آنطوري که من توجه ام متمرکز بود ، صداي ادوارد ، گرچه آرام و کاملاً غیر منتظره نبود ، اما مرا به هوا پراند ؛ با نفس
بلندي به عقب چرخیدم.
او به درگاه تکیه داده بود و ابروانش در هم گره خورده بود.سپس ناگهان در کنار من و دستانش دستم را گرفته بود.
« ... ترسوندمت؟ متاسفم . باید در می زدم »
« ؟ اینو دیدي » به روزنامه اشاره کردم « ، نه ، نه » : سریعا گفتم
اخمی پیشانی اش را چین انداخت.
« . هنوز خبراي امروز روندیدم. اما می دونستم که بدتر می شه. باید به کاري کنیم ... سریعاً »
خوشم نیومد. از همه اشون متنفر بودم ، اتفاقاتی که پیش می آوردند ، و هرچه یا هرکس در سیاتل بود براستی که
شروع کرده بود به ترساندن من.اما ایده ي آمدن ولتوري واقعا بسیار ترسناك بود.
« ؟ آلیس چی میگه »
مشکل همینجاست. اون نمی تونه چیزي ببینه... گرچه من و اون بارها یه مغزمون فشار آوردیم تا » اخمش شدیدتر شد
یه چیزي سر در بیاریم. اون دیگه داره اطمینانشو از دست میده. احساس می کنه این روزا چیزاي زیادي رو داره از
« . دست میده ، که نشون میده یه جاي کار غلطه. شاید قدرت پیش بینیش داره یه چیزایی رو از قلم میندازه
« ؟ میتونه این اتفاق بیفته » چشمانم گشاد شد
" کی می دونه؟کسی تا حالا مطالعه اي انجام نداده .... اما من واقعا شک دارم. اینجور چیزا در طول زمان گرایش به
« . تشدید شدن دارن. آرو و جین رو ببین
« ؟ پس چی شده »
فکر کنم پیشگویی خود پرورانه . ما بازم براي آلیس صبر می کنیم تا یه چیزي ببینه بعد می تونیم بریم... و ... اون »
چیزي نمی بینه چون ما واقعا تا اون چیزي نبینه جایی نمی ریم. بنابراین او نمی تونه ما رو اونجا ببینه! شاید مجبور
« شیم کورکورانه اونو انجام بدیم