فکر کنه به قول خودش مقبول واقع نشده.


خطرتون جمع باشه من به ارش گفتم که فعلا خیال ازدواج ندارم و این بساط برخلاف میل من توسط مامی راه انداخته شده و من از سر ناچاری کنارشون هستم.


خب؟


اونم گفت امیدواره من تغییر عقیده بدم و اونو جواب نکنم. گفت می تونم هم ازدواج کنم هم به هدفم فکر کنم و مجبور نیستم به ماهان یا هر جای دیگه سفر کنم می تونم همین جا به کار مشغول باشم.


فکر نمی کنی حق با اونه؟


اما من دوست دارم تنهایی رو تجربه کنم و این موضوع رو به اونم گفتم . وقتی که گفتم لازمه مدتی از این خونه دور باشم ا افسوس نگاهی به مامی که مشغول پرگویی بود کرد و سرش رو تکون داد و گفت که درکم میکنه.


با این حساب پتۀ ملوک رو به اب دادی.


مامی خودش در اولین دیدار به اب میده پدر جون بعد فکری کرد و گفت: شما فکر می کنید بد حرفی زدم؟


تو حرف خودت رو زدی دخترم. شوخی کردم . بالاخره هر کسی شیوۀ رفتاری خودش رو داره به قول ارش ایدۀ هر کسی برای خودش محترمه و ملوک هم مثل بقیه اس، کما اینکه اون من و تو رو قبول نداره.


اقای ملک زاده دستگیرۀ در را گرفته ان را باز کرد که صدای سروناز را شنید که گفت: پدر جون ارش گفت حتی المقدور منتظرم می مونه و در صورتی که من منصرف شدم می تونم خبرش کنم.


اقای ملک زاده برگشت نگاهش کرد و گفت: منظورت اینه که سست شدی؟


نه منظورم اینه که شما رو دل خوش کنم. خدا رو چه دیدید شاید از ماهان خوشم نیومد یا نتونستم تنها زندگی کنم و تصمیم گرفتم خودم رو منتقل کنم. بعد سرش را پایین انداخت و گفت: اخه احساس می کنم شما از ارش خوشتون اومده. خواستم بدونید نظر شما خیلی برام مهمه و شما اولین نفری هستید که باید در مورد ازدواج من نظر بدید.


اقای ملک زاده با لبخندی عمیق به چهرۀ دل نشین دخترش نگاه کرد و گفت: من اگه قدر تو رو نشناسم... سپس اهی کشید و گفت: شبت به خیر دخترم.


فردای ان روز سروناز که پیاده به طرف خانه شان می رفت کنار کیوسکی ایستاد تا برای خود مجله ای بخرد. همان طور که مشغول ورق زدن مجله بود نفس تندی را پشت سرش احساس کرد، سر برگرداند و با دیدن چشمان درشت و سیاه منوچهر که به او خیره شده بود یکه ای خورد گامی به عقب برداشت. منوچهر با لحنی نوازشگر سلامی ملایم کرد. سروناز سرش را به زیر انداخت و زیر لب جوابش را داد. منوچهر گامی کوچک به طرف سروناز برداشت و گفت: خیلی خوشحالم که شما رو زیارت می کنم. سروناز به خیابان چشم دوخت و حرفی نزد. منوچهر گفت: اینقدر از من بدتون میاد که حاضر نیستید حتی نگاهم کنید؟


سروناز جواب داد: من....من خیلی متاسفم.


منوچهر ملتمسانه به چهرۀ گلگون سروناز که ارامش خود را از دست داده بود نگریست و گفت: متاسف؟


بابت....بابت....


اما کلام یاری اش نکرد و نتوانست به ان موضوع اشاره ای بکند و فقط توانست نگاهی گذرا به وی بیندازد و بگوید من شرمنده ام.


منوچهر خندۀ قشنگی کرد و گفت: خدا نکنه شما شرمنده باشید و یا متاسف. جسم ناقابل که چیزی نیست اگه به خاطر شما زیر مشت و لگد راننده تون باشه، در حالی که شما روحم را تسخیر کردید و قلبم رو به زنجیر کشیدید. نمی دونم شما التماس رو توی چشان نمی بینید؟ و اگر می بینید اینقدر سنگدلید؟ فرخ لقا شما دارید منو داغون می کنید با این برو و بیایی که راه انداختید.


سروناز متعجب نگاهش کرد و گفت: برو بیا؟ کدوم برو بیا؟


این همه جوان رنگ و وارنگ که هر روز با دسته گل در خونه تون رو می زنند کی هستند؟ غیر از خواستگارند؟


نمی دونم رفت و امدهای خانوادگی ما چه ربطی به شما داره؟


قبلا هم به شما گفتم که دوست دارم فکر کنم زندگی شما و ایندۀ شما به من ربط داره


افکار شما به خودتون مربوطه اقا منوچهر.


منوچهر محظوظ از اینکه نامش از میان معشوق بیرون امده لبخندی یکوری زد در حالی که خود را سبکبال میان اسمانها می دید، زیر لب تکرار کرد: اقا منوچهر- اقا منوچهر. سپس مکثی مرد و گفت: می تونم یک سوال فقط یک سوال ازتون بکنم؟


سروناز مستاصل جواب داد: نمی دونم. واقعا نمی دونم.


می تونم امیدوار باشم که این همه خواستگار برخلاف میل شما به خونه تون رفت و امد می کنند و جواب شما به همه شون منفیه؟


در صورتی که به خودتون امید ندید، بله.


منوچهر نفس راحتی کشید و گفت: همین مقدار منو کفایت می کنه فرخ لقا. بالاخره در نومیدی بسی امید است. بعد اهی سنگین از سینه بیرون داد. گویی تمام غم و قصه اش بود که با نفس سنگینش بیرون می ریخت و گفت: ما هم خدایی داریم.


سروناز مجله اش را لوله کرد و درون کیف دستی اش جا داده اسکناسی در اورد و ان را روی پیشخوان نهاد بعد صاف ایستاد و برای دقایقی به چهرۀ منوچهر خیره شد. برای لحظه ای دلش دلش به حال این جوان شیدا سوخت. منوچهر دنیایی عشق و دلدادگی داشت که می خواست با کمترین اشاره در طبق اخلاص نهاده به پای سروناز بریزد اما سروناز را توان پذیرفتن این عشق پر شور نبود. از این رو گفت: خواهش می کنم فکر منو از سرتون بیرون بکشید بیشتر از این حرفی با شما ندارم.


این را گفت و با شتاب به راه افتاد در حالی که می اندیشید اگر سپیده ماجرای ان روز را بشنود چه ها خواهد کرد.



شهریور از راه رسید و سروناز ارام ارام خود را مهیای سفر می کرد. او و پدرش در هر فرصتی با هم به صحبت می نشستند و برای سفرشان برنامه ریزی می کردند.


یک شب دختر دایی ملوک از فرانسه زنگ زد تا ملوک را به پاریس دعوت نماید زیرا قرار بو دخترش رژینا به زودی ازدواج کند که این موضوع تاج الملوک دختر دایی ملوک را بسیار شاد کرده بود و دوست داشت همه فامیل را در شادی سهیم گرداند. رژینا در پاریس متولد و رشد نموده. از این خوی ایرانی کمتر در رفتارش و وجناتش مشهود بود و تا کنون که سی و چهار سال از عمرش می گذشت زیر بار ازدواج نرفته و دوست داشت ازاد زندگی کند. تاج الملوک گرچه سالها در پاریس زندگی کرده و به اداب و عادات انها خو گرفته بود اما هنوز خون گرک ایرانی اش او را به وطن عزیزش و اداب و سنن به خصوصش مرتبط می کرد. او ازاد گشتن و ازدواج نکردن را نمی پشندید و عقیده داشت هر سری باید همسر گزیند. اینک شاد و مسرور کنار تلفن نشسته و از اقوام و خویشان برای شرکت در این عروسی مهم دعوت مینمود. تاج الملوک دوست داشت بوق و کرنا برداشته و این خبر مسرت بخش را به گوش دنیا برساند و دیگران را در شادی اش سهیم گرداند.


ملوک از شادی تقریبا فریاد کشید و گفت: بالاخره رژینا تصمیم گرفت ازدواج کنه؟ وای نازشو بشم....وای چقدر خوب شد! اگه بدونی چقدر خوشحالم کردی! از قول من بهش تبریک بگو....چه خبر مسرت بخشی عزیز دلم.


بعد نگاهی به اقای ملک زاده که خیلی خونسرد چشم به صفحۀ روزنامه دوخته بود کرد و در حالی که پاهایش را تکان می داد و با سیم تلفن بازی میکرد گفت: ملک هم خیلی خوشحال شد و اشاره می کنه از قول اونم تبریک بگم. می گه از صمیم قلب از ازدواج رژینا جون مسروره....البته که میام یا کمال میل. با وجود اینکه تقریبا تازه از فرانسه برگشتم اما این مسئله اینقدر حائز اهمیته که با سر میام تاجی جون. خب نگفتی دوماد کی هست؟ایرونیه؟....اهل فرانسه اس؟ وای چه عالی؟ من که میمیرم واسه خارجیا. گفتی اسمش فرانسواست؟ چقدر ملوس نازی! خوش به حالت تاجی دل من ضعف میره واسه دوماد خارجی. از تو چه پنهون سروناز هم یه خواستگار انگلیسی داره. البته انگلیسی اصل که نیست . یه چیزی شبیه دو رگه ها. اگه بدونی چقدر ماهه. اصلا بلد نیست دو کلوم ایرونی حرف بزنه. اینقدر شیرین حرف میزنه که صبح تا شب کنارش بشینی سیر نمی شی و چون چشامان متحیر شوهرش را متوجه خود دید اخم کرده یکور نشست تا او را نبیند و باز ادامه دادحالا وقتی از فرانسه برگشتم بساط نامزدی شون رو راه می اندازم. ملوک دقایقی گوش سپرد و سیم تلفن را دور انگشتان تاب داد و گاه اوهم اوهم می کرد و عاقبت گفت: ابدا مهم نیست مرد باید پخته باشه این سوسولا که به درد زندگی نمی خورند. دور عاشقند روز سوم شد دلزده میشن و دل به یکی دیگه می بندند. از نظر من ککه اصلا سن و سال فرانسوا مهم نیستتو هم مبادا حرفی بزنه که رژینا منصرف بشه. حالا این فرانسوا چند سالشه؟...وا؟ دیگه پنج شیش سالش زیاده اما اشکال ندارهرژینا باید بپسنده که پسندیده. اصلا این جوون جاهلا رو باید انداخت دور. مدام کارشون قهر و اشتیه. به نظر من قهر عشوه مال زناس. مرد که جاافتاده بود بلده چطور ناز زنشو بکشه. تازه مرد از پنجاه به بعد زنش رو طور دیگه ای می خواد. مرد پخته و جا افتاده بهتر قدر زن خوشگل و جوونشو میدونه. رژینا هم که به ماه گفته تو درنیا که من اومدم به خدا تا حالا نگفته اخ.مثل دخترای هفده ساله می مونه ....نگران نباش من خیلی زود میام اونجا. زودتر از اونی که فکرش رو بکنی.....تو هم برو خدا رو شکر کن که دخترت بالاخره بله رو گفت.......یقین دارم که مرد خوش تیپیه. در غیر این صورت چطور به گلوی رژینا جون گرفته؟ نه عزیز دلم سم و سال اصلا مهم نیست همین که خوش تیپ و خوش قیافه ست خودش خیلی مهمه....باشه عزیزم حداکثر تا دو هفته دیگه اونجام. خوشحالم کردی عزیزم از طرف من به رژینا جون و فرانسوا جون سلام برسون. از همین الان از همتون دعوت می کنم یه سفر به ایران داشته اشید به خصوص عروس و دوماد....واسه عروسی سروناز و هوشی جون دیگه....وا؟... هوشی دیگه همون دوماد انگلیسی مون....قول دادی که بیای...ممنومنم تاجی جون. خداحافظ عزیز دلم فدات شم.


ملوک گوشی را گذاشت و به طرف شوهرش چرخید و گفت: بالاخره رژی هم عروس شد کم مونده بود بوی گندش عالم رو برداره. اما حیرونم چطور تاجی دلش اومد دخترش رو بندازه توی دامن یه پیرمرد گفت پنجاه شصت رو شیرین داره.


اقای ملک زاده بدون اینکه سرش را از روی روزنامه بلند کند گفت: اما من شنیدم که گفتی پنجاه و پنج.


خب دیگه چقدر داریم تا شصت. همون میشه.


سن و سال از یک مرزی که گذشت یک سالش هم مهم میشه و شنیدم که گفتی مرد از پنجاه به بعد قدر زنش رو بهتر می دونه. می گفتی که سوسولا و جاهلا به درد نمی خورند.


حالا من یه چیزی گفتم که اون ناراحت نباشه. داشت برام درد و دل می کرد و می گفت خیلی خوشحاله که دخترش بالاخره عروسی می کنه اما کاش زودتر این تصمیم رو می گرفت و مردی جوون نصیبش می شد. بعد از اون کی گفته بود تو گوش وایسی؟


اقای ملک زاده روزنامه را کناری نهاد و گفت: نیست که خیلی هم اونا رو ادم حساب می کنم؟


بنده معذرت می خوام.


ملوک سیب سرخی را برداشته مشغول پوست کندنش شد و در همان حال گفت: یکی نبود به تاجی بگه دوماد پیره که پیر باشه باید خیلی هم دلت بخواد، نه اینکه رژی خودش خیلی جوون مونده، اونم چهل رو شیرین داره.


با این حساب سی و پنج سالشه.


ملوک متحیر نگاهش کرد و گفت: سی و چهار سال داره. تو از کجا فهمیدی؟


احساس کردم چند سالی به عمرش اضاف کردی مثل فرانسوا.


خوشمزه! و باز به کارش مشغول شد و گفت: این مرتبۀ اخر که رفتم فرانسه باید می بودی و میدیدی چقدر صورش پیر شده. عقت میگیره نگاش کنی. نه اینکه خیلی هم لاغره. پیری اش بیشتر تو ذوق می زنه. دل من که از همین الان به هم میخوره. عروس و دوماد چروک چروک. این همه من داد میزنم هر چیزی بهاری داره شما بگید نه.


بابا وقتی انسان در نهایت می رسه به تشکیل خانواده، خب چرا زودتر نه؟ عروسی هم حال و هوای خاص خودش رو می طلبه. اصلا شور و شوق دارند بعد به موقع جا می افتند و قدر همدیگه رو خواهند دونست.


اقای ملک زاده خیاری برداشته و در دست گرفت و گفت: با این همه تو حق نداری در مورد اونا قضاوت بی جابکنی


تو که فرانسوا رو ندیدی شاید خیلی هم سر حال و جوون مونده باشه. شاید صفات ارزندۀ دیگه ای داره که معیارهای تو رو تحت الشعاع قرار داده. حتما متناسب هم هستند. روژینا بعد این همه سال با این همه وسواسی که تو می کنی اونو پسندیده و همین کافیه.


حالا نه اینکه خیلی هم چیز سرش می شد؟ اون فقط یاد داشت صبح تا شب تو خیابونا بگرده شب رو هم توی دانسیگا صبح کنه والله تاجی حریفش نمی شد. بیخود نبود که دم به تله نمی داد و نمی خواست ازدواج کنه. یادمه وقتی نصیحتش می کردم که بهتره دست از خیابون گردی برداره و تن به ازدواج بده قاه قاه خندید و می گفت: مگه مغز خر خوردم؟ دخترۀ پورو اینقدر شعور نداشت با من که جای مادرش هستم مثل ادم حرف بزنه البته اینجا من تاجی رو مقصر می دانم.کادر باید اونقدرا عرضه داشته باشه که به وقتش دوتا بزنه توی دهن دخترش و ادم بارش بیاره. بعضی ها تجدد رو با توحش عوضی گرفتند و فکر می کنند چون رفتند خارج باید ادمیت رو زیر پا بگذارند. من که همیشه گفتم تاجی شیرازۀ زندگی از دستش در رفته.


ملوک خیلی دو رویی. و این بسیار زشت و ناپسنده. تو عادت کردی جلو روی مردم یک جور حرف میزنی و پشت سرشون طور دیگه.


اخه همه ظرفیت ندارند که حرف حق را بشنوند.


می خوام بدونم خودت داری؟


ملک بس کن بارها گفتم دوست ندارم با من بحث کنی.


بهتره تو بس کنی من هم بارها گفتم دوست ندارم غیبت مردم رو بکنی.


وا؟ لدم حق نداره شب که میشه دو کلوم با شوهرش حرف بزنه؟ تا میام حرف بزنم میزنی تو ذوقم.


اقای ملک زاده شب که می شه بهتر نیست مردم رو به حال خودشون بگذاریم و از خودمون حرف بزنیم.


