164-165
- من سال دومم، راستی به نظر نمیاد شمالی باشید؟
- چطور مگه؟
-آخه اصلا لهجه نداری.
-درست حدس زدی ، با شهریور امسال دو سالی میشه که اومدیم شمال. قبلا تهران زندگی می کردیم،اما ناراحتی فبلی پاپا اجازه نداد بیشتر از این تهران بمونیم.
زهرا نیم نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- نیم ساعتی میشه که تو راهیم، اگه خدا بخواد یک ساعت دیگه می رسیم.
در همین لحظه موبایلم زنگ خورد. نگاهی به آن انداختم. فروغ بود.
-سلام فروغ جون.
-سلام دخترم کجایی؟
- تو ماشینم با یکی از دوستام دارم میام، ماشین خودم خراب شد گذاشتم جلو دانشگاه.
-باشه مواظب خودت باش. خداحافظ.
زهرا در حالی که با تسبیح دور دستش بازی میکرد با کنجکاوی پرسید:
-دوستت بود؟
خنده ام گرفت و گفتم:
-نه فروغ مارمه.
- جدا؟ پس چرا صداش نمیکنی مامان؟
خیلی دلم می خواست به زهرا بگویم چون در حقم مادری نمی کند.اما خودم را کنترل کردم و گفتم:
- به خاطر این که از بچگی همینطور صداش کردم. پدرمم پاپا صدا میزنم.
- چه جالب، خوب هرکسی یه عادتی داره.
با شنیدن صدای اذان که از رادیوی خش خش دار ماشین در می آمد، زهرا تسبیح دور دستش را در آورد و به آرامی دانه های آن را زیر چادرش روی هم می انداخت و زیر لب صلوات می فرستاد. رفتارش برایم بسیار جالب بود.بعد قرآن کوچکی از کیفش در آورد و چند آیه ای زمزمه کرد و گفت:
- پاییز و زمستون موقع اذان بیشتر اوقات تو راهیم. گاهی وقتها نمازمونو تو دانشگاه می خونیم و بعد راه می افتیم.
-منظورت دوستته؟ با اون نماز می خونی؟
- آره منظورم دوستمه،همدمم، غمخوارم، برادرمه.حامد بیست و پنج سالشه، سال آخر میکروبیولوژی. اینقدر سرش شلوغه که گاهی اوقات ده، یازده شب می آد خونه.
- بعد تو چی کار می کنی؟ تنها بر میگردی؟
-آره، چون با مینی بوس رفت و آمد می کنم، تقریبا بچه های دانشگاه رو می شناسم. شبایی که تا دیر وقت کلاس دارم، پدرم میاد دنبالم، البته اینجا نه، تو ایستگاه منتظرم میمونه.
دوباره چادرش را منظم کرد و انگشتان ظریف و سفیدش را با چادر پوشاند.نگاهی به صورتش انداختم،اصلا آرایش نداشت.مقنعه و چادر مشکیش، صورت گرد و صفیدش را زیباتر کرده بود. چهره معصومی داشت. در حالی که متوجه شد نگاهش می کنم، سرش را پایین انداخت و گفت: