237_233
ردی ازش بگیرن،اما هنوز جای اصلی شو پیدا نکردن.بیشتر به خاطر اعتیادش خودشو پنهان کرده.می دونه اگه گیر بیفته باید یه چند وقتی آب خنک بخوره.
حرف های سودابه انگار از روی کتاب های داستان خوانده می شد.باور کردن همه چیزهایی که اتفاق افتاده بود برای من کار آسانی نبود.بغض گلویم را گرفته بود.چرا باید پسری که در درس و دانشگاه اینقدر موفق بود به کار خلاف کشیده می شد.رامین با اینکه گاهی شیطنت می کرد،اما قلب صاف و مهربانی داشت.رامینی که طرز لباس پوشیدنم را چندش آور می دانست،حالا یک دختر را بی آبرو کرده بود.با صدای بغض آلودی پرسیدم:
_حالا تکلیف بچه شون چی میشه؟
_باورت نمیشه هستی،دختره ی خر میگه من بچمو سقط نمی کنم.هنوز هم امیدوارم رامین برگرده.این طور که معلومه عاشقِ سینه چاکِ آقاست.رابطه شون تو این یکی،دو سال اون قدر نزدیک بوده هر بلایی که رامین سر تینا بیاره،بازم دوستش داره.
_به نظرم کار درستی می کنه.اون بچه که گناهی نداره.
_می دونم گناهی نداره و معصومه،اما بچه ای که یه پدر،مادر هوسران بالاسرش باشن،همون بهتر که اصلاً به دنیا نیاد.پس فردا که به دنیا اومد و بزرگ شد سرکوفتش می زنند که پدرت اِل بود و مادرت بِل.حالا تو خودتو ناراحت نکن.تا چند روز دیگه که رامین رو پیدا کنند،تکلیف تینا هم روشن میشه.
_سودابه نمی گم امروز بدترین،اما یکی از بدترین روزهای زندگیمه.به هیچ وجه نمی تونم به خودم بقبولونم این رامینی که تو داری در موردش حرف میزنی،همون رامین چند سال پیش باشه.چطور شد رفت به سمت خلاف؟
_الله علم.خدا می دونه حتماً از خوشی زیاد.آخه یکی نیست بهش بگه تو دیگه چرا بدبخت؟ ثروت نداشتی که داشتی،تحصیلات نداشتی که داشتی،پدر و مادر خوب،ماشین خوب،خونه ی عالی... و الله منم موندم تو کارِ این پسره.
_سودابه فکر می کنی تقصیر من بود؟
_نه.تو چرا،مگه بازم باهات تماس می گرفت؟
_نه،خودم ازش خواهش کرده بودم دیگه زنگ نزنه.
_چه بهتر،اصلاً دیگه بهش فکر نکن،خب از آقا حامد بگو،هنوز بهش نگفتی؟
_نه هنوز.
_چند روز پیش رضا بهش زنگ زده بود.
_تو رو خدا،چیزی که بهش نگفت؟
_آخه دختر خوب میشه به هم زنگ بزنند و چیزی نگن؟ مگه خدای نکرده کر و لالن.
_منظورم اینه که آقا رضا که حرفی از من به میون نیاورد؟
_رضا نه،اما حامد چرا؟
_جدی میگی،چی گفت؟
_اول از همه در مورد موضوع لیلی که برام تعریف کرده بودی حرف زد،یه جورایی غیر مستقیم ازت تعریف کرد.به رضا گفت تو دوست خوبی برای من هستی.همین که خانم صادقی دوست خوبی برای زهراست.هم خودشون خوبند،هم دوستاشون،یعنی هم ما هم تو.حالا گرفتی؟
_چقدر پیچیده حرف زد.فقط همین ها رو گفت؟
_قدم به قدم خانم.اصلاً عجله نکن.
اتمام صحبت های من و سودابه،تعریف اتفاقی بود که امروز در دانشگاه افتاده بود.سودابه با صدای بلند می خندید و مدام سر به سرم می گذاشت،اما همه ی این حرف ها باعث نشد موضوع رامین را فراموش کنم.
فصل 13
پنج روز بعد فروغ می آمد.عصمت خانم تمام خانه را گردگیری کرده بود.اکبر آقا هم مشغول رسیدگی به حیاط و باغچه ها بود.درختان و گلها کم کم رنگ بهار به خودشان گرفته بودند.هوا مطبوع و دلپذیر بود و همه این زیبایی ها به من اطمینان می داد که هرگز نمی توانم بهشتی را که در آن زندگی می کنم با هیچ جای دنیا عوض کنم.
همه چیز برای استقبال از فروغ آماده بود.او ابتدا وارد تهران می شد.یک روزی منزل دوستش می ماند و بعد راهی شمال می شد.بلاخره روز موعود فرا رسید.من تا ساعت چهار کلاس داشتم.قرار بود پدر دنبالم بیاید.رأس ساعت چهار جلوی در دانشگاه منتظرم بود.چادرم را در نماز خانه گذاشتم و فوراً خودم را به پدر رساندم؛
_سلام پاپا.
_سلام خانمی،کجایی؟
_خسته نباشید،ببخشید دیر کردم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)