چشمان ملوک برقی زد و گفت: حق باتوئه ملک. مدتیه من از خودمون غافل شدیم. اقای ملک زاده که حرفی نداشت برای ملوک بزند به پوست کندن خیار مشغول شد. این تنها اهی بود که ملوک را از بیهوده گویی باز دارد گرچه تمایلی نداشت ملوک را به سوی خود بکشاند اما چاره ای نداشت و ملوک در خیال با خودش کیف می کرد.


ان شب از خبر ازدواج رژینا قند تو دل سروناز اب شد، چرا که ملوک به زودی میدان را خالی کرده و او به راحتی و بدون هیچ نقشه ای می توانست بار سفر بندد مهم نبود که بعد از ان چه پیش می اید، نحوۀ گریختن مهم بود که به خودی خود راه هموار کشته بود و سروناز این همه را خواست خدا می دانست و شاکر بود.


افتاب غروب کرده بود و هوا رو به تاریکی می رفت. ملوک روی مبل بزرگی دراز کشیده بود و روی صورتش را با دستمالی سپید پوشانده بود. سروناز از اتاقش بیرون امده و از همان بالای پلکان با صدای بلند گفت: مامی چرا توی تاریکی دراز کشیدید؟ و دستش را به نرده های چوبی گرفته از پله ها سرازیر شد. ملوک گفت: مبادا چراغ رو روشن کنی
سروناز گفت: چرا؟ خیلی دلگیره.
نمی بینی ماسک به صورتم زدم؟
این که دفعۀ اولتون نیست؟
این ماسکی که به صورتم زدم به نور حساسه.
جدیده؟
اره امروز از ارایشگرم خریدم. عصارۀ چند ممیوۀ طبیعیه. فتانه گفت نیم ساعت تو تاریکی دراز بکشم در حالی که اب روی صورتم رو گرفته بعد هم بدون استفاده از هیچ صابونی از حمام بیام بیرون و شاهد معجزه اش باشم. سروناز خوشه ای انگور برداشت روی مبل لمید و گفت: حالا این معجزه چی هست؟
پوست رو شفاف و درخشنده می کنه.
وای مامی چقدر بیکارید.
بعد از سنین سی و پنج پوست شکننده و سست می شه، رهاش کنی شل و اویزون وصد البته چروک می شه. تو می دونی که این موضوع چقدر منو عذاب میده. در این هنگام تلفن زنگ زد و سروناز گوشی را برداشت. سپیده بود. سروناز با شادمانی گفت: چقدر خوب شد زنگ زدی سپیده جان! خودم می خواستم باهات امشب بهت زنگ بزنم ....اگه فردا برنامه ای نداری می خوام بیام خونه تون ....اشکالی نداره؟ اون دوتا کتاب رو هم تموم کردم.....باشه میارمشون.....مزاحم استراحت مادرت نباشم.....پس حدود ساعت نه اونجام....میبینمت.
ملوک گوشهایش را تیز کرده و به سرعت نقشه ای طرح کرده لبخند بر لب نشاند می دانست که سروناز شاهد مسرت نابهنگامش نیست. در دل خدا رو شکر کرد که دستمال بر چهره دارد و سوءظن دخترش را بر نمی انگیزد سروناز گوشی را گذاشت و مشغول خوردن انگور شد. ملوک از زیر دستمال گفت: بهتره به اسدی بگی فردا صبح زودتر از خواب بلند شه و ماشین رو اماده کنه.
چرا/
مگه نمی خوای بری خونۀ سپیده؟
به اون کاری ندارم. می خوام پیاده برم. هشت که حرکت کنم تا نه اونجام. ملوک لبخندی زد و در دل گفت: بهترین موقع اس که هوشی رو بفرستم سراغت دیگه هم نمی تونی به من شک کنی.
بنا به سفارش اکید ملوک ، هوشی ان روز قبل از هشت حوالی کوچه ، زاغ سیاه سروناز را چوب می زد. مثا همیشه به سلیقۀ خود به سر و وضع خودش صفا داده بود. حمام کرده و اراسته با موهای بلند و فردارش که هنوز هم نم اب داشت در حالی که بوی تند ادکلنش در فضا پخش بود لبان باریک و قیطانی اش را غنچه کرده سوتی ملایم می کشید و در حال قدم زدن بود. شلوار تنگ و چسبانی به پا داشت و دکمه های پیراهنش را تا روی سینه باز گذاشته و استین ها را بالا داده. زنجیر پلاکش را به نمایش گذاشته بود.
دقایقی پس از هشت سروناز در خانه شان را باز کرده قدم به کوچه گذاشت و هوشی با دیدن وی سراغ اتومبیلش رفته ان را روشن کرده از انجا دور نمود. سروناز سر به زیر از کوچه گذر کرده پا به ان طرف خیابان گذاشت در حالی که منوچهر دورادور مراقبش بود. هوشی می ترسید سروناز سوار تاکسی شده از دستش برهد خیلی سریع جلو پایش ترمز کرده با لبخندی گشاده گفت: اوه هلو میس سروناز گود مورنینگ.
سروناز که از دیدن هوشی حیرت کرده بود گفت: شما!!!
هوشی پیاده شد و در حالی که در رو برای سروناز باز می کرد و گفت: ای ام هپی. هاو ار یو؟
بعد با دست اشاره ای به صندلی جلو کرد و گفت: سیت دان پلیز( بنشینید لطفا).
سروناز خودش را عقب کشید و گفت: نه، نه بهتره که مزاحم نشم.
هوشی خنده ای کرد و گفت: مزاحم؟ چی هست؟ اوه یس منظور شما مُول هست؟ اوه نُو نُو. نِور ( هیچ گاه) یور از رحمت من هپی( خوشحال) خواهم شد که شما رو برسونم وِر ایز( کجاست) مقصدتون؟
سروناز معذب بود. از دور منوچهر را می ید که نگران و مشوش به انها خیره شد و هر ان خود را وارد معرکه خواهد کرد. از این رو با عجله سوار شد و در را بست. هوشی مسرور بود. او هم سوار شد و در رابسته به راه افتاد. سروناز به جلو خیره مانده و نمی دانست چه بگوید! متعجب بود که اول صبح هوشی ان جا چه می کرد؟ نمی توانست باور کند که دیدارشان تصادفی بوده باشد اما دلیلی هم نمی دید که تعمدی در کار باشد.
هوشی که او را ساکت دید پرسید: بریک فست( صبحانه) خوردید؟
سروناز که از طرز صحبت کردن هوشی زیاد خوشش نمی امد نگاهش کرد، چون نگاه عاقل اندر سفیهی و گفت: بله خوردم.
اوه.وری بد! ای لایک ایت بریک فست ویت یو. 0 من دوست دارم با شما سبحانه بخورم).
سروناز فقط گفت: متاسفم اقا.
اقا نو، هوشی، بات وای ساری( اما چرا تاسف) بهتره بدونید ای ام وری هانگری( من خیلی گرسنه هستم)
بهتر بود بریک فست تون رو میل می کردید بعد از خونه می زدید بیرون.
من عادت کرد بریک فست رو بیرون از خونه خوزد، توی انگلیس و امریکا ماما نبود که برام لقمه بگیره.
اما حالا که مامانتون بود این کار رو انجام بده، چرا با شکم گرسنه زدید بیرون؟
بیکاز(چون) عجله داشتم.
سروناز که مشکوک شده بود، پرسید: چرا؟
بیکاز....بیکاز.... اوه راستی میس سروناز با کافی چطوری؟ اِ کاپ اف کافی( یه فنجان قهوه)
اینجا انگلستان و امریکا نیست که قهوه رو بشه راحت تهیه کرد. اینجا چای هست یا شیر کاکائو.
جاست؟(فقط)
سروناز با تمسخر جواب داد:جاست.
هوشی خونسردانه جواب داد: نو پرابلم( مشکلی نیست) تی ایز نات بد( چای بد نیست) دو یو وانت( شما هم می خواهید؟)
من تی مو ( چای ام رو) خوردم. بهتره منو به مقصدم برسونید البته اگه اشکالی نداره و مزاحم نیستم.
هوشی دست پاچه شد و گفت: عرض کردم نِور نِور . حداقل جویز( اب میوه)
متاسفانه من نمی تونم سر صبح اب میوه بخورم.
وات دو یو وانت تو درینک؟( چی دوست دارید بنوشید)؟
سروناز بی حوصله نفس بلندی کشید و گفت: من دوست دارم برم خونۀ دوستم نه اینکه چیزی بخورم یا بنوشم. روشنه؟
اوه یس، یس دنت اگری پلیز، اکی؟( اوه بله بله ، لطفا عصبانی نشید باشه)؟
سروناز که قدری خنده اش گرفته بود به روی خودش نیاورد و فقط گفت: اکی